معجزۀ گنبد طلايى
وارد صحن كه شدند ايستاد. ايستاد و به گنبد طلايى كه زير نور خورشيد برق مىزد خيره شد.
_ آقا موسى! بيا.
وقتى ديدند توى حال خودش است آنها هم به او ملحق شدند. گوشهاى ايستادند تا مانع رفت و آمد زائران نشوند و خودشان مثل موسى خيره شدند به گنبدطلايى. موسى توى حال خودش بود. لحظاتى گذشت. درِ صحن را بوسيد و به دوستانش نگاه كرد كه منتظرش بودند. معذرتخواهى كرد و به طرف ورودى حرم راه افتادند. از كنار پنجره فولاد رد شدند. سپس به قسمت كفشدارى رسيدند و كفشهايشان را تحويل دادند و بعد به طرف ضريح رفتند تا زيارت كنند. موسى از بين جمعيت راهى براى خودش باز كرد و به ضريح چسبيد. چشمانش پُرِ اشك بود و زيرِ لب با امام رضا حرف مىزد. حرف مىزد و اشك مىريخت و كمكم اشكهايش تبديل به هِق هِق شد. چندنفرى كه كنارش داشتند زيارت مىكردند توجهشان به او جلب شد: خدايا! شهادت را نصيبم كن. خدايا! چه خطايى ازمن سر زده كه توفيق جنگيدن در راه تو را از دست دادهام؟ خدايا! من را ببخش و شهادت را نصيبم كن...
دو دوست و همسنگرش كه مناجات موسى را مىشنيدند غم توى چهرهشان دويد. مىدانستند چقدرموسى دوست داشت برود جبهه ولى به خاطر وضعيت خانوادگى نمىتوانست. او مرد دين بود و مىدانست جنگيدن در راه خدا يعنى چه. با اينكه از لِحاظ مالى در حدّ بالايى نبود، باز هر
ماه به ستاد پشتيبانى جنگ كمك مىكرد؛ چه مالى چه غير مالى. آن سه، سالها بود كه همديگر را مىشناختند و با روحيات هم آشنا بودند؛ تقريباً از وقتى موسى با خانوادهاش براى تحصيل در حوزۀ علميه وارد قم شده بودند. زمان پيروزى انقلاب هم با اينكه سنش كم بود بيكار و ساكت نمىنشست. هر كارى از دستش بر مىآمد، از پخش كردن اعلاميه و نوار و شركت در تظاهرات، انجام مىداد تا قدمى بردارد براى مبارزه با رژيم فاسد پهلوى. زمانى هم كه مأموران شهربانى بازداشت و شكنجهاش كردند، حرفى نزد و اسم كسى را فاش نكرد. زير شكنجههاى وحشيانۀ مأمورهاى شهربانى مقاومت كرد و حرف نزد.
بعد از پيروزى انقلاب هم در ستادهاى مقاومت و كتابخانهها مشغول شد. با هدف افشاى چهرۀ منافقان در مدارس سخنرانى مىكرد و يكى از اعضاى فعال انجمن اسلامى دبيرستان صدر بود.
از مشهد كه برگشت، حالِ خوشى داشت. همه از ديدنش خوشحال شدند و مادربزرگ بيشتر. وقتى داروهايش را مىداد و لباسهايش را عوض مىكرد و به كارهاى پيرزن مىرسيد، خوشحالى را در چهرهاش مىديد و مىديد كه زيرلب دعايش مىكند. مادربزرگ را دوست داشت و خدمت به او را وظيفهاش مىدانست ولى به خاطر پرستارى از مادربزرگ بود كه پدر و مادر، دلشان راضى نبود او به جبهه برود. هر بار كه بحث رفتن به جبهه را مطرح مىكرد، پدر مىگفت: در خانه كسى را نداريم كه كمكمان كند موسى جان! غير از آن، مادربزرگت هم پيرزنى افتاده و مريض است. شما همان خدمتى را كه به او مىكنى، خودش يك نوع جهاد است.
اينبار ولى مصمم بود كه رضاى پدر و مادر را جلب كند. دوست نداشت بىخبر و بدون اجازه راهى جبهه شود. او مىرفت تا از اسلام و اعتقاداتش دفاع كند؛ مىرفت تاجان خودش را تقديم خدايش كند و اين بدون رضايت پدر و مادر بى معنا بهنظر مىرسيد. دلش نمىخواست حتى ذرهاى نارضايتى و اكراه در دل پدر و مادر از رفتنش باشد و او برود. تصميمش را گرفته بود. بايد از جايى شروع مىكرد. آن شب بعد از اينكه داروهاى مادربزرگ را داد و مادربزرگ خوابيد، كنار بسترش نشست. نور ماه از پنجره مىتابيد. در روشنايى مهتاب كاغذى برداشت تا وصيتنامهاش را بنويسد: «... اكنون كه انقلاب درخطِّ اصيل خود به رهبرى اماممان به پيش مىرود و جبهههاى حق عليه باطل، نياز به نيرو دارد، بر خود واجب دانستم به جبهه رفته تا شايد دِينِ خود را به حق ادا
كنم. اميد است در تحت رهبرى اماممان همچنان به پيش رَويم. پدر و مادرم؛ خواهرم و برادرانم! امكان دارد من موجبات ناراحتى شما را جاهايى فراهم كرده باشم؛ اميد است مرا ببخشيد و از خداوند طلب استغفار كنيد...».
همانطور كه مىنوشت چشمهايش خيسِ خيس شده بود. قطرهاى اشك روى كاغذ ريخت وجوهر خودكار را پخش كرد. خودكار را روى كاغذ انداخت. سرش را روى زانويش گذاشت و آرام هِق هِق كرد. يكدفعه چراغ اتاق روشن شد و پدر با چشمانى خواب آلود وارد اتاق شد. به سرعت اشكهايش را پاك كرد. پدر نگاهى به كاغذ انداخت و بعد به چشمهاى نمدارِ پسرش. كنارش نشست و آهى كشيد. همانطور كه به پيرزن مريض كه گاه در خواب نالۀ خفيفى مىكرد نگاه مىكرد، گفت: پسرم! من راضىام. اگر مىخواهى جبهه بروى برو.
موسى تا لحظاتى فقط پدر را نگاه كرد. پس از گذشتِ لحظاتى گفت: مادر چى؟
پدر با چشمانى غمگين گفت: راضى كردن او با من.
موسى گفت: از تَهِ دل؟
پدر سرش را تكان داد. موسى لبخند زد و سپس خَم شد و دست پدر را بوسيد. پدر سرِ پسر را در آغوش گرفت و بوسيد. هر دو بغضى در گلو داشتند كه نمىخواستند آن موقع بشكند.
صبح كه شد، موسى رفت و براى جبهه ثبتِنام كرد. سپس به پادگان افسريۀ تهران براى آموزش اعزام شد. روزى كه مىرفت، مادربزرگ و پدر و مادر را بوسيد و حلاليت خواست. همه با چشمانى خيس بدرقهاش كردند. بعد از مدتى زنگ زد و گفت كه در بيمارستان در حال آموزش است؛ كمكهاى اوّليه و امور امدادى. بعد از آن هم براى شركت در عمليات بيتالمقدس عازم خرمشهر شد و پس از روزها و شبها جنگيدن با دشمن متجاوز براى بيرون كردن از خاك كشور و دفاع از آرمان و عقيدهاش، به آرزويش رسيد و روحش تا هميشه آرام گرفت.