مرزبان شهید «مزه سر» سر وعده ۱۵ روزهاش به خانه بازگشت+ عکس
چهره جوانش نشان از سن و سال کمش دارد؛ معصومیت نشسته بر صورتش با قطرات اشکی که بی صدا، گاه و بیگاه از گوشه چشمانش سرازیر میشود چنگ بر دل آدمی میاندازد؛ به خصوص وقتی نگاهش را از قاب عکسی که محکم در دست گرفته، جدا نمیکند.
بی تابی بچه کوچکش امانش را بریده، از یکطرف کودکش را در آغوش دارد و با دست دیگر، قاب عکس شوهر شهیدش را. هربار به یکی مینگرد؛ یک بار به کودک معصومش، بار دیگر به لبخند بر قاب نشسته همسرش.
در بین تمام مدعوین از پدر و مادر شهداگرفته تا همسر و فرزندانشان که در آئین بزرگداشت شهدای فراجا در ستاد فرماندهی کل انتظامی کشور گرد هم جمع شدهاند او از جمله کسانی است که توجه دوربینها را به خود جلب کرده؛ اگر چه خودش نمیداند.
هر بار که یکی از سخنرانان عبارت «مزهسر» را میگوید یا کلیپ تصاویر شهدا را پخش میکنند هرچند که صدای گریه حضار تمام سالن را پر میکند اما یکی از کسانیکه آرام و بیصدا، قطرات اشک از چشمانش سرازیر میشود و با قاب عکس جلوی چشمش درد و دل میکند اوست.
فاطمه کاظمیان همسر شهید حسن بادامکی است؛ یکی از پنج شهید برجک مرزی «مزه سر» که در ۳۱ اردیبهشت ماه سال جاری در اثر حمله اشرار مسلح به شهادت رسیدند.
همسر شهید متولد 1384 است؛ سال آخر دبیرستان و در رشته تجربی درس میخواند؛ طول زندگی مشترکشان فقط ۳ سال بوده؛ آن هم نه تمام روزهایش، چرا که همسر مرزبانش ۲۵ روز در مرز خدمت میکرد و ۲۰ روز مرخصی میآمد تازه فاصله محل خدمت تا خانه نیز ۱۴_۱۳ ساعت بود.
حاصل زندگی مشترکشان هم یک پسر خوشگل و دوست داشتنی است به نام ابوالفضل.
میخواهد پزشک شود، آن هم با 5 تخصص. وقتی که این جمله را میگوید خنده اش میگیرد و میگوید: همسرم همیشه میگفت حالا یک تخصص هم بگیری کافی است، مگر عمرت قد میدهد که 5 تخصص بگیری.
آخرین تماس شهید بادامکی با همسرش کی بود؟
عمر خندهاش دوامی ندارد و به دقیقه ای هم قد نمیدهد. انگار دوباره به یاد همسرش افتاده، بیدرنگ میگوید: همان شب آخر تماس گرفت. فردایش امتحان دین و زندگی داشتم. هنوز قسمتهایی از کتاب را نخوانده بودم.
بعد از سلام و احوالپرسی و حرفهای همیشگی از درس و امتحانم پرسید.
به «حسن» گفتم که دارم درس میخوانم؛ هنوز بخشهایی از کتاب باقی مانده؛ سعی میکنم کتاب را هر چه زودتر تمام کنم و با تو تماس بگیرم تا بازهم با هم حرف بزنیم.
ساعت 12 و نیم شب کتاب را تمام کردم، زنگ زدم اما گوشی را برنداشت، پیام دادم اما پیام را ندید. التماس دعا گفتم اما جوابی نداد؛ نمیدانستم... نمیدانستم که همان شب اشرار مسلح به برجک مرزی حمله کرده و همسرم به شهادت رسیده و برجک تخریب شده است.
باران اشک مجالش نمیدهد. سعی میکند خودش را کنترل کند. پسرش را در آغوشش میفشارد.
برای اینکه فضا عوض شود میگویم عکس فرزندتان در فضای مجازی به عنوان دختربچهای که در روز دختر، پدرش را از دست داده بود غوغا کرد... همانطور که دست نوازش بر سر پسرش میکشد میگوید: بله من هم بعدا دیدم، همه جا زده بودند که دختر شهید بادامکی در روز دختر یتیم شده، در صورتی که بچه ما پسر است، «ابوالفضل» که یک سال و نیم، سن دارد.
جریان آشنایی و ازدواج با شهید بادامکی
از اولین روز آشنایی با شهید بادامکی میپرسم، سکوت میکند. فکر میکند. ناگه چشمانش برق میزند. لبخند ملایمی روی صورتش نقش میبندد. بعد از چند لحظه میگوید: راستش با همسرم هیچ آشنایی قبلی نداشتم. فامیل دورمان بود، اما ندیده بودمش. بعد از اینکه پدر و مادرم موافقت خودشان را اعلام کردند، برای اولین بار دیدمش، آن هم از فاصله بیست متری. شاید برایتان عجیب باشد که در این زمانه، کسی بدون آشنایی قبلی با فردی ازدواج کند و سر سفره عقد بنشیند.
