عشق بیمنت آقامعلم، راه موفقیت «ابراهیم» را هموار کرد
مدام با خودم زمزمه میکنم جگرگوشه و هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر به عمق کلمه پی میبرم. اصلا فکرش را بکن مادر باشی از همان کودکی زمانی که خالهبازی میکردی برای عروسکهایت مادری میکردی تا زمانی که بزرگ شدی و ۹ ماه جگرگوشهات را از شیره وجودت تغذیه کرده باشی. یا فکر کن پدر باشی اصلا جگرگوشه که هیچ بچهات میشود همه وجودت و همه زندگیات، وقتی پدر یا مادر باشی از هر خوشی میگذری تا فقط لبخند روی لب کودکت باشد، حاضری شب گرسنه بخوابی تا بچهات سیر باشد، حاضری جانت را بگیرند اما خار به پای طفلت نرود.
خار به پای طفلت رود دستپاچه میشوی چه برسد یک آن بفهمی کودک از این بیماریهای جدید گرفته، توموری توی سرش جا خوش کرده و آزارش میدهد، اصلا آب خوش از گلویت پایین نمیرود، بعد با هزار سختی از این مطب به آن مطب بروی و کودکت را با خودت همراه کنی خب کودک که تاب این همه دکتر رفتن را ندارد حالا تازه فکر کن توی شهر کوچک خودتان کاری از دست کسی برنیاید مگر میشود دست روی دست گذاشت مگر میشود شب را صبح کرد و راحت خوابید.
جایی که خدا دستت را میگیرد
وای از آن روزی که مجبور شوی دست بچهات را بگیری راهی شهری دیگر شوی تا دکتری پیدا کنی و جگرگوشهات را به او بسپاری، یک شهر بزرگ، غریب. نه آدمی را میشناسی نه جایی برای استراحت داری و فقط و فقط دلت گرم است که خدایی هست و هوایت را دارد. یکدفعه وسط شلوغی بیمارستان همانجایی که از نگرانی لبهایت به هم چسبیده و زبان در دهانت نمیچرخد، همانجایی که بوی الکل استرس به جانت میاندازد و با دیدن روپوشهای سفید عرق سرد روی تنت مینشیند یکی از راه برسد و پناهت شود میفهمی دست خدا دستت را گرفته تا احساس غربت نکنی.
سکانس دوم
نگاهی به پرونده پزشکی کودک کرد و بعد نگاهی به چشمهای نگرانی که زل زده به دهان او. بر خلاف پدر و مادر، دکتر اما آرام بود، از پشت میز بلند شد و کنار پدر نشست دستهایش را گرفت و برای پدر قوت قلب فرستاد بعد هم شانه پدر را به آرامی فشار داد و گفت برادر نکند احساس غربت کنی خودم اینجا حواسم هست. هوای شهر و دیارمان چطور است؟
اصلا انگار خون در رگهای پدر جریان پیدا کرده بود؛ یکی آشنا بود. درست مثل کودکی که میان جمعیت و شلوغی چشم چشم میکند تا آغوش مادرش را پیدا کند و بعد با ذوق میدود توی آغوش مادر، حس اینکه تنها نیستی.
دکتر ابراهیم محمودی دست خدا شده بود تا پدر و مادر محمد کمی آرام بگیرند و روزهای غربت کمتر اذیتشان کند.
آمادهسازی بیمار برای عمل به سبک نوین
آقای دکتر خوب حواسش بود، هم به چشمهای پر از نگرانی و دستهای لرزان پدر و مادر و هم به پسر کوچولویی که روی تخت بیمارستان بود. هر صبح که میشد صدای خندههایشان بخش را پر میکرد و محمد را از فضای سرد و بیروح بیمارستان جدا میکرد تا آماده درمان و عمل سنگین جراحی شود. بعد هم با محمد از آینده و رویاهای دور و دراز حرف میزدند از همه بچههای آقای دکتر که سخت درس میخوانند و از عمو ابراهیمشان الگو میگیرند.
از راه طی شده با شما حرف میزنم
آقای محمودی از همان روزهایی که معلم شده بود کنار بچهها بود تا در درس و کنکور کمکشان کند، امکانات روستا را دیده بود، سختیهایش را چشیده بود و راه سختی را طی کرده بود و دوست داشت همه تجربیاتش را به بچهها بگوید و کمک کند تا همشان موفق شوند و این مشاورهها و برنامههای تحصیلی پس از سالها پزشک شدنش هنوز ادامه داشت، خودش هنوز بچه نداشت اما کلی دختر و پسر داشت که از دل روستا با او در تماس بودند و با راهنماییها و کمکهای بیدریغ عمو ابراهیم برای کنکور آماده میشدند.
کنار تخت محمد نشسته بود و پرکشیده بود به سالها قبل همان روزهایی که خودش همسن و سال بچههایش بود.
محمد هم دوست داشت بیشتر بداند و با سوالهایش عمو ابراهیم را کلافه کرده بود...
