۰۴ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۳
کد خبر: ۱۳۳۶۷۹
شرح دعای ابوحمزه ثمالی(2)؛

بسته شدن راه‌‌ها از سوی پروردگار نشان دهنده لطف اوست

خبرگزاری رسا ـ آیت الله قرهی در شرح دعای ابوحمزه ثمالی گفت: پروردگار عالم وقتی می‌‌‌بیند بشر متوجّه نیست، با این که خودش همه راه‌‌ها را پیش پای او قرار داده، ولی همه را سد می‌‌‌کند تا او به چه کنم، چه کنم، بیافتد و مضطرّ شود و معرفت پیدا کند.
آيت الله قرهي،‌متولي حوزه امام مهدي(عج) تهران

 

به گزارش خبرگزاری رسا،‌ آیت الله قرهی در شرح دعای ابوحمزه ثمالی گفت: وقتی انسان معرفت پیدا کرد که خودش هیچ است و فهمید که راه تنها خداست و مشکل­گشا اوست، دیگر به سمت دیگران نمی رود.

 

عوامل رسیدن به مقصد: معرفت، شناخت مقصد

 

وقتی کسی قصد مطلبی را می‌‌‌کند تا معرفت به آن پیدا نکند و مقصد را نشناسد، قصد نمی‌‌‌کند. پس اوّل مسئله برای قصد، معرفت و شناخت مقصد است. نمی‌‌‌شود انسان قصد راهی را بدون معرفت به آن و شناخت مقصد داشته باشد. لذا اگر بدون شناخت حرکت کند و مقصد را نشناسد، طبیعی است گمراه می‌‌‌گردد و در وسط راه به بیراهه می‌‌‌رود.

 

اگر معرفت به آن راه نداشته باشد و به تعبیر عامیانه فقط یک احساس زودگذر باشد، به مقصد نخواهد رسید. البته اولیاء خدا در باب عرفان به آن، هوس می‌‌‌گویند، نه احساس. چون اگر احساس به حقیقت احساس و شور به حقیقت شور باشد، نه تنها بد نیست، بلکه خود عامل است برای این که انسان به مقصد برسد. لذا خود شور و احساس، مهیّج است برای رسیدن به مقصد، پس احساس عند الاولیاء و عند العرفا بد نیست ولی در اصطلاح عامیانه ما بیان می‌‌‌کنیم که کسی که با احساسات و با شور است، شعور و معرفت در او نیست و طبعاً یک جایی کم می‌‌‌آورد، این در اصطلاح عرفا، نفس امّاره است، یعنی به ظاهر احساس است امّا آن احساسات نشأت گرفته از نفس امّاره است که بدون معرفت است و شناختی در آن نیست و وقتی شناختی در آن نبود، مقصد را هم نمی‌‌‌شناسد و وسط راه یک طوری گمراه می‌‌‌شود.

 

دیگر بالاتر از علم پروردگار عالم چیزی نیست، این که آن کسانی که با مولی‌‌‌الموالی(ع) بودند، گمراه شدند؛ بارها عرض کردیم به این علّت بود که افکار علوی حاکم نبود، لذا حکومت علوی ساقط شد.

 

در جلسه گذشته هم عرض کردیم که خودشان فرمودند: غیر از این که ما را خدا بخوانید، هر چه بگویید، درست است. پس اسماء و صفات الهی معصوم(ع) است. اگر پروردگارعالم به واسطه علم و حکمتش همه خلق را خلق کرده است، در هر چیزی، چه حرام، چه مکروه، چه مباح و چه مستحبّاتش، حکمتی نهفته شده که گاه ما به این حکمت می‌‌‌رسیم و گاه به واسطه همان کد همیشگی مخلوق و محدود بودنمان نمی‌‌‌رسیم و یا بعدها می‌‌‌رسیم.

 

وقتی می‌‌‌گوییم حضرت تجلّی علم الله تبارک و تعالی است که نبی مکرّم(ص) فرمودند: «أنا مدینة العلم و علی بابها»، طبعاً هر فعلی که از علم الله صادر گردد، علم محض است ولو به این که ما آن فعل را نفهمیم و ما قائل به این هستیم که ما چیزی به عنوان تعبّدی به معنا الحقیقه نداریم، بلکه آن هم عقل است و تعبّد معنا ندارد امّا ما چون نمی‌‌‌فهمیم، می‌‌‌گوییم تعبّدی می‌‌‌پذیریم امّا مگر می‌‌‌شود فعلی از فاعل عالم و حکیم صادر گردد و در آن علم نباشد؟! مسلّماً عین علم، عین تعقّل و عین عقل الهی است و این نکته مهم است.

