۲۱ آذر ۱۴۰۲ - ۱۶:۵۰
کد خبر: ۷۴۷۶۴۷

ناگفته‌هایی درباره حادثه کمپ لنگرود از زبان قاتل و شاهدان عینی

ناگفته‌هایی درباره حادثه کمپ لنگرود از زبان قاتل و شاهدان عینی
بعد از حادثه آتش‌سوزی مرگبار در کمپ لنگرود معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استاندار گیلان در اظهارات اولیه گفت: آتش‌گرفتن بخاری، سرایت آن به پرده و بعد به کل ساختمان علت آتش‌سوزی بوده است، اما مردم قانع نمی‌شدند و خشم‌شان لحظه به لحظه بیشتر می‌شد

یک ماه از آتش‌سوزی مرگبار در کمپ «گام اول رهایی» لنگرود می‌گذرد، اما داغ مرگ ۳۶ انسانی‌که روزی به امید رهایی از افیون اعتیاد به‌کمپ پناه برده بودند، هنوز تازه است. به لنگرود آمده‌ایم تا از نزدیک ببینیم در آن شب نحس، چه بر سر ۳۶ جوان آمد. کمپ در محله‌کلیدبر است، جایی در حاشیه لنگرود. هوا آفتابی است، اماکمی به سردی می‌زند. مردم مشغول زندگی عادی خود هستند، یک ماه قبل، اما این‌طور نبود و همه جا حرف از کمپ ترک اعتیادی بودکه حالا به چند قدمی‌اش رسیده‌ایم.

یکی از اهالی با حسرت می‌گوید: «ای کاش باران همان روز روی سقف کمپ می‌بارید. شاید اینجوری آدم‌هایی که امید به زندگی داشتند را از دست نمی‌دادیم.» به عکس‌های ۳۶ قربانی نگاه می‌کنم. یکی قرار بود بعد از ۲۱ روز پاکی، وانت بخرد و کنار خیابان میوه بفروشد. برنامه دیگری هم این بود که تعمیرگاه موتور بازکند. جوانی هم به کمپ رفته بود تا بعد از ترک، زن و بچه‌اش را به خانه برگرداند. زنش به خاطر همین اعتیاد لعنتی، طلاق‌گرفته و با بچه به خانه پدرش رفته بود. همه جا پر از پیام‌های تسلیت است. «داداش بهنام، روحت شاد»، «عموحسن، خانه جدید مبارک»، «لنگرود تسلیت».

مادری هم با خون دل می‌گوید: «پسرم به من قول داده بود پاک به خانه برمی‌گردد، اما هیچ وقت برنگشت» درد زن آن‌قدر سنگین است که پاهایش توان تحمل وزن بدنش را ندارد. روی دو زانو روی زمین گل‌آلود می‌افتد و صدای هق‌هقش بلند شد. با دیدن او، تصویر یکی دیگر از مادران دل‌سوخته جلوی چشمانم می‌آید. همان مادر‌ی‌که یک روز بعد از آن جهنم سوزان به کمپ رفت. آسمان هم آن روز داشت به حالش‌گریه می‌کرد. می‌دانست جوان دسته‌گلش دیگر زنده نیست، اما مادر بود دیگر. نمی‌خواست تلخی حقیقت را باورکند. زیر شُرشُر بی‌امان باران، دست به در و دیوار سوخته‌کمپ می‌کشید. انگار دنبال روح پسرش می‌گشت تا دل سیر آن را تنگ در آغوش بگیرد. صدای خواننده شمالی در ذهنم می‌پیچد که با سوز می‌خواند: «آآآآآی گول پسر... آآآی گول ناااااارم... نازه خنده بزن... می‌دیل تنگه.»

چشم در چشم کمپ
از کمپی‌که یک روز زندگی در آن جریان داشت، حالا فقط یک اسکلت سنگی و آهنی سرد و بی‌روح باقی مانده. کمپ سقف ندارد و جز چند تیرآهن سوخته، هیچ چیزی آن بالا نیست. آفتاب مستقیم به داخلش می‌تابد. روی یکی از دیوار‌های خراب شده کمپ، آگهی فوتی‌ها چسبانده شده. تخت‌های دو طبقه سوخته که فقط اسکلت آهنی دارد. بعضی دیوار‌ها تا نزدیک سقف از دود سیاهی پوشیده شده، چند دیوار هم پر است از لکه‌های سفید و سیاه. کف کمپ پر از خرت و پرت سوخته و نیم سوخته است؛ یکی دو‌تشک، پتوی‌گلدار، گلدان پلاستیکی، کتانی مردانه و چیز‌های دیگر. تیرک‌های چوبی سوخته‌ای که کمی از مغزشان سالم مانده، روی هم افتاده است. تمام پنجره‌ها و در‌ها نرده آهنی دارد. با این همه نرده آهنی مگر می‌شد از آن آتش جهنمی فرار کرد. چقدر تلاش‌کرده بودند خودشان را از آتش بیرون بکشند. یادم است یک هفته بعد از این اتفاق تصاویری از داخل‌کمپ و اجساد بیرون آمدکه آنجا می‌شد اوج فاجعه را حس‌کرد. حالت بدن بعضی اجساد نشان می‌داد حتی تا آخرین لحظات زندگی هم سعی‌کرده بودند سینه‌خیز از وسط آتش بیرون بیایند.

