۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۹
کد خبر: ۱۴۳۰۹۴

ماهیت انسان از نظر مکتب اگزیستانسیالیسم و مکتب صدرایی

خبرگزاری رسا ـ بی تردید می‌توان گفت که اهمیت انسان و جایگاه آدمی در نزد هر متفکر و اندیشمندی به جهان بینی وی و نوع نگرش او به هستی بستگی دارد، از همین روست