 

پس کسی که قصد پروردگار عالم را دارد، طبعاً باید یک: معرفت داشته باشد؛ دو: مقصدشناس باشد؛ یعنی بداند کجا می‌خواهد برود و مقصدش کجاست.

 

یک مواقعی می‌شود که پروردگار عالم انسان جاهل را طوری گرفتار می‌کند تا مقصد را درک کند، «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیْکَ بِطَلِبَتِی وَ تَوَجَّهْتُ إِلَیْکَ بِحَاجَتِی». پس نکته بسیار مهم این است که تا اوّل معرفت پیدا نکنیم و بعد مقصد را نشناسیم، قصد نمی‌کنیم.

 

حالا چطور این فراز می‌فرماید: «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیْکَ بِطَلِبَتِی»؟ یعنی از آن‌جایی که دیگر می‌فهمد، جلو می‌رود. انسان وقتی به مشکلات زیادی برخورد پیدا می‌کند و تمام راه‌ها برایش سد می‌شود، آن‌‌‌جاست که تازه معرفت پیدا می‌کند که فقط و فقط پروردگار عالم است که می‌تواند آن مشکل را رفع کند و آن طلبی که دارد، تنها به دست ذوالجلال و الاکرام است.

 

این مطلب در چه زمانی است؟ «قد» تحقیقیّه آمده؛ یعنی آن موقعی بر انسان محقّق می‌شود که دیگر بفهمد و به این معرفت پیدا کند که مقصد اوست. لذا پروردگار عالم یک مواقعی انسان را در مشکلات فرو می‌برد که بفهمد جز او کسی نیست.

 

چون ما به طور طبیعی می‌گوییم: خودم بودم، فکر من بود، طرح من بود، من بلد بودم دو دو تا را چهار تا کنم و ... امّا خیلی بی‌رودربایستی بگویم که خنگی بشر همین است که فکر می‌کند خودش بلد است. این نشان‌‌‌دهنده جهل بشر است. فکر می‌کند خودش هست، می‌‌‌گوید: من هستم که توانستم این مسئله اقتصادی را با فکرم پیش ببرم. نمی‌فهمد خداست و همه از ناحیه اوست.

 

اگر یک تاجر تازه‌کاری شکست بخورد، تجّار بزرگ می‌‌‌گویند: آدم راحت می‌توانست بفهمد که دارد کلاه سر او می‌رود؛ لذا کلاه‌های گشادی سر این‌‌‌ها می‌رود تا پروردگار عالم بگوید: بدان منم، نه این که تو هستی.

 

در هر زمینه‌‌ای همین‌‌‌طور است، اگر کسی بگوید: «من»، بیچاره می‌شود. ما باید مدام این جمله‌‌ای را که بارها عرض کردم، تکرار کنیم و آن این که اگر انسان، یک لحظه تصوّر کند کسی شده است، آن لحظه، لحظه سقوط اوست. چون عرض کردم اگر از باب معرفت، مقصدشناس شدیم، آن‌وقت اوج می‌گیریم.

 

چه زمانی می‌توانیم مقصدشناس شویم؟ پروردگار عالم یک جاهایی ما را در منگنه‌هایی می‌گذارد که در این تنگناها می‌فهمیم هیچ چیزی نیستیم و حالا او را قصد می‌کنیم. یعنی اوّل به هیچ بودن خودمان معرفت پیدا می‌کنیم. وقتی معرفت پیدا کردیم که هیچیم، در مقابل معرفت پیدا می‌کنیم که او همه چیز است و این یک جورچین است. وقتی فهمیدیم خود هیچیم، آن‌وقت می‌فهمیم او همه چیز است. وقتی به این مقام رسیدیم حالا دیگر او را قصد می‌کنیم و إلّا قبل از معرفت، قصدی نیست، «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیْکَ بِطَلِبَتِی»؛ چون با معرفتی که پیدا کردم فهمیدم تا حالا مقصد را اشتباه می‌رفتم و فقط تویی. امّا من فکر می‌کردم خودم بودم؛ فکر می‌کردم فکر من بود که توانست وضع اقتصادی‌‌‌ام را زیر و رو کند؛ فکر می‌کردم فکر من بود که توانست حکومت‌داری کند؛ فکر می‌کردم فکر من بود ...، «من»، «من»، «من»، این «من» انسان را بیچاره کرده است.

