اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۵۲
ما چند نفر به میل خود آمدیم جلوتر. اُسرای دیگری نشسته بودند بعد از مدتی همه ما خودبهخود در محلی جمع شدیم. نیروهای اسلام به ما آب و غذا دادند و بعد از آن یک کامیون آمد و ما را به آبادان منتقل کرد. در هتلی بودیم که سه یا چهار طبقه داشت. چند نفر از سربازان شما به اتفاق یک نفر عراقی که اهل نجف بود پیش ما آمدند و من به آن عراقی گفتم «اهل نجف هستم.» او گفت «اگر اهل نجف هستی چرا به جنگ اسلام آمدهای؟» و با عصبانیت افزود «من اهل نجف هستم، نه تو!»
کمی با آن عراقی اهل نجف صحبت کردم و او گفت «این چند نفر پاسدار هستند. اینها همان کسانی هستند که صدام میگوید خون شما را میگیرند. ببینید آیا اینها همانهایی هستند که صدام میگوید!» پاسدارها دستشان را به طرف ما دراز کردند و من با شوق به آنها دست دادم و همدیگر را بوسیدیم. بعد ما را به اهواز بردند. یک شب در اهواز بودیم و فردای آن به تهران منتقل شدیم.
مطلب دیگری که میخواهم برایتان بگویم از یک سرباز شنیدم. این سرباز به واحد ما منتقل شده بود. معمولاً در ارتش عراق این نقل و انتقالات صورت میگیرد. سرباز تعریف کرد که «در موضع ما منطقه خیلی وسیعی را مین گذاشته بودند. (البته این مینها پلاستیکی است و همینطور روی زمین میگذارند.) در یکی از حملهها ایرانیها همهشان رفتند روی این مینها ولی هیچ کدام منفجر نشد در صورتی که چند نفر از سربازان خودمان که به طور تصادفی روی آنها رفته بودند منفجر شده و تکهتکهشان کرده بود.» البته من قبلاً نمیدانستم امداد غیبی یعنی چه. در اینجا که الحمدالله کتابخانه خوبی داریم مطالعه کردم و با افراد مؤمن معاشرت کردم به مرور برایم روشن شد که آن حوادث عجیب و باورنکردنی تصادفی نبوده و همه آنها از امدادهای غیبی است. امیدوارم نیروهای اسلامی شما با کمک همین امدادهای غیبی هر چه زودتر پیروز شوند و ما هم در عراق جمهوری اسلامی به تمام معنا داشته باشیم.
اوایل جنگ واحد ما در حاجیعمران مستقر شد. البته پشت جبهه بودیم. سربازی در واحد ما بود. به نام قاسم که به او شیخ قاسم میگفتیم. از شاگردان شهید آیتالله صدر رحمتالله علیه بود. او را اجباراً به سربازی آورده بودند. با شیخ قاسم هم خرج و معاشر بودم. یک روز با او وعده کردم که به نیروهای اسلام پناهنده شویم و او قبول کرد.
نوبت مرخصیم بود. از جبهه به خانه رفتم و نقشه پناهنده شدن به نیروهای اسلامی را ریختم. اولین کار من نرفتن به جبهه بود. دیگر به جبهه برنگشتم و مدت چهار ماه فراری بودم. در این فاصله با افراد مؤمنی که در محله بودند تماس گرفتم و آنها تأیید کردند که باید به جمهوری اسلامی پناهنده شوم. عدهای از اقوامم معتقد بودند دیر یا زود به دست بعثیها گرفتار میشوم و به عنوان فراری از جبهه اعدامم میکنند. در همین خلال بخشنامه محرمانهای درباره فراریان صادر شده بود که جنبه عفو داشت بدینمضمون که اگر فراریان به جبهه برگردند عفو شامل آنها خواهد شد. البته این بخشنامه به هیچوجه در روزنامهها و رادیو و تلویزیون عراق منتشر نشد. از فرصت استفاده کردم و به جبهه برگشتم. وقتی به جبهه آمدم فهمیدم که در غیبت من یگان ما به جبهه میمک منتقل شده و در این جبهه مورد حمله نیروهای شما قرار گرفته و به کلی از هم پاشیده و برای تجدید سازمان به منطقه مصیب از نواحی شهر حله نزدیک کربلا رفته است. من هم به مصیب رفتم و به واحد خودمان ملحق شدم.
شیخ قاسم مرا دید. با من صحبت کرد و سرزنشم کرد که چرا به جبهه برگشتم. قضایا را تعریف کردم و گفتم «هنوز آمادهام که پناهنده شویم» و پرسیدم «تو چرا در این مدت پناهنده نشدهای؟» او گفت «وضعیت برای پناهنده شدن مساعد نیست. افراد بعثی کلیه سربازان و درجهداران را زیر نظر دارند. از طرفی در اطراف ما میدان مین و موانع بسیاری است که به این آسانی نمیشود به طرف نیروهای اسلام رفت.»