۰۵ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۲:۲۹
کد خبر: ۱۳۳۷۶۷
شرح دعای ابوحمزه ثمالی (3)؛

معرفت الهی باعث شناخت مقصد می شود

خبرگزاری رسا ـ آیت الله قرهی در شرح دعای ابوحمزه ثمالی گفت: کسی که معرفت پیدا کرد، به واسطه آن معرفت، مقصد شناس شد و به واسطه آن مقصدشناسی، طلبش را خواست؛ یعنی طالب حضرت حقّ شد و توجّه به خدا پیدا کرد، او در هر حاجتی متوجّه خداست، نه این که به قول چیزی بگوید و به فعل طور دیگری باشد، بلکه به حقیقت متوجّه پروردگار عالم است.
آيت الله قرهي،‌متولي حوزه امام مهدي(عج) تهران

 

به گزارش خبرگزاری رسا، آیت الله قرهی در سومین جلسه شرح دعای ابو‌حمزه ثمالی گفت: توجّه انسان آن موقعی به پروردگارعالم جمع می شود که از همه جا بریده باشد و خدا می خواهد که جدّاً از همه جا بریده گردد؛ چون آن موقع است که پروردگارعالم او را متوجّه به این می کند که باید فقط به یک جا توجّه داشته باشد که آن هم خداست.

 

 

بر اساس این گزارش، مشروح سخنان وی بدین شرح است: 

تنها منجی در مشکلات

 عرض کردیم اگر قصد نباشد، انسان طالب نمی گردد و تا مقصد را هم نشناسد، قصد نمی کند. پس باید مقصد را بشناسد که آن هم موقعی است که جدّاً از همه برید و پروردگارعالم را شناخت.

 خدای متعال، عزّوجلّ بعضی مواقع انسان را دچار گرفتاری می کند که این حال توجّه به خدا و قصد حضرت حقّ، برای انسان به وجود بیاید.

 در جلسه گذشته عرض کردیم که قصد چیست و «إِلَیْکَ بِطَلِبَتِی» یعنی چه، امّا بحث دیگر این است: حال، انسان به واسطه شناخت مقصد، به آن مقصد خود توجّه پیدا  می کند، «وَ تَوَجَّهْتُ إِلَیْکَ بِحَاجَتِی». تا انسان نداند مقصد چیست، توجّه به آن مقصد پیدا نمی کند.

 توجّه انسان آن موقعی به پروردگارعالم جمع می شود که از همه جا بریده باشد و خدا می خواهد که جدّاً از همه جا بریده گردد؛ چون آن موقع است که پروردگارعالم او را متوجّه به این می کند که باید فقط به یک جا توجّه داشته باشد که آن هم خداست.

 پس تا انسان از همه جا ناامید نگردد، توجّه به پروردگار عالم پیدا نمی کند. چون بالاخره ته دلش یک امیدی هست، منتها امید به خلق و امید به ظواهر امّا وقتی به جایی رسید که دیگر از همه جا برید، آن موقع به پروردگارعالم توجّه می کند.

 البته اولیاء الهی، خصّیصین حضرت حقّ و در رأس آنها، حضرات معصومین(ع) توجّهشان همیشه به خدا هست امّا این برای بندگان دیگر است که خدا دوست ندارد در صف دشمن باشند، لذا آنها را دچار مشکلات عدیده می کند تا فقط و فقط متوجّه پروردگار عالم باشند؛ یعنی بدانند که جدّاً دیگر هیچ کسی منجی نیست و نجات بخش فقط و فقط پروردگار عالم است؛ پس توجّه به خدا می کند. در این فراز هم حضرت همین را بیان می کنند، «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیْکَ بِطَلِبَتِی وَ تَوَجَّهْتُ إِلَیْکَ بِحَاجَتِی».

  «ایّاک نستعین»  گفتن و نفاق خفی!!!

 البته توجّه به خدا، برای اولیاء همیشگی و معلوم و مشهود است امّا برای ما وقتی دچار مشکلات عدیده شویم و هیچ راه مفرّی هم نباشد، آن موقع است که در حاجتمان، توجّه به پروردگار عالم می کنیم. چون می دانیم دیگران حاجات ما را برآورده نمی کنند و فقط امیدهای کاذب هستند.