 

برای همین عرض کردم که ما باید هر روز این جمله را تکرار کنیم که هر کس ولو به لحظه‌‌ای تصوّر کند کسی شده است، همان لحظه، لحظه سقوط اوست. تازه تصوّر است؛ یعنی حقیقت ندارد، فقط یک تصویرسازی است. ما در منطق نوین خود عرض کردیم که «تصوّر»؛ یعنی تصویرسازی. انسان در تصوّر براساس تصویر و مطالبی که از قبل در ذهن خود دارد، یک تصویرسازی جدیدی می‌‌‌کند و می‌‌‌گوید احتمال دارد این‌‌‌چنین باشد، لذا حقیقت ندارد.

 

مثال زدیم گفتیم: وقتی می‌‌‌گوییم سیمرغ، چون می‌‌‌دانیم مرغ چگونه هست، مثلاً بال دارد و ...، برای سیمرغ هم در ذهن خودمان بال‌های چنین می‌‌‌سازیم، منتها می‌‌‌دانیم باید بزرگتر باشد. یعنی با آن تصویرهایی که از قبل در ذهنمان هست، با یک ابعاد بزرگتر و شکل و شمایل دیگری، تصویری جدید می‌‌‌سازیم. لذا همه بر مبنای آن تصاویری است که قبلاً در ذهن خود داشتیم.

 

پس ما فقط برای خودمان تصویرسازی می‌‌‌کنیم و فکر می‌‌‌کنیم امّا کسی نیستیم. هر کس ولو به لحظه‌‌ای تصوّر کند کسی شده است، در همان لحظه ساقط می‌‌‌شود. پروردگار عالم می‌‌‌خواهد یک جاهایی ما را لای منگنه قرار بدهد، تا بفهمیم هیچ نیستیم و با این معرفتی که به دست آوردیم، می‌‌‌فهمیم مقصد اوست.

 

 

بسته شدن راه ها و مرحمت کردن معرفت از جانب خدا

 

از یک نکته هم در این‌‌‌جا بهره‌‌برداری کنیم. معلوم می‌‌‌شود معرفت را هم خودش مرحمت می‌‌‌کند؛ یعنی عواملی را برای شناخت ایجاد می‌‌‌کند. «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیکَ بِطَلِبَتِی» حالا به سوی تو قصد کردم؛ چون فهمیدم اگر تو نباشی، این حاجت من رفع نمی‌‌‌شود. پس موقعی فهمیدم که دیگر از همه جا منقطع شدم، احساس بیچارگی کردم، مضطرّ شدم «أمّن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یکشف السّوء» و دیگر به چه کنم، چه کنم افتادم.

 

مدام فکر می‌‌‌کرد با این راه یا آن راه و ... می‌‌‌تواند مشکلش را حل کند امّا نمی‌‌‌دانست همان راه‌‌هایی هم که به ذهنش خطور می‌‌‌کند، مِن ناحیه الله بوده است - این از آن نکات ناب عرفانی است - ؛ چون این ذهن مِن ناحیه الله است و تراوشاتِ رشحاتِ عقل است که خدا داده است. ولی چون او فکر می‌‌‌کند خودش است، خدا جلوی راهش بن‌‌‌بست می‌‌‌گذارد. با خود می‌‌‌گوید: اگر این راه بروم، به مقصد می‌‌‌رسم و مشکلم حل می‌‌‌شود امّا می‌‌‌بیند آن راه بسته می‌‌‌شود، چرا؟!

 

علّت بسته شدن این است که فکر می‌‌‌کند خودش است. اگر همان لحظه که می‌‌‌گفت: اگر این راه را بروم، درست است؛ الحمدلله ربّ العالمین می‌‌‌گفت و می‌‌‌دانست که خدا این راه را در ذهن او انداخته، آن‌‌‌وقت بسته نمی‌‌‌شد. امّا چون می‌‌‌گوید: خودم هستم و تصوّر می‌‌‌کند کسی شده است، این‌‌‌جاست که به بن‌‌‌بست می‌‌‌خورد. پروردگار عالم او را این قدر به بن‌‌‌بست می‌‌‌برد تا بفهمد که هیچ است.

 

البته همه این راه‌‌ها را هم خود پروردگار عالم به ذهن او انداخته، ولی او نفهمیده بود. خدا هم می‌‌‌گوید: حالا که هنوز نفهمیدی این را من داده‌‌ام، تمام راه‌‌ها را می‌‌‌بندم.

