این زن و شوهر در گولزدن ساواک تبحر داشتند

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، نام شهید اندرزگو گرهخورده به نام بانویی که پابهپای او برای بهثمررسیدن انقلاب جنگید و زندگی پرتلاطمی را پشت سرگذاشت. از زندگی مخفیانه و نقلمکانهای مداوم گرفته تا تجربه زندگی در طویله و زندانهای ساواک و بعد هم بزرگ کردن ۴ پسر قد و نیمقدی که یادگارهای سید علی بودند. در واقع همه جوانیاش را با میل و رغبت پای مبارزات انقلابی همسرش گذاشت و نهتنها هیچوقت خم به ابرو نیاورد، بلکه گاهی همدست اول شهید اندرزگو میشد تا برنامههای او روی زمین نماند. بانویی که گرچه ۱۰ سالی است در بستر بیماری به سر میبرد و عملاً خانهنشین شده، اما نه ناراحتی اعصاب و نه آسیبهای جسمانی که همه یادگار همان دوران است، نمیتواند ذرهای از اعتقادش به مبارزات آن روزها کم کند. امروز همزمان با سالروز شهادت شهید اندرزگو میخواهیم راوی شنیدهها و ناشنیدههایی از بانو سیل سه پور باشیم تا یکبار دیگر نشان دهیم که زنان ایرانی همواره نقشی حیاتی در سرنوشت کشور ایفا کردهاند.
سالها خانهبهدوشی برای مبارزه
۱۷ سالش بود که به خواستگاری آقا سید علی جواب مثبت داد. همینکه روحانی بود و معرفش عالم محل کفایت میکرد برایآنکه این ازدواج سر بگیرد. زندگی مشترکی که البته شباهت چندانی به ازدواجهای معمول نداشت و بعد از حدود یک سال به زندگی کاملاً مبارزاتی تبدیل شد. هیچوقت برای چند ماه پیاپی در یک شهر مستقر نبودند و با یک ساک لباس و هویت جعلی از این شهر به آن شهر میرفتند و حتی مدتی در افغانستان زندگی کردند.
بانو سیل سه پور توضیح میدهد: «از چیذر تا قم، بازگشت به تهران و سپس مشهد، افغانستان، زابل و دوباره بازگشت به مشهد! مدام در حال نقلمکان بودیم و هر ۴ فرزندمان نیز در سختترین شرایط ممکن به دنیا آمده و کودکیشان را گذراندند. مثلاً مدتی در طویلهای در یک روستاهای افغانستان زندگی کردیم. قرار بود از آنجا به عراق برویم که شرایط جور نشد، دوباره به ایران برگشتیم. مدتی در زابل بودیم و از آنجا راهی مشهد شدیم. خانهای نداشتیم، بنابراین مدتی در خیابانهای خواجه ربیع و خواجه مراد یا به گفته شهید اندرزگو همان «هتل پیادهرو» زندگی میکردیم. آن موقع فرزند دوم را باردار بودم و در شرایط بسیار سختی زندگی میکردیم اما هیچوقت گلهای نمیکردم و معتقد بودم که در راه اهلبیت حرکت میکنیم و نباید خسته شویم.»
اسلحههایی که خانوادگی جابهجا میشدند
وقتی از مسیر زابل به مشهد میگوید، خاطره مشهور حمل اسلحه توسط این بانوی جسور در ذهنمان تداعی میشود. بانویی که ۴.۵ ماه باردار بود و در آن حال هم دست از مبارزه برنمیداشت. «در پاسگاههای بینراهی مسافران را بازرسی میکردند، چارهای جز این کار نداشتیم. اسلحهها را داخل بقچه پیچیدیم و آنها را زیر لباسم مخفی کردم. بسیار سنگین بودند و نگران بودیم که مبادا اتفاقی برای بچه بیفتد. از طرفی هم نگران اینکه مبادا لو برویم. ساعتها گذاشت تا اینکه در یکی از پاسگاهها از ما خواستند که پیاده شویم تا بازرسی بدنی کنند. خیلی نگران شدم اما همسرم ارتباط عجیبی با اهلبیت داشت و به من گفت نگران نباش از مادرم حضرت زهرا (س) کمک میخواهم، پس صبر کن و ببین ایشان چه میکنند. شهید اندرزگو به رئیس پاسگاه گفت همسرم باردار است و حالش خوب نیست و رئیس پاسگاه در کمال ناباوری و بدون هرگونه بازرسی بدنی، برای استراحت ما را داخل پاسگاه فرستاد و بعد هم سوار اتوبوس شدیم. تازه داخل پاسگاه هم عکس او را زده بودند اما هیچکس نتوانست همسرم را شناسایی کند و آنجا بود که همسرم زیر لب زمزمه کرد: من که گفتم مادرم کار خودش را میکند!»
همسر شهید اندرزگو در مواقع دیگری هم برای حمل اسلحه به کمک همسرش آمده و هر بار نیز در این کار موفق بوده. او میگوید: «چند باری این کار را کردم. مثلاً یکبار که میخواست از مشهد به تهران بیاید، تصمیم گرفتیم با بچهها تا راهآهن همراهش برویم تا کسی به او شک نکند. لباس تر و تمیز تن بچهها کرده و راه افتادیم که همه چیز خوب پیش رفت و همسرم بهراحتی توانست اسلحهها را به تهران ببرد.»