 به قول آیت الله حاج شیخ جعفر شوشتری(ره) عمری است می گوییم: «ایّاک نستعین» ما از تو یاری می جوییم امّا فقط از دیگران یاری می طلبیم؛ یعنی به قول، حضرت را خطاب می کنیم امّا به فعل از دیگران یاری می جوییم. نکته قشنگی است. در شبانه روز حداقل ده مرتبه بیان می کنیم: «ایّاک نستعین» ما از تو یاری می جوییم و قولمان این است امّا در فعلمان برعکس عمل می کنیم.

 اتّفاقاً گاهی می شود مع الأسف از تنها کسی که یاری نمی خواهیم، خود خداست! غیر از واجبات و این ده مرتبه ای که در روز این سوره حمد را می خوانیم، یک مواقعی فاتحه برای کسی می خوانیم یا حمد شفا می خوانیم یا در نافله ها می خوانیم و ...، یعنی مدام در قول بیان می کنیم: «ایّاک نستعین»  امّا در فعل از او یاری نمی خواهیم، تو گویی اصلاً ما به کس دیگری غیر از خدا داریم می گوییم: از تو یاری می جوییم!

  اولیاء خدا تعبیر زیبایی دارند، می گویند: این نفاق خفی و دررویی است که انسان از یک طرف به ذوالجلال والاکرام بگوید: ما از تو یاری می جوییم امّا در عملش از کس دیگری یاری بخواهد! به ظاهر توجّهش به خداست امّا به حقیقت از او یاری نمی جوید.

 اصلاً خدا که همه جا هست، پس فلسفه رو به قبله نماز خواندن ما چیست؟ فلسفه آن، این است که من توجّهم به خداست و إلّا مگر پروردگار عالم جدّی جدّی در بیت الله است؟! مگر پروردگار عالم نعوذبالله نستجیربالله جسم است؟! او همه جا هست، «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ»[1]، در باطن و ظاهر هر شیئی هست، او اوّل است، او آخر است، او محیط به کل شیء است. پروردگار عالم که یک جا نیست امّا ملاک ما از این که رو به قبله نماز می‌خوانیم، این است که می‌خواهیم بگوییم: توجّه به تو داریم.

 یک عمر رو به پروردگار عالم نماز می‌خوانیم؛ یعنی توجّه به خدا داریم امّا قولاً، نه فعلاً؛ در فعل ما چیز دیگری است. می‌گوییم: «إِیَّاکَ نَسْتَعینُ» امّا فقط به قول همان مرد الهی، آیت‌الله حاج شیخ جعفر شوشتری(ره) تنها کسی که از او یاری نمی‌جوییم، خودش است! به این رو می‌زنیم، به آن رو می‌زنیم، به این می‌گوییم، به آن می‌گوییم امّا هیچ موقع از خودش یاری نمی‌طلبیم، «إِیَّاکَ نَسْتَعینُ» گفتنمان فقط قول و لقلقه زبان است.

 حاجت داشتن، بهانه است!

 این فراز از دعای شریف ابوحمزه که می‌فرمایند: «وَ تَوَجَّهْتُ إِلَیْکَ بِحَاجَتِی»، یک نکته بسیار زیبایی دارد و آن این است: قبل از این که حاجتم را بخواهم، توجّه به تو دارم. اصلاً به تعبیری این خواستن حاجت، خود بهانه است که دائم متوجّه تو باشم. گاهی هم که انسان متوجّه خدا نیست، پروردگار عالم او را دچار گرفتاری‌های متعدّد می کند که او متوجّه پروردگار عالم ‌شود. اوّل «تَوَجَّهْتُ إِلَیْکَ» و بعد «بِحَاجَتِی». تا متوجّه نشوم، نمی‌دانم.