 

گاهی هم پروردگار عالم راه را باز می‌‌‌کند و او می‌‌‌رود ولی مع‌الأسف در آخر می‌‌‌گوید: الحمدلله توانستم یک راه‌‌حلّی برای این موضوع پیدا کنم! در حالی که باید می‌‌‌گفت: الحمدلله پروردگار عالم راهی را جلوی پای من قرار داد. تفاوتش تنها در دو کلمه است.

 

پس پروردگار عالم وقتی می‌‌‌بیند بشر متوجّه نیست، با این که خودش همه راه‌‌ها را پیش پای او قرار داده ولی همه را سد می‌‌‌کند تا او به چه کنم، چه کنم، بیافتد و مضطرّ شود «أمّن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یکشف السّوء». حالا که فهمید دیگر راه‌‌ها بسته است، معرفت پیدا می‌‌‌کند.

 

یعنی خدا او را در جایگاهی می‌‌‌برد که به او معرفت بدهد. پس این معرفت را هم باز خدا می‌‌‌دهد و این هم باز لطف خداست. یعنی بسته شدن راه‌‌ها توسط پروردگار عالم، نشان از لطف اوست. چقدر عرفا عجیب تبیین می‌‌‌کنند و چه دید زیبایی به مباحث و مسائل دنیا دارند چون وقتی همه راه‌‌ها بسته شد، تازه توجّه پیدا می‌‌‌کند به این‌که دیگر مضطرّ است و حالا به چه کنم، چه کنم می‌‌‌افتد و خدا! خدا! می‌‌‌کند. پس خدا این معرفت را برایش قرار داد؛ چون بنده‌‌اش را دوست دارد.

 

پس یک نتیجه: اگر پروردگار عالم ما را دچار مشکل کرد، عین محبّت، لطف و بزرگواری‌‌‌اش است؛ چون می‌‌‌خواهد ما را به مقام معرفت برساند. می‌‌‌گوییم: دیگر فهمیدم خودی نیستم، حالا در این چه کنم چه کنم می‌‌‌مانم، هیچ راه دیگری نیست، آن‌‌‌ها را هم خدا داده بود ولی فکر می‌‌‌کردم مال خودم است، هر راهی را امتحان کردم، نشد، تمام راه‌‌ها بسته شد، مضطرّ و گرفتار حقیقی شدم، در این حال است که می‌‌‌فهمم یک راه دیگری هم هست و آن خداست.

 

 

عامل بیچاره شدن شیطان: مقایسه فعل حضرت حقّ با جورچین های ظاهری

 

پس وقتی معرفت پیدا کرد، به سمت او می‌‌‌رود و می‌‌‌گوید: حالا می‌‌‌فهمم اگر بخواهم به حاجتم برسم، مقصد تویی، «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیکَ بِطَلِبَتِی».

 

پس وقتی معرفت پیدا کرد که خودش هیچ است و مقصد را هم فهمید که از طریق آن باید جلو برود و راه اوست، مشکل­گشا اوست، دیگر به سمت او می‌‌‌رود. خدا هم می‌‌‌گوید: بنده من! من می‌‌‌خواهم تو را برای خودم قرار دهم، نمی‌‌‌خواهم این طرف و آن طرف بروی، این‌‌‌قدر به این طرف و آن طرف نزن که بعد هم بگویی: منم. همین «من» شیطان را بیچاره کرد، او هم گفت: «انا خیر منه»، «خلقتنی من نار و خلقته من طین». شیطان می‌‌‌گفت: من می‌‌‌فهمم سجده مال توست امّا چطور به این تازه به دوران رسیده، سجده کنم؟! او می‌‌‌خواست همه چیز را با این معادلات، جورچین‌‌‌ها و پازل‌های ظاهری حساب و کتاب کند که اشتباه کرد.

 

یک نکته مهم این است با این که ما نمی‌‌‌فهمیم، ولی عیبی ندارد وصف العیش هم نصف العیش است که پروردگار عالم می‌‌‌خواهد بگوید: ما حتّی بلدیم آن‌‌‌هایی را هم که با جورچین‌‌‌های خودتان درست کردید، به هم بزنیم. شما فقط باید اطاعت کنی و نگویی: چرا این‌‌‌طور شد؟! اگر معرفت به پروردگار داشته باشیم، می فهمیم او یک جاهایی بنده را امتحان می‌‌‌کند. مثل این که گاهی در تابستان برف می‌‌‌آید. شاید کسی بگوید: نمی‌‌‌شود، قاعده نظم به هم می‌‌‌خورد. می‌‌‌گوییم: بله، می‌‌‌دانیم همه کارهای ذوالجلال و الاکرام روی علم و حکمت است امّا همین باریدن برف در تابستان هم مطمئنّاً از علم و حکمت اوست، ولی ما نمی فهمیم.