۲۵ روز در مرز بود و کمتر از ۲۰ روز در خانه!
میپرسم از شغل و خطرات و سختیهای مرزبانی خبر داشتید؟
جواب میدهد: بعد از اینکه به هم محرم شدیم برایم از شغلش گفت. از اینکه نظامی است و در مرز کار میکند. از اینکه باید به نبودنهایش عادت کنم. از اینکه 25 روز در مرز است و کمتر از ۲۰ روز در خانه.
بغضش را فرو میخورد و ادامه میدهد: همسرم واقعا حُسنخلق داشت. مهربانیاش وصفنشدنی بود. از همان اول مرا وابسته به خود کرد تا جایی که نبودنهایش برایم سخت و طاقتفرسا شده بود. به خصوص این اواخر که با حضور ابوالفضل، نبودنش را بیشتر حس میکردم. من هم دوست داشتم همسرم نزدیکم باشد، به خصوص روزهایی که ابوالفضل مریض میشد.
همین روزهای آخر قبل از شهادت چند روزی ابوالفضل در بیمارستان بستری بود. درست است که پدر و مادرم و خانواده همسرم کنارم بودند اما دوست داشتم حسن هم پیشم باشد و همراهیام کند، اگرچه هربار که تماس میگرفت آنقدر آرامم میکرد که وجودش را کنارم حس میکردم.
جو دوباره سنگین میشود. بچه را که گریه میکند به مادرشوهرش میسپارد. قاب عکس شوهرش را در دست میگیرد و دوباره نگاهش با نگاه تصویر گره میخورد.
از اینکه برایش لحظات زندگیاش را یادآور میشوم با خودم کلنجار میروم. عذرخواهی میکنم، اما با لبخندی که بر صورت اشکیاش نقش می بندد دلم دوباره قرص میشود تا بپرسم و او برایمان از زندگی با یک مرزبان بگوید.
حیاط خانهمان نیمهکاره ماند!
ادامه میدهد و میگوید: میدانید در روستای ما رسم است که تا خانه ساخته نشود عروسی سر نمیگیرد.
بعد از عقد هم که حسن بیشتر روزها در مرز بود، بنابراین وقتی نداشت تا خانه را بسازد اما پدرش دست به کار شد. خانهمان را ساخت تا عروسیمان شکل گرفت. بعد از آن حیاط دور خانه ماند تا سنگفرش شود و آماده؛ حسن هر بار که به مرخصی میآمد کارش این بود که یا به کمک پدر و مادرش برود و در دامداری و کشاورزی به آنها کمک کند یاکارهای بنایی جامانده را انجام دهد.
اصلا وقتی میآمد از صبح زود تا آخر شب درگیر کار بود؛ جانی برایش نمیماند. حیاط خانهمان در حال تکمیل شدن بود. اینبار که قرار بود بیاید، دیگر حیاط تمام میشد که نشد.
هنوز فکر میکنم همسرم در مرز است و میآید !
فاطمه از دلتنگیهایش میگوید. صدایش را آرام میکند و میگوید: باور میکنید که هنوز برایم باور این حقیقت سخت است که دیگر حسن به خانه نمیآید؟ هنوز منتظرم. هنوز فکر میکنم در مرز است و چند هفته دیگر میآید.
همسرم میدانست شهید میشود!
آهی میکشد و میگوید: باور میکنید خودش میدانست که شهید میشود و دیگر نمیآید اما من این را نفهمیده بودم.
هفته قبل از شهادتش بارها تلفنی به من گفت که نگرانت هستم. پشت سر هم این عبارت را تکرار میکرد که خیلی نگرانت هستم. من هم چه میدانستم، به او میگفتم این امتحانات نهایی هم تمام میشود و نگرانی که ندارد. بگذار کنکور بدهم دانشگاه بیرجند انتخاب رشته میکنم، تو هم انتقالیت جور میشود و از سیستان میآیی خراسان جنوبی و آنجا دیگر بدون هیچ فاصله و دوری و بیتابی با هم زندگی میکنیم.
حسن قول داد ۱۵ روزه بیاید و آمد!
حسن گوشش بدهکار جملات من نبود و پشت سر هم نگرانی خود را ابراز میکرد. حتی آخرین بار گفت این بار دیگر صبر نمیکنم، نمیتوانم دوریات را تحمل کنم، سر 15 روز برمیگردم.
گریه امانش نمیدهد. میپرسم: چه شد سر 15 روز آمد؟ اشکهایش را پاک میکند و میگوید: آمد، درست سر 15 روز.