 گاهی دیدید انسان متوجّه نیست و حواسش جای دیگر است، مثلاً می‌خواهد یک شیئی را روی میز بگذارد امّا آن را بین آسمان و زمین رهای می‌کند و فکر می‌کند روی میز می گذارد که یک‌دفعه می‌افتد؛ چون توجّه نداشت و حواسش جای دیگر بود. پس اوّل انسان باید متوجّه شود، حواسش را جمع ‌کند و بعد آن شیء را بگذارد.

 پس به عزّوجلّ می گوییم: اوّل توجّهم به توست، وقتی متوجّه به تو شدم، حالا حاجت را هم از تو می‌خواهم.

  عدم تطابق قول و فعل بشر

 اگر همین الآن به همه ما بگویند که آقا! رزّاق کیست؟ همگی بیان می‌کنیم: پروردگار عالم؛ امّا یک عدّه به حقیقت می‌گویند و یک عدّه هم مثل من بیچاره به لقلقه زبان می‌گویند؛ چون ما در حقیقت به دنبال این هستیم که رزق و روزی را کس دیگری بدهد. یک موقعی در تخیّلات ذهنی ام می‌گویم: این کم است، این چنین است، اگر این‌طور کنم، دو تا را چهار تایش می‌کنم، چهار تا را هشت تایش می‌کنم و ... . اولیاء می‌گویند: این یک نوع کفر، شرک و نفاق خفی است.

 بله، به صورت ظاهر ما کافر نیستیم، به موقعش هم با کافرین می‌جنگیم. دلمان هم می‌خواهد در جبهه آقاجانمان، امام زمان(روحی له الفداء) باشیم. مدام هم از حضرت دم می‌زنیم امّا مع‌الأسف نوع تفکّرمان طور دیگری است که این از عملکردمان معلوم می‌شود.

 ما باور به این نداریم که حضرت حقّ، ذوالجلال و الاکرام رزّاق است. اگر باور داشتیم، دام در این تصوّرات نبودیم که حالا اگر این کار را کنم، این‌طور می‌شود، اگر آن کار را کنم، آن‌طور می‌شود و ... . فکرش در شب و روز گرفتار است، بیچاره است، بدبخت است، حتّی شب هم یک موقعی خواب می‌بیند که مثلاً در آن معامله این‌طور شد و اگر آن‌طور می‌شد بهتر بود و ...؛ یعنی بدبختانه خوابش هم خواب مادیّت می‌شود. اگر به امثال من که این‌طور هستند بگویند: رزّاق کیست؟ می‌گویم: خداست امّا عملم غیر خدا می‌گوید. حاجت را از که می‌خواهی؟ خدا. امّا عملم طور دیگری است، چون توجّه به پروردگار عالم نداشتم.

 پس وقتی می‌گوییم: رو به قبله می‌ایستیم، نماز می‌خوانیم؛ منظورمان این است که توجّه به او داریم و إلّا پروردگار عالم که فقط در کعبه نیست، همه عالم، همه خلق، همه آسمان‌ها و زمین، عرش و فرش، همه و همه در احاطه ذوالجلال و الاکرام است. او که جسم نیست یک سمت باشد. ما یادمان رفته که توجّه به قبله؛ یعنی من فقط و فقط می‌خواهم توجّهم به خدا باشد. اسماً می‌گویم امّا فعل من طور دیگر است که این گرفتاری را برای ما به وجود می‌آورد.

  معرفت، قصد ، توجّه و استغاثه دائمی

 پس این «تَوَجَّهْتُ إِلَیْکَ» در چه زمانی است؟ آن موقعی که «قَصَدْتُ» که در جلسه گذشته تبیین کردیم، باشد. تا انسان مقصد را نشناسد، قصد نمی‌کند و تا طالب حقیقی هم نباشد، به طلب نمی‌رسد. پس وقتی مقصد را شناخت، حالا به او توجّه می کند امّا وقتی معرفت نداشته باشد، مقصد را نمی شناسد. در ابتدا معرفت به پروردگار عالم پیدا می کند، آنوقت مقصد برایش معلوم می شود. وقتی معرفت معلوم شد، مقصد هم مشخّص است، حالا دیگر توجّه اش فقط به یک جاست و آن هم پروردگار عالم است. به این زیبایی حضرت دارد تبیین می کند: «وَ قَدْ قَصَدْتُ إِلَیْکَ بِطَلِبَتِی وَ تَوَجَّهْتُ إِلَیْکَ بِحَاجَتِی».