 

ما فکر می‌‌‌کنیم علم و حکمت، همین جورچین‌‌‌های ظاهری است که دیدیم. درست است که ما از روز نخست، اوج سرما را در زمستان و اوج گرما را در تابستان دیدیم امّا برف باریدن در تابستان هم ممکن است خارج از قاعده ظاهری باشد، ولی حکمت است و باید انسان بگوید: حتماً یک چیزی هست، یا گناه ماست یا این که خداوند متعال می‌‌‌خواهد در زمین تغییری ایجاد کند و یا چیز دیگری است که ما نمی‌‌‌دانیم امّا تمامش از روی حکمت است و هیچ چیز بدون حکمت نیست.

 

یعنی حتّی در اوج قدرت نمایی و به هم ریختن منظومه هم حکمت است. ما باید سراغ همان قاعده همیشگی‌‌‌مان برویم که ما مخلوقیم و مخلوق، محدود است، پس ما چه می فهمیم؟! تازه چیزهایی را هم که می‌‌‌فهمیم، خودش داده است.

 

 

معرفت حضرات معصومین(ع)‌‌‌: تسلیم محض بودن در اوج قدرت!

 

این‌‌‌ها نکات مهمّی است که باید در آن تأمّل کنیم. اگر این‌‌‌طور شد آن‌‌‌وقت مقصد را می‌‌‌فهمیم. آن هم در زمانی است که تمام مطالب را از ما می‌‌‌گیرد که این هم عین لطفش است که ما بفهمیم که باید او را بشناسیم و به او معرفت پیدا کنیم.

 

ما می‌‌‌گوییم: خدا! امّا جدّی نمی‌‌‌گوییم. موقعی خدا گفتن‌‌‌ها و یا ربّ گفتن‌‌‌ها حقیقی است که بشر بفهمد هیچِ هیچِ هیچ است و با معرفتی که پیدا می کند بفهمد مقصد در هر مطلبی اوست «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیکَ بِطَلِبَتِی».

 

این مناجات حضرت علی(ع) در مسجد کوفه که در جایی از آن بیان کردند: «مولای یا مولی انا العید و انت المولی و هل یرحم العید الا المولی»، مؤیّد همین مطلب است. حضرت نمی‌‌‌گویند: من خودم بلدم. البته آن موقعی هم که می‌‌‌گویند: من طرق آسمان‌‌‌ها را بهتر از طرق زمین بلدم و ...؛ آن‌‌‌ها را هم خدا گفته بگو و إلّا او می‌‌‌داند عبد است که می‌‌‌گوید: چه کسی جز مولا به عبد رحم می‌‌‌کند؟!

 

«انت الغنی و انا الفقیر» حضرت  با این که تجلی اسماء و صفات خداست و باب علم پروردگار عالم است، می‌‌‌داند فقیر مطلق است «یا ایها الناس انتم الفقراء الی اللّه» می‌‌‌داند این ظرف وجودی علم را هم خود خدا در او درست کرده و این علم را به او داده است. این مناجات حضرت در مسجد کوفه می‌‌‌خواهد به ما این را بفهماند که ما هیچِ هیچِ هیچ هستیم. هیچ کس ثروتی از خودش ندارد، هیچ کس رحمت نیست، رحمت اوست و ما مشمول رحمت او شدیم.

 

با این که این همه صفات عجیب در زیارت جامعه کبیره نسبت به حضرات هست و خودشان هم فرمودند: هر چه غیر از خدا بودن می‌‌‌خواهید، به ما بگویید امّا باز می‌‌‌دانند که خود هیچند. خیلی مهم است آدم در اوج باشد ولی بداند فقیر است، یا در اوج باشد و بداند که هیچ ندارد، یا در اوج باشد و مالک عالم باشد امّا بداند که مملوک است و ... . ما یک ملک کوچک داریم، فکر می‌‌‌کنیم مالک عالمیم، در حالی که آن مالک حقیقی عالم که «بیمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض و السماء» است، این‌‌‌طور نیست. ما به یمن معصوم(ع) است که همه چیز داریم امّا خود او می‌‌‌داند مملوک است و این خیلی مهم است.