۳ روز خوشگذرانی ساواک در منزل شهید اندرزگو
زندگی در خانواده شهید اندرزگو همیشه رنگ و بوی مبارزاتی داشت و همسر و فرزندان او در این راه، یاران همیشگی شهید اندرزگو بودند. چه زمانی که از این شهر به آن شهر سفر میکردند و چه زمانی که اسیر ساواک شدند و روزهای سختی را پشت سر گذاشتند. بعد از شهادت شهید اندرزگو و درحالیکه هنوز خانوادهاش از شهادت او خبر نداشتند، ساواک به خانه آنها در مشهد حمله کرد. بچهها ترسیده بودند و پسر ۷ماهه شهید اندرزگو آسیب جدی دید. بانو سیل سه پور میگوید: «مرتضی را روی زمین انداخته بودند. سرش ورمکرده و دستش شکسته بود. او را بغل کرده و داخل کوچه دویدم. آقایی از آنجا رد میشد، بهزور بچه را داخل بغل او گذاشتم تا پیش شکستهبند ببرد. بچه را که آورد، دائم گریه میکرد. هم درد داشت و هم گرسنه بود؛ بقیه بچهها هم همینطور. ۱۵ نفری بودند و ۳ روز در خانه ما ماندند. ماه رمضان بود اما مدام برای خودشان میخریدند و میخوردند و از طرفی با بلندگو مدام اعلام میکردند که کسی حق نزدیکشدن به این خانه و یا کمک رساندن ندارد. مدام مرا بازجویی میکردند و حتی نمیگذاشتند از اتاقی به اتاق دیگر بروم. برای دستشویی بردن بچهها هم همراهم میآمدند، تا اینکه بالاخره یک ماشین آوردند و در محاصره کامل ما را بردند.»
وقتی در زندان خودش را به ساده لوحی میزد
میخواستند آنها را به زندان اوین انتقال دهند. مسیر طولانی بود و بانو سیل سه پور با ۴ فرزند قد و نیمقد، مسیر بسیار سختی را پشت سر گذاشت. آنها را اول به ساواک بابل تحویل دادند و سپس به زندان اوین بردند. خانم سیل سه پور با فرزندانی که بزرگترین آنها ۶ساله بود و کوچکترینشان ۷ماهه به زندان افتاد. «موضوع جدی بود و باید طوری رفتار میکردم که ما را اذیت نکنند. همسرم از قبل گفته بود که در چنین شرایطی باید خود را به سادهلوحی بزنم؛ به همین خاطر بهمحض اینکه وارد دفتر زندان شدیم، روی زمین نشستم تا بچهها را روی پایم بخوابانم. وقتی هم داخل سلول رفتیم، به هوای تمیزکردن بچهها داخل حیاط رفتم، کهنه آنها را شستم و روی ماشین ساواک انداختم تا خشک شود. همه این کارها باعث شده بود که آنها مرا زنی سادهلوح فرض کنند.»
بعد از ۲ روز ۳ فرزند بزرگتر شهید اندرزگو را آزاد کردند، اما بانو سیل سه پور و فرزند ۷ ماههاش چند ماهی در زندان ماندند. چند ماهی که تماماً به بیخبری گذشت و این بانوی مبارز هیچ اطلاعی از همسرش نداشت و دلخوش بود به آخرین دیدارشان. «روز شانزدهم رمضان میخواست به تهران برود. اول ملبس شد اما بلافاصله آن را درآورد و لباس دیگری پوشید. وقتی دلیل این کارش را پرسیدم، گفت این لباس را روزی میپوشم که امام بیاید. روزی که از شما هم بهعنوان همسر یک مبارز استقبال خواهند کرد. بچهها را بوسید و رفت. حال عجیبی داشت اما هیچوقت نفهمیدم که این آخرین دیدارمان است.» او ادامه میدهد: «او شب نوزدهم ماه را هم در خانه دوستانش احیا میگیرد و وقت رفتن به صاحبخانه میگوید سخت است که همسر و فرزند داشته باشی و بخواهی بمیری. او از شهادتش خبر داشت و دقیقاً همان روز به شهادت رسید.»
تا چند ماه خبری از شهادت همسرش نداشت، فکر میکرد همسرش پیش امام رفته و با همین تصور به خودش دلگرمی میداد. انتظار ادامه داشت تا اینکه امام آمد. آنها را نزد امام بردند و تازه آنجا بود که بانو سیل سه پور بعد از چند ماه، خبری از همسرش شنید. «در دیدار با ایشان بودند که امام خبر شهادت همسرم را دادند. من مانده بودم و ۴ بچه قد و نیمقد که باید بزرگشان میکردم. شرایط بسیار سختی بود اما همسرم به شهادت رسیده و باید با این خبر کنار میآمدیم. امام دوتا بچه کوچک ما را روی پای خود گذاشته و نوازش میکردند. آنجا بود که به امام گفتم برای من دعا کنید که بتوانم این بچهها را بزرگ کنم که آقا گفتند انشاءالله خدا خودش کمک میکند.»