 «وَ جَعَلتُ بِکَ استِغاثَتی» وقتی از باب معرفت، مقصدشناس شد و توجّه هم به پروردگار عالم پیدا کرد، معلوم است دیگر این همیشگی می شود، چون «جَعل» است که عرض کردیم «جَعل»، قرارداد همیشگی است.

 «وَ جَعَلتُ بِکَ استِغاثَتی» پس دیگر همیشه به پروردگار عالم پناه می برد و استغاثه او به پروردگار عالم همیشگی است، «یا غیاث المستغیثین» حقیقتاً می رسد به این که باید استغاثه به پروردگار عالم کند؛ چون می داند اگر استغاثه به ذوالجلال و الاکرام نباشد، کمیتش لنگ است؛ چون معرفت پیدا کرد، مقصد را فهمید و توجّه پیدا کرد، حالا دائم در حال استغاثه است. یعنی چه؟

 یعنی اگر به حاجتش هم رسید - نکته مهمّی است - می داند هر لحظه ذوالجلال و الاکرام اراده کند، دگرگونی ایجاد می شود، لذا همیشه استغاثه به پروردگار عالم دارد و به خود غرّه نمی رود. یعنی اگر توجّه، توجّه حقیقی باشد، بعد از رسیدن به حاجت هم استغاثه او دائمی است.

 همه چیز متعلّق به خداست، لذا حاجات کوچک و بزرگ نداریم

 انسان با آن باب معرفت که خود بسیار مهم است و شاعر می گوید:

معرفت درّ گرانی است به هر کس ندهند         

 

 

 

 مقصدشناس می شود و وقتی مقصدشناس شد، توجّه اش دائم و برای هر حاجتی به پروردگار عالم است. چه کوچکترین مطلبی و چه بالاترین. کما این که خود فرمود: شما حتّی نمک سفره تان را هم از من بخواهید. چون همه چیز متعلّق به اوست.

 حضرت سلطان العارفین، سلطان آبادی بزرگ(ره)فرمودند: حضرت شیخناالأعظم، حضرت مفید عزیز(ره) فرمودند: عند العرفا اصلاً چیزی به نام کوچک یا بزرگ در درخواست ها نسبت به ذوالجلال و الاکرام وجود ندارد، دلیلش هم این است: می دانند همه چیز متعلّق به پروردگار عالم است. دیگر نمی گویند این کوچک است؛ چون می دانند همان که کوچک است هم متعلّق به خودش است.

 حالا یک چیز بسیار بزرگ برای ما که مع الاسف مادّی هستیم خودم و امثال خودم را می گویم – مثلاً این است که یک خانه می خواهم، ولی عند العرفا آن هم مثل همان نمک می ماند؛ البته آنها در وادی مادّیات مطلبی را بیان نمی کنند امّا ما لاجرم باید آن را در مباحث مادّی بیاوریم که قریب به ذهن امثال من شود. پس ما باید دائم بدانیم که همه چیز، چه کوچک و چه بزرگ متعلّق به اوست.

 وقتی می دانم همه چیز من ناحیه الله تبارک و تعالی است، دیگر اصلاً تقسیم بندی به کوچک و بزرگ معنا ندارد. کوچک و بزرگ از باب ذهن بشر است و لذا اگر پروردگار عالم هم اینگونه بیان فرمودند که حتّی کوچکترین چیزتان را هم از من بخواهید؛ چون می خواهند با زبان خود انسان و با آن تفکرّات بشری صحبت کنند، نه این ­که در حقیقت تقسیم بندی باشد. اصلاً تقسیم بندی نیست و کوچک و بزرگ ندارد؛ چون همه چیز متعلّق به اوست.

