۰۴ خرداد ۱۴۰۴ - ۲۰:۲۹
کد خبر: ۷۸۲۰۹۱

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۴۸

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۴۸
کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» نوشته مرتضی سرهنگی را می‌خوانیم. این کتاب، نخستین بار در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات سروش منتشر شد.

واحد ما در این منطقه مستقر بود تا اینکه برای بازسازی به منطقه النشوه آمدیم. بیشتر واحدها را به جبهه بستان بردند تا خود را برای مقابله با حمله‌ای که نیروهای شما برای گرفتن تدارک دیده بودند شرکت کنند؛ ولی گروهان ما در همین منطقه ماند. تیپ ما درحمله بستان به کلی متلاشی شد و از بین رفت و نیروهای شما توانستند بستان را تسخیر کنند. چند روز بعد از این حادثه رادیو بغداد با جنجال زیاد اعلام کرد که بستان دوباره به دست نیروهای عراقی افتاده است. اما دروغ می‌گفت و ما خودمان می‌دانستیم که چنین اتفاقی نیفتاده است و اینها فقط تبلیغات حزب بعث است و حزب بعث می‌خواهد به دنیا اعلام کند نیروهای عراقی قدرت دارند تا به این وسیله از ابرقدرتها کمک بگیرند.

یک بار هم به هویزه آمدم. آن موقع این شهر در دست نیروهای ما بود و من شنیدم که هر کس هر چه توانسته از این شهر به غارت برده است. آشپزخانه‌های یگان‌ها برای تهیه غذای افراد مغازه‌های خواربارفروشی را تخلیه کرده بودند. هنگام عقب‌نشینی نیز معدود ساختمانهای به جای مانده را با خاک یکسان کردند.

در جبهه سوسنگرد که بودیم واحد ما نزدیک قریه‌ای مستقر بود. عده‌ای از اهالی این قریه مانده بودند و ما به آنها غذا می‌دادیم.

روزی به اتفاق یکی از سربازها به نام هادی نسیف داخل این قریه شدیم تا برای چند نفر از افراد خودمان که داخل یکی از خانه‌ها به کمین بودند غذا ببریم. داخل کوچه‌ای شدم. دختربچه‌ پنج شش ساله‌ای جلوی خانه‌شان نشسته بود و توپخانه ما هم کار می‌کرد. سرباز هادی گفت «الان من حرفی می‌زنم ببین این دختربچه جوابی می‌دهد.» وقتی نزدیک دختربچه سوسنگردی رسیدیم هادی گفت «این گلوله توپ که الان شلیک شد بیفتد به خانه خمینی» دخترک وقتی این حرف را شنید بلند شد و با عصبانیت گفت «این گلوله بیفتد توی سر صدام. همه‌تان قربان امام خمینی بشوید.» خندیدیم و از آنجا دور شدیم.

یک اتفاق جالب هم در منطقه النشوه روی داد. واحد ما برای سازماندهی و بازسازی به این منطقه آمده بود و تقریباً یک ماه و نیم در این‌جا ماندیم.

یک روز چند اکیپ فیلمبرداری آمدند. فرمانده سرهنگ محمدطاهر دستور داد افراد جمع شوند تا از آنها فیلمبرداری شود. جمع شدیم و یک سروان بعثی به عده‌ای از ما گفت «لباسهایتان را در بیاورید و در یک صف از نقطه‌ای حرکت کرده به طرف دوربین بیایید.» ما پوتین، بلوز و کمربندهایمان را بیرون آ‌وردیم و در یک صف آمدیم. سروان گفت «دستهایتان را بالای سرتان بگذارید.» گذاشتیم و مانند اسرا حرکت کردیم. فیلمبردار چندین دور از ما فیلم گرفت. بعد لباسهایمان را پوشیدیم. سرهنگ محمدطاهر ما را آرایش داد و در حالتهای تهاجمی فیلم و عکس زیادی از ما گرفتند. فیلمبردارها آنقدر ما را معطل کردند و فیلم گرفتند که فیلمشان تمام شد. دوباره فیلم آوردند و هر چقدر می‌شد از ما فیلم و عکس گرفتند.

بعد از چند روز عکسهایمان را در روزنامه الثوره دیدیم. زیر عکسها نوشته بودند «اینها اسرای ایرانی هستند.» و باز زیر عکس همان عده که لباس پوشیده و حالت تهاجمی داشتند نوشته بودند «نیروهای ما در حال پیشروی در خاک ایران.» در صورتی که نفرات همانها بودند و اگر یکی با دقت به عکسها نگاه می‌کرد متوجه می‌شد که اسرای ایرانی همان نیروهای عراق در حال پیشروی هستند.

من در عملیات فتح‌المبین اسیر شدم. در این عملیات قدرت شگفت‌آور نیروهای شما را دیدم. آنها از هر طرف می‌آمدند ـ حتی از پشت ـ و ما نمی‌فهمیدیم اینهمه رزمنده از کجا سبز می‌شوند. در آن حمله بزرگ همه چیز ما به هم ریخت. هر کس سعی می‌کرد جان خودش را نجات دهد. آنها که در عملیات فتح‌المبین اسیر شدند واقعاً بخت یارشان بود.

پایان

ارسال نظرات