وقتی جنازهاش را برای تشییع به خانه آوردند، درست 15 روز شده بود. حسن راست گفته بود. به حرفش عمل کرد و سر 15 روز به خانه برگشت.
فاطمه دوباره از حسن میگوید. از خوبیهایش، از مهربانیهایش، از اینکه اینقدر درک و احساس داشت که همه دلتنگیهایش را حس میکرد. از اینکه وجودش به وجود او معنا میداد.
شهادت برازنده «حسن» بود
از همسر شهید بادامکی میپرسم آیا فکر میکردی که همسرت شهید شود؟
جواب میدهد: بله؛من همیشه زندگی شهدا را دنبال میکردم؛ اخلاقش، رفتارش و کردارش درست شبیه شهدا بود.
آنقدر مهربان و دلسوز مردم و خانواده بود که خودم مطمئن بودم شهید میشود اما نه اینقدر زود؛ ولی مطمئن بودم که به مرگ عادی از دنیا نمیرود و در آخر شهادت نصیبش میشود.
پسرم را طوری تربیت میکنم که او هم مثل پدرش شهید شود
میپرسم پسرت که بزرگ شد از پدرش برایش چه میگویی؟
آهی میکشد و میگوید: برایش میگویم که پدرش یک مرد قدرتمند، مهربان، فداکار و ایثارگر بود؛ مردی که جانش را برای امنیت مردم فدا کرد.
به پسرم میگویم که پدرش اگر نیست اما در تمام لحظات نظارهگر ما هست؛ اگرچه رفته و جسمش نیست اما روحش همیشه با ما است.
میخواهم پسرم را طوری تربیت کنم که او هم مثل پدرش افتخار شهادت نصیبش شود؛ خودم هم دلم میخواهد شهید شوم اگر افتخارش نصیبم شود.
سختیهای حضرت زینب(س) را مرور میکنم و صبر میکنم
کمی مکث میکند و میگوید: سخت است خیلی، اما به حضرت زینب(س) فکر میکنم که در یک لحظه آن همه داغ را دید و تحمل کرد؛ به آن خانم فکر میکنم و از ایشان مدد میگیرم که بتوانم داغ شهادت همسرم را تحمل کنم و فرزندم را طوری تربیت کنم که در مسیر شهدا قرار گیرد.
دکتر که بشوم می روم «مزهسر»؛ محل خدمت و شهادت همسرم
میپرسم اگر دانشگاه قبول شدید و پزشک شدید چه میکنید؟
میگوید: میروم محل خدمت همسرم در «مزهسر» و به مردم روستاهای مرزی سیستان و بلوچستان خدمت میکنم؛ درست مثل همسرم و همرزمانش که روزها و شبها در آن منطقه صفر مرزی برای آسایش و آرامش و امنیت مردم روزگار گذرانده و در آخر هم رخت شهادت را بر تن کردند.
***
قصه مرزبانان برجک مرزی «مزه سر» حکایت ۵ جوان رعنا و بلندبالای مرزبانی کشور است که در هجوم افراد تا دندان مسلح در برجک «مزه سر» گروهان مکسوخته هنگ مرزی سراوان در ۳۱ اردیبهشت ماه سال جاری، ساعتها ایستادند و مقاومت کردند؛ برجک را حفظ کرده و تسلیم نشدند... در زیر باران رگبار دشمن، این ۵ قهرمان بودند که نفس دشمن را به شماره انداخته بودند؛ ۳ سرباز دهه هشتادی و ۲ گروهبان یکم دهه هفتادی؛ آنقدر مقاومت کردند تا درنهایت با تقدیم قطره قطره خون خود نام «مزه سر» را ماندگار کردند.
حکایت گروهبان یکم شهید «حسین بادامکی»،گروهبان یکم شهید «علی غنی با تدبیر»، سرباز وظیفه شهید «محمد جمالزاده»،سرباز وظیفه شهید «یونس سیفینژاد» و سرباز وظیفه شهید «ناصر حیدری» حکایت آدمهایی است که آمدند تا حماسه بیافرینند، تاریخ بسازند و اعتبار ببخشند و بروند و از همه مهمتر روایت غیور مردانی است که از پدر و مادر و همسر و فرزند و جان و هستی خود گذشتند، اگرچه می توانستند سرتسلیم جلوی دشمن خم کنند و زنده بمانند؛ اما مردانه مقاومت کرده و با تقدیم جان خود نام جوان ایرانی و پلیس کشور را اعتباری دوباره بخشیدند.
شهید استواریکم حسن بادامکی یکی از همان شهداست؛ متولد سال 1377 و ساکن یکی از روستاهای شهر قاین استان خراسان جنوبی که داستان مقاومت، جانفشانی و شهادتش در تاریخ این مرز و بوم ماندگار شد.