 کما این که عرض کردیم خودش در قرآن فرموده: ما حتّی از تمثیل زدن به پشه یا بالاتر از آن هم ابایی نداریم «مثلاً ما بعوضة فما فوقها». این کوچک و بزرگِ درخواستِ حاجت مال ماست که اینطور تصوّر می کنیم امّا همه یکی است. عند العرفا اصلاً کوچک و بزرگ ندارد و همه یکی می شود.

  استغاثه بعد از رفع حاجت!

 لذا بعد از توجّه به پروردگار عالم، دیگر پناه بردنش دائمی است «وَ جَعَلتُ بِکَ استِغاثَتی»؛ یعنی با خود می گوید: حالا که گیر آوردم، دیگر رها نمی کنم.

 در مثال مناقشه نیست، مثلش مثل آن کسانی است که در ورزش مقامی به دست می آورند. خود مقام به دست آوردن یک مسئله مهم است امّا مهم تر از آن، حفظ آن مقام است. می داند اگر یک لحظه غفلت کند و از تمرینها جا بماند، آن مقامش را از دست می دهد. مثلاً اگر وزنه بردار، وزنه بالاتری را انتخاب نکند، صددرصد رقیبان آماده اند که مقامش را از او بگیرند.

 کسی که معرفت پیدا کرد، به واسطه آن معرفت، مقصد شناس شد و به واسطه آن مقصدشناسی، طلبش را خواست؛ یعنی طالب حضرت حقّ شد و توجّه به خدا پیدا کرد، او در هر حاجتی متوجّه خداست، نه این که به قول چیزی بگوید و به فعل طور دیگری باشد، بلکه به حقیقت متوجّه پروردگار عالم است، چه حاجتش را به دست بیاورد و چه نیاورد، او دیگر دائم در آن استغاثه است؛ یعنی حتّی بعد از به دست آوردن هم اینطور نیست که به تعبیر عامیانه وقتی از پل گذشت، دیگر تمام شود.

 این چینشی است که سیّدالساجدین(ع)در این دعای پر فضیلت تبیین فرمودند. گفتم این دعای ابوحمزه، آغاز عرفان است و انسان از باب معرفت و عرفان نکاتی را در آن می فهمد.

 مثلاً در فراز «وَ جَعَلتُ بِکَ استِغاثَتی»، استغاثه، جعل است؛ یعنی همیشگی است، نه این که وقتی حاجتم را گرفتم، تمام شود. اصلا معلوم می شود اگر انسان بگوید دیگر گرفتم و تمام شد، معرفت نداشته و نفهمیده مقصد چیست و توجّهش دائم به پروردگار عالم نبوده است. صورت ظاهر رو به قبله بود امّا اصلاً گویی پشت به قبله است. بعضی امکان دارد بعد از نماز پشت به قبله هم بنشینند امّا دائم رو به قبله اند؛ یعنی دائم توجّه به خدا دارند.

 آن که دائم متوجّه خداست، دیگر همیشه، حتّی بعد از به دست آوردن حاجتش هم تازه بیشتر استغاثه می کند. اولیاء خدا وقتی یک مقام معرفتی به دست می آورند، از آن به بعد بیشتر استغاثه می کنند. آنها می گویند: خدایا! لطف کردی؛ چون من وظیفه ام بود؛ اعضاء و جوارح مال من نبود، تمامش متعلّق به خودت بود، تو چقدر بزرگواری می کنی که به خاطر این که من این اعضاء و جوارح را که مال خودم نبوده، در راه خودت خرج کردم، هرروز چیز جدیدتری به من می دهی. لذا ضمن این که خجل هستند، از یک طرف هم همیشه ناراحتند که نکند این مطالب گرفته شود. البته نه به خاطر داشتن مقام که اگر به خاطر آن هم باشد منعی ندارد بلکه احساس می کنند اگر آن مقام را از دست بدهند، معلوم است که مورد قهر پروردگار عالم قرار گرفتند. با خود می گویند: چه خطایی از من سرزده که پروردگار عالم این مطلب را از من گرفته؟ پس دائم در استغاثه اند و این حال خوش اولیاء است.

 قرآن و دعای متحرّک!

