اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۴۴
در آن لحظات پر اضطراب اولین چیزی که در پیرمرد جلبنظر میکرد شال سبزی بود که دور گردن داشت. فکر کردم حتماً سید است. حدود پنجاهوپنج سال داشت. گروهبان عبدالامیر داخل اتاق شد. پیرمرد با چشمان پرجذبهای نگاه میکرد. من میترسیدم. گروهبان عبدالامیر جلو رفت و مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد یکریز نگاهش میکرد. گروهبان عبدالامیر کلاشینکف خود را آهسته بالا آورد و دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابهجا کرد. من پشت گروهبان بودم. احساس کردم که هر دو، چشم در چشم هم دوختهاند و دیدم که ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست. برای یک لحظه همانطور ماندند و ناگهان پنج یا شش گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست و پیرمرد در میان دود باروت از روی صندلی به زمین غلتید و در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و توی خون افتاد. از ترس لب و دهانم خشک شده بود. بعد از این جنایت به سرعت از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از پاسدارهای شما را روی پشتبام روبهروی کوچه دیدم. گروهبان عبدالامیر هم دید و تا خواست به طرف او شلیک کند. گلولهای از پاسدار شما روی پیشانی او نشست و مغزش را به در و دیوار و حتی به لباسهای من پاشید و تکههایی از سر او را که مو هم داشت وسط کوچه پخش کرد. من خودم را روی زمین انداختم و سینهخیز از کوچه خارج و به افراد خودمان ملحق شدم. کمی که آرام گرفتم احساس کردم در این چند ساعت دیوانه شدهام و اصلاً حال طبیعی ندارم. هر کجا را نگاه میکرد جسد بود خون و دود. شهر هر لحظه ویرانتر میشد. از همه مهمتر روی دیوارها و در خانهها با عجله نوشته بودند «امانهالله و رسوله» و داخل خانههایی که من دیدم قرآن و نهجالبلاغه و کتابهای اسلامی فراوان بود در حالی که صدام میگفت که شما ایرانیها آتشپرستید. پس این همه نشانه از اسلام برای چه بود؟ فهمیدم که فریب خوردهام و به جنگ شیعهها آمدهام در حالی که خودم شیعه و اهل کربلا هستم ـ کربلایی که رزمندگان شما و امت اسلامی شما شیفته زیارت آنند.
در همان روز اول ورود به سوسنگرد سربازان و افراد خودمان را دیدم که چگونه اموال مردم سوسنگرد را تاراج میکردند. گروهبان سوم فاضل سمج اهل کوت موتورسیکلتی از حیاط خانهای برداشت و فردای آن روز دیوانه شد. او حالات عجیبی پیدا کرده بود. یک ساعت میخندید. یک ساعت گریه میکرد. یک ساعت سروروی خودش را میزد و بعد دیگر نفهمیدم چه بلایی به سرش آمد. گروهبان دوم «شهید جبار» اهل کربلا طلا برداشت و در خود سوسنگرد کشته شد. گروهبان دوم دیگری طلای زیادی برداشت و آنها را در یک کیسه پلاستیکی ریخت و زیر بلوزش پنهان کرد. وقتی در سرپل ذهاب حمله کردیم اولین نفری که از ما کشته شد هم او بود.
گروهبان یکم دیگری به نام کریم فاضل اهل دیوانیه قبل از حمله به من گفته بود «شنیدهام سوسنگرد زنان و دختران زیبایی دارد. اگر داخل شهر شدیم اولین کاری که میتوانیم بکنیم...» خدا شاهد است که به او گفتم «اگر تو این کار را بکنی کشته میشوی» و او را از این کار منع کردم. بعد از دو روز من از سوسنگرد فرار کردم و به خانه آمدم و چهار ماه فراری بودم. دیگر نمیدانم چه اتفاقاتی در آنجا افتاد ولی شنیدم به عدهای از زنان و دختران سوسنگردی تجاوز کرده و بیشتر آنها را کشتهاند.
چیزی برای شما بگویم آقای خبرنگار و خیالتان را راحت کنم، شما که دنبال حوادث و جنایات جنگ هستید، اگر سالها تلاش کنید باز نمیتوانید حتی گوشه کوچکی از جنایات صدام را جمعآوری کنید. این حوادث به قدری زیاد است که من فکر میکنم اگر تمام دنیا جمع شوند نمیتوانند جنایات صدام حسین تکریتی کافر را شماره کنند اما امیدوارم شما موفق باشید.