 

«وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیکَ بِطَلِبَتِی» یعنی تا معرفت پیدا نکنیم، مقصدشناس نمی‌‌‌شویم و قصد نخواهیم کرد امّا وقتی فهمیدیم که هیچیم، قصد او را می‌‌‌کنیم. چه کسی می‌‌‌فهمد؟ آن که از همه جا برید و منقطع شد که البته این در مواقعی است که پروردگار عالم ما را می‌‌‌برد در بن بست قرار می‌‌‌دهد امّا  انسان می‌‌‌تواند بدون این که به بن بست هم بخورد، یعنی در همان اوّلین راه که می‌‌‌رود، به بالا و اوج برسد و هیچ موقع هم به بن بست نخورد. این در زمانی است که می‌‌‌داند خودش نیست و از آن لحظه اوّل که دارد جلو می‌‌‌رود، همین را می‌‌‌گوید که من هیچم و قصد تو را کردم «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیکَ بِطَلِبَتِی». چنین کسی هم به حضرت حقّ شناخت دارد و هم به ضعف خودش؛ یعنی می‌‌‌داند که قرآن گفته انسان ضعیف است و می‌‌‌داند که انسان هیچ از خودش ندارد، می‌‌‌داند او اسپرمی بیش نبوده و هرچه که هست، او داده؛ اگر قوی‌‌‌ترین افراد هم باشد، هیچ ندارد و زیر پای فیل له می‌‌‌شود، می‌‌‌فهمد هیچ هیچ است و هرچه که هست، اوست.

 

امیرالمؤمنین(ع) می‌‌‌داند هرآنچه که هست، خداست وخود نیست. با این که بیان می‌‌‌شود: «ها علی بشر کیف بشر» اما یک بار هم به ذهن مبارکشان خطور نکرد که من بودم. بیان کردند در آن ضربه‌‌ای که امیرالمؤمنین(ع) زدند، اگر میکائیل دستشان را نمی‌‌‌گرفت، زمین دو نیم می‌‌‌شد! عجیب است! امّا ایشان نمی‌‌‌گوید: منم، بلکه می‌‌‌گوید: قدرت مِن ناحیه الله تبارک و تعالی است. لذا همین امیرالمؤمنین(ع) باید به دست یک اشقی‌‌‌الاشقیاء، یک لعین و لئیم ضربه بخورد.

 

همه حضرات معصومین(ع)‌‌‌ این‌‌‌گونه‌‌اند؛ یعنی تسلیم محض پروردگار عالم هستند و به معرفت رسیدند و مقصد را می‌‌‌شناسند.

 

اگر من و شما هم به این معرفت رسیدیم، دیگر در همان لحظه اوّل، قصد اوست، طلب اوست و هرچه هم او گفت، می‌‌‌پذیریم و خوشایندمان هم هست؛ یعنی هرچه را برای ما رقم زد، برایمان خوشایند است.

 

من بارها عرض کردم یکی از چیزهایی که مع الاسف در حسود هست این است که حسود، اوّل اعتراضش به پروردگار عالم است؛ چون در حقیقت می‌‌‌خواهد بگوید: خدایا! این لایق این علم، ثروت، صوت، حکومت و ... نبود، اشتباهی دادی. امّا وقتی کسی خداشناس شد، معلوم است می‌‌‌گوید هرچه خدا بخواهد، همان است. چه خودش به صورت ظاهر در اوج قرار بگیرد یا به صورت ظاهر در تحت قرار بگیرد، صد در صد همه را مِن ناحیه الله تبارک و تعالی می‌‌‌داند و طبیعی است دیگر نگران هیچ چیز نیست. پس قصد خیلی مهم است.

 

حالا در ادامه عرض خواهیم کرد که این قصد چه کار می‌‌‌کند؟ «وَ تَوَجَّهْتُ إِلَیْکَ بِحَاجَتِی» چرا توجّه را تبیین فرمودند؟ و ...

 

پس اگر ما درک کنیم که هیچیم و همه چیز از اوست، تمام است. معرفت به این مسائل و این که تسلیم امر پروردگار عالم شویم، روح انسان را آرام می‌‌‌کند و به او طمأنینه می‌‌‌دهد/958/د101/ی.

ارسال نظرات