 حالا آیا ما واقعاً اینطور هستیم؟! عزیز دلم! فقط به شنیدن از نواری مثل من نیست، اینها باید در وجودمان عملیّاتی شود، باید مدام تکرار کنیم، نه این که یک شب فرازی ترجمان و تفسیر شود و از فرمایشات بزرگان کنار آن تبیین گردد، امّا وقتی به فراز دیگر رفتیم، فراز قبلی برای همیشه فراموش شود. معلوم می شود که نفهمیدیم، ما فکر کردیم بازی است دور هم جمع شویم و هرشب یک چیز جدید یاد بگیریم و بعد فراموش کنیم. باید اینها را مدام مرور کنیم تا ملکه وجودی مان شود.

 از مباحثی که در سال های گذشته از شرح و تفسیر دعای ابوحمزه بیان کردیم، با زحمت بزرگواران در گروه علمی نرجس خاتون(س) چندین مجلّد کتاب چاپ شده و چندین جلد کتاب دیگر هم می شود تا به این فرازی که تازه داریم می گوییم، برسد امّا آیا اینها فقط باید گفته شود و کتاب شود؟! خیر، اینها دلالت بر این است که ما باید مدام تکرار کنیم و آنقدر مرور کنیم که ملکه وجودیمان شود. چاپ کتاب هم برای این است که ما مرور کنیم، یادمان نرود.

 اصلاً تکرار خود صلاه برای این است که ملکه وجود شود که من دائم توجّهم به پروردگار عالم است و «ایاک نستعین» از او یاری می خواهم. البته اگر عبد حقیقی بودیم «ایاک نعبد»، طبیعی است که یاری هم همیشه از او هست، «ایاک نستعین».

 حالا این مطالب و فرازهای پرمحتوا هم همین حالت را دارد. اینها باید ملکه وجودی مان شود. بعضی از بزرگان و اولیاء الهی یک تعبیر زیبایی را تبیین کردند، فرمودند: قرآن را بخوانید و حفظ کنید، ادعیّه را بخوانید و خیلی از آنها را حفظ باشید امّا خدا کند که ما یک قرآن متحرّک شویم، یک مفاتیح و ادعیّه متحرّک شویم.

 آیا اگر کسی کلّ قرآن یا مفاتیح را حفظ کرد، دیگر قرآن و دعای متحرّک است؟! خیر، لطف خدا شامل حال او شده، پروردگار عالم به او حافظه قوی مرحمت کرده و به واسطه آن، همه اینها را هم حفظ کرده امّا این تنها ملاک نیست. چون ما اگر خیلی هنر کنیم با حافظه ای که داریم مثلاً هزار تا حدیث حفظ می کنیم، قرآن را حفظ کنیم، نهج البلاغه را حفظ کنیم، مفاتیح را حفظ می کنیم که در این حال، می گویند: عجب هنری دارد و چقدر به او لطفی شده امّا الآن سی دی هایی هست که سه هزار جلد، چهار هزار جلد کتاب درون خودش دارد. پس حافظه آن خیلی قوی تر است، تازه وزنش هم کم است! من و شما وزنمان هم زیاد است و یک جاهایی ممکن است دردسرساز باشیم ولی وزن سی دی کم است و راحت همه جا حمل می شود. پس قرآن متحرّک این نیست که فقط حافظش باشیم. بلکه یعنی جدّی بفهمم قرآن چه می گوید.

 اولیاء خدا می گویند: اگر اینطور شدیم، ما هم شمّه ای از همان قرآن ناطق می شویم. کسانی مثل حضرت شیخنا الاعظم(ره)، سلطان العارفین (ره)و امثال این بزرگواران همینطور بودند و تالی تلو معصوم شدند. آنها قرآن ناطق هستند.

  «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها» یعنی تا انتها جلو برو!

 پس اصل این است که انسان بفهمد که مطلب چیست. مقصد را بشناسد و توجّهش به خدا باشد، آنوقت است که دیگر دائم استغاثه دارد.