سکانس سوم
بچه نهم خانواده بودم و بچههای آخر هم همیشه عزیزکرده پدر و مادر، پدر و مادرم درس نخوانده بودند اما همیشه با عشق به زندگی کمک حالمان بودند، بیست سال پیش آن هم در یکی از روستاهای شهرستان لردگان، نه خبری از امکانات تحصیلی بود و نه معلم پروازی و من باید خودم گلیمم را از آب بالا میکشیدم تا شاخ غول کنکور را بشکنم.
مخ ریاضی بودم و همیشه خوب نمره میگرفتم اما امان از درس زبان که موقع خواندن و امتحان دادنش کمیتم لنگ بود.
سال آخر دبیرستان معلم زبانمان، آقای اباذری، خیلی برایمان تلاش کرد به جز ساعتهای کلاس درس، عصرها در مدرسه میماند تا زبان انگلیسی را با ما کار کند. در روستا امکانات چاپ و کپی و از این جور چیزها نبود ولی آقای اباذری با هزینه شخصی همه برگهها را داخل شهر کپی میگرفت و برایمان میآورد.
عشق معلم ار بود زمزمه محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
تلاشهای آقای اباذری جواب داده بود و من در درس زبان هم حرفی برای گفتن داشتم، آقای اباذری هم خوشحال بود و همیشه به بقیه معلمها میگفت که ابراهیم حتما درصد بالایی در درس زبان میگیرد و پزشکی قبول میشود.
بچه تخسی بودم و خیلی تلاش نکردم، ولی با همه سختیها تربیت معلم قبول شدم و وارد دنیای معلمی شدم. من واقعا معلم بودن را دوست داشتم و با عشق کلمه به کلمه را به بچههایم یاد میدادم.
آرزو داشتم پزشک شوی...
یکی از روزها آقای اباذری را دیدم، بال در آورده بودم، آقای اباذری مثل همان روزها پیشانیام را بوسید و از حال و روزم پرسید. برایش گفتم که معلم شدم و با بچهها سر و کله میزنم. خوشحال شد و برایم آرزوی موفقیت کرد ولی بعدش گفت: ابراهیم خیلی خوشحالم که معلم شدی ولی همیشه آرزو داشتم یک پزشک شوی...
آقای اباذری کم از پدر برایم نداشت، یک سال شبانهروز تلاش کرده بود تا مبادا ضعف نبود امکانات مرا از قبولی در کنکور دور کند و حالا این حرفش انگار تا عمق وجودم را و ذره ذره وجودم را درگیر کرد، به آقای اباذری قول دادم اگر یک روز از عمرم هم باقی مانده باشد برای جبران زحماتش درس میخوانم و پزشک میشوم.
آن روزها در مناطق عشایری معلم بودم از ۸ صبح تا ۵ عصر هم ۲ شیفته درس میدادم اما برای حرفی هم که به آقای اباذری زده بودم مصمم بودم بعد از ۲ شیفت درس دادن شبها تا نیمههای شب درس میخواندم تا دوباره کنکور بدهم. خیلی وقتها خستگی غالب میشد اما سر حرفم بودم.
تلاشهایم نتیجه داد و من دانشجوی پزشکی شدم. بیشتر از همیشه تلاش میکردم تا در این زمینه قوی باشم و بتوانم خوب خدمت کنم.
مغز شاهکار بینظیر خلقت
اینکه آدم به دنیا بیاید و یک بار مغز، این شاهکار خلقت را ببیند تازه عظمت خدا را متوجه میشود، این را زمانی حس کردم که برای ادامه تحصیل تخصص مغز و اعصاب را انتخاب کردم و چقدر خوشحالم، اینجا خدا را بهتر میشناسم. مغز انسان شاهکاری است که مانند ندارد و هیچ سازندهای نمیتواند مانند بخش کوچکی از آن هم بسازد.
حالا درست است از شهر و دیارم فاصله گرفتم و اینجا در بیمارستان تهران مشغول هستم اما همه ما اعضای یک خانوادهایم. من به عنوان پسر کوچک استان نمایندهای شدم تا نجاتبخش مردم باشم و دردی از دردهایشان کم کنم.
وقتی میبینم یکی از هم استانیها اینجاست انگار یکی از اعضای خانوادهام اینجاست، سعی میکنم کنارشان باشم تا غربت و سختیهایش به سختی بیماری و دردهایشان اضافه نشود و هر کاری بتوانم برایشان میکنم. همه تلاشم این است هر سال چند روزی هم به استان بیایم تا کمکی باشم برای همه کسانی که شاید نتوانند راهی تهران شوند و نگذارم درد روی درد تحمل کنند.
سکانس چهارم
وقت عمل جراحی رسیده بود، آقای دکتر پیشانی محمد را بوسید و در گوشش قول داد که زود خوب میشود و درد نمیکشد مثل همه بچههای دیگر که دکتر با توکل بر خدا عمل کرده بود و حالا صحیح و سالم برای خودشان کسی شده بودند.
محمد با لبخندی بر لب در حالی که داروی بیهوشی کمکم داشت جواب میداد به آقا معلمِ دکتر قول داد که در آینده مثل او آدم بزرگی شود و حال مردم را خوب کند.