یکی دیگر کنار دیوار اتاق دستش را به چارچوب در گرفته و همان‌جا تمام کرده بود. بیشتر اجساد کف اتاق یا نزدیک تخت‌ها افتاده بود. اطراف کمپ تعدادی مشغول کاسبی هستند. آتش ساعت ۵ صبح به جان کمپ افتاد، درست زمانی‌که خیلی‌ها خواب بودند، اما شاید بین آ‌نها کسی باشد که بداند در آن شب شوم چه اتفاقی افتاد. سراغ یکی از کاسب‌ها می‌روم. مکانیک سی و‌چند‌ساله‌ای که می‌گوید شب حادثه به کمپ رفته بود: «من همین بغل تعمیرگاه دارم. شب حادثه ساعت حول و حوش پنج صبح بودکه با صدای سگ‌هایم بیدار شدم و فهمیدم کمپ آتش گرفته است. با عجله آمدم بیرون. می‌دانستم کمپ آتش گرفته، اما نمی‌دانستم آدم داخلش گیر کرده. به کمپ رفتم و دیدم دو نفر داخل حیاط هستند. تا مرا دیدند گفتند برو چکش بیاور. بی‌معطلی دویدم سمت مغازه و بعد از برداشتن چکش برگشتم به کمپ که چکش را به آن‌ها بدهم.»

با هم به طرف‌کمپ و همان در نرده‌ای می‌رویم که قربانیان پشت آن جمع شده بودند و از مردم کمک می‌خواستند. جوان مکانیک دستش را دور یکی از نرده‌ها حلقه می‌کند و با حسرت ادامه می‌دهد: «۱۰، ۱۲ نفر پشت همین در آهنی گیر کرده بودند. همه تا بالای همین در به هم چسبیده بودند تا هر طور شده بیرون بیایند. آن دو نفر چکش را برای همین می‌خواستندکه در را باز کنند. تمام تلاشم را کردم تا در را بازکنم، اما، چون چند بار به مغازه رفته و برگشته بودم، دیگر توانی برای بازکردن در نداشتم.» جملات آخرش را با شرم می‌گوید. انگار که پیش وجدان خودش خجالت‌زده است‌که چرا برای بازکردن در بیشتر تلاش نکرده بود. آن شب سه خودروی آتش‌نشانی برای خاموش‌کردن آتش به کمپ آمدند، اما یکی آب نداشت، دیگری شلنگ آب و آخری هم زمانی رسیدکه دیگر کار از کارگذشته بود. مردم لنگرود و شهر‌های اطراف ناراحت هستند. می‌گویند وقتی حادثه پلاسکو اتفاق افتاد، دولت برای احترام به فوتی‌ها یک روز عزای عمومی اعلام‌کرد، چرا برای این ۳۶ نفر هیچ عزای عمومی اعلام نشد. فقط، چون گناهشان این بود که معتاد بودند، نباید برایشان مراسمی گرفته می‌شد، درست است معتاد بودند، اما انسان هم بودند. 
 
باز هم آتش می‌زدم 
بعد از حادثه معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استاندار گیلان در اظهارات اولیه گفت آتش‌گرفتن بخاری، سرایت آن به پرده و بعد به کل ساختمان علت آتش‌سوزی بوده است، اما مردم قانع نمی‌شدند و خشم‌شان لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. باگسترده‌شدن دامنه تحقیقات، پلیس به این نتیجه رسیدکه پای یک آتش‌سوزی عمدی در میان است و سرانجام به متهم جوانی رسیدکه باعث و بانی مرگ ۳۶ بی‌گناه بود و او همراه رئیس کمپ دستگیر شدند. هر دو متهم در زندان لاهیجان هستند. این بار به زندان می‌رویم و بعد از هماهنگی‌های لازم، منتظر می‌مانیم تا متهمان را بیاورند. اول رئیس‌کمپ وارد اتاق می‌شود که مردی میانسال است. روی صندلی چوبی می‌نشیند و با لحنی‌که به نظر می‌آید غمگین باشد، از شب حادثه می‌گوید: «حدود ۶۰ تخت درکمپ داشتیم. کلیددار داخل اتاق بود. می‌توانست بیرون باشد، اما پیش بچه‌ها می‌خوابید کنار تخت.»

بین صحبت‌هایش یک دفعه‌گریه می‌کند. با دست چشمانش را می‌پوشاند و زیرلب جملات نامفهومی می‌گوید: «بچه‌ها... شب... هیچ... نرفتند...» گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا متوجه حرف‌هایش شوم، اما همچنان نامفهوم و تند کلماتی را می‌گوید.

پیشداوری ممنوع

حجت‌الاسلام اسماعیل صادقی نیارکی، رئیس‌کل دادگستری استان گیلان درباره این حادثه می‌گوید: «با آغاز آتش‌سوزی، حدود ۴۵ دقیقه تا یک ساعت طول کشید تا آتش به کف برسد. آن شب متاسفانه مدیرداخلی کمپ که باید به صورت دائم آنجا اقامت داشته باشد، نبود وکمپ حتی نگهبان هم نداشت. چون اگر حضور داشت، بیرون از مجموعه به وظیفه مراقبتی خود عمل می‌کرد و با دیدن آتش و ناآرامی‌ها در را باز می‌کرد و افراد بیرون می‌آمدند. در این صورت با فاجعه فوتی‌ها مواجه نبودیم. بلافاصله بعد از حادثه ما در محل حضور پیدا کرده و با دستور قضایی مسئولان کمپ و همچنین مسئولانی که به وظایف نظارتی خود مرتبط با کمپ عمل نکرده بودند، از جمله مدیرکل بهزیستی استان، بازداشت شدند. در ادامه، ماموران با انجام اقدامات فنی و اطلاعاتی به فرد خاصی که آنجا اقامت داشت رسیدند و پس از شناسایی، او را داخل اتوبوس و در حالی‌که قصد خروج از استان را داشت، دستگیر کردند و همان ابتدای کار به ارتکاب این عمل اقرار و اعتراف‌کرد.»

صادقی تاکیدکرد: «درخواست ما این است‌که درمورد این امر قضایی هیچ پیشداوری صورت نگیرد، زیرا امر، امر قضایی است و به صورت تخصصی باید به این موضوع رسیدگی کرد‌که آیا رفتار این فرد مصداق قتل عمد، شبه عمد یا غیرعمدی است. کسب نتیجه در این خصوص نیز به تصمیم قضایی و تکمیل تحقیقات در این زمینه بستگی دارد. خود این فرد در حال حاضر در بازداشت موقت است و طبق دستور رئیس قوه قضائیه، خارج از نوبت و به صورت ویژه و با سرعت و دقت به این موضوع رسیدگی خواهد‌شد.»

می‌خواستم دوستانم را نجات دهم

بعد از رئیس کمپ، میلاد وارد اتاق گفتگو در زندان می‌شود. متهم ۲۸ ساله‌ای که با تصمیمی عجیب جان ۳۶ انسان را گرفت. میلاد خونسرد است و انگارنه انگارکه باعث و بانی مرگ این همه آدم او بوده. نه درس خوانده و نه شغل و درست و حسابی دارد. قبلا هم هروئین می‌کشید و چندبار می‌خواست ترک‌کند، اما هربار به در بسته خورده بود. 
 
چند سال اعتیاد داشتی؟
چهار، پنج سال. با پای خودم به‌کمپ رفتم و ۳۶ روز آنجا بودم. 
 
چرا تصمیم‌گرفتی‌کمپ را آتش بزنی؟
افرادی که آنجا کار می‌کردند با من رفتار خوبی نداشتند. به همین دلیل از آن‌ها کینه به دل داشتم. آن روز درکمپ بودم و با بچه‌ها حرف می‌زدیم. یکی‌گفت کاش جنگ بشود و ما از اینجا برویم، چون شرایط کمپ خیلی سخت بود. بچه‌ها خیلی عذاب می‌کشیدند. گذشت تا یک شب که خوابیده بودیم، یکی گفت کاش زلزله بیاید و دیوار‌ها خراب شود، یکی دیگر هم گفت کاش کمپ آتش می‌گرفت تا بیرون برویم. کمی فکر کردم و به دوستم گفتم حرف بدی هم نمی‌زند و می‌شود اینجا را آتش زد. گفتم اگر من زودتر بیرون رفتم که این کار را انجام می‌دهم، اما تو حالا حالا اینجا هستی و به احتمال زیاد من انجام می‌دهم. از اینجا که رفتم، از پشت حصار می‌پرم داخل، پنجره را آتش می‌زنم. تو حواست باشد، آتش راکه دیدی، داد و بیداد کن، آن‌ها را هول‌کن که بیرون بیایند. می‌خواستم کمپ آتش بگیرد تا به واسطه سوختن کمپ بچه‌ها بیرون بیایند. خدمتگزاران بچه‌های دلرحمی بودند و با دیدن آتش در را باز می‌کردند تا آن‌ها فرارکنند. 
 
از شب حادثه بگو.
آن شب دو ظرف بنزین و دو ظرف گازوئیل پشت پنجره‌گذاشتم، اما یکی از بنزین‌ها را نگه داشتم و ریختم روی پنجره و سه، چهار متر هم عقب‌تر رفتم تا آتش به لباسم نگیرد. بعد فندک را زدم و با دیدن آتش ازآنجا فرار کردم و دیگر نفهمیدم چه شد. 
 
پشیمان نیستی؟
۱۰بار، هزار بار دیگر هم به عقب برگردم، اگر تضمین بدهند که اتفاقی برای بچه‌ها نمی‌افتد، بازهم این کار را می‌کنم. از خانواده‌هایی‌که عزیزان‌شان را از دست داده‌اند، می‌خواهم مرا ببخشند. قصد من‌کمک بود، ولی به شیوه خودم. معذرت می‌خواهم مرا ببخشید.

احسان قنبری نسب
ارسال نظرات