 عرض کردم استغاثه به این معنا نیست که من به فرض طی الارض دارم و ناراحتم که این از من گرفته شود. اولیاء اینطور نیستند. آنها این را از قاعده لطف می دانند و می گویند: پروردگار عالم وظیفه نداشته، ما وظیفه داشتیم.

 نکته خیلی زیبایی را از آن نکات ظریفی که آیت الله آشیخ جعفر شوشتری(ره)بیان کردند، عرض کنم. ایشان فرموده بودند: مردم طلب کار از خدا نباشیم. ما مکلّیم، نه او مکلّف. ما به سنّ تکلیف می رسیم، نه او به سنّ تکلیف. سنّ تکلیف یعنی از این جا به بعد تکالیفی بر عهده من و شما هست که باید آنها را به نحو احسن انجام دهیم.

 بارها عرض کردیم، وقتی می فرمایند: «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها» به این معنی نیست که بگوییم: من که وسعم نمی رسد، پس انجام نمی دهم. بلکه «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها» یعنی تا جایی که می توانی جلو برو و انجام بده. بعضی در همان قدم اوّل می گویند: من نمی توانم و پروردگار عالم خودش فرموده: «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها»، من هم وسعم نمی رسد.

 ما باید با این دید نگاه کنیم، نه آن دیدی که اشتباه به ما تفهیم شده. «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها» یعنی جلو برو و انجام بده تا آنجایی که دیگر نمی توانی. نه این که همان اوّل از آن بار مسئولیت شانه خالی کنیم و بگوییم: ما انسان هستیم و وسعمان نمی رسد، در قرآن هم آمده: «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها»!!!

 آقاجان! ما معنی «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها» را نفهمیدیم. این عبارت یعنی تا آن انتها و تا جایی که جا داری، جلو برو. حتّی تا جان دادن هم باید جلو بروی.

 أبی عبدالله(ع)در روز عاشورا همین را بیان کرد که پروردگار عالم فرمود: «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها»، پس من باید بروم. اصحاب أبی عبدالله(ع)هم همین را بیان فرمودند که ما در سلام آنها را هم شریک قرار می دهیم و صد بار می گوییم: «السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین(ع)». حرّ تا آنجایی که می توانست رفت. نایستاد که بگوید: من که نمی توانم، او امام معصوم است و بحثش جداست. حبیب بن مظاهر هم تا انتها رفت.

 اصلاً ترکیب عاشورا می خواهد به ما بگوید حتّی پیر و جوان، کوچک و بزرگ و زن ومرد ندارد. علّت آوردن اهل و عیالش در این ماجرا این است که بفرماید ذوالجلال و الاکرام می فرماید: زن ومرد هم ندارد، کوچک و بزرگ ندارد. یک جا عبدالله بن حسن در قتلگاه می رود ، یک جا علی اصغر در دستانش جان می دهد. یک جا علی اکبر آن گونه شهید می شود و ... . از سنهای مختلف و از زن و مرد همه در آن واقعه حضور داشتند. یک جا دخترهای کوچک و یک جا زن­های سالخورده و یک جا دختران جوان، همه تازیانه می خورند و مورد اهانت و جسارت قرار می گیرند. همه هستند، «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها»  یعنی این. نه این که تا یک قدم جلو رفتم، بگویم: دیگر بیشتر نمی توانم.

 حتّی هم سبقه دار جلو می رود و هم تائب. او نمی گوید: من که حالا اوّل کارم است. تائب مثل حر. سابقه دار مثل حبیب بن مظاهر و قمر منیر بنی هاشم(ع).

 انسان باید بفهمد اینها «لا یکلّف اللّه نفساً إلّا وسعها» است. آن وقت اگر اینطور شد همیشه استغاثه اش به پروردگار عالم است و تا انتها هم جلو می رود و تکالیفش را انجام می دهد.

 إنشاءالله پروردگار عالم این حال معرفت، مقصد شناسی، توجّه و استغاثه دائمی را که حضرت در این فرازها می فرمایند، برای ما قرار دهد./958/د102/ن

پر طاووس قشنگ است، به کرکس ندهند

 

 

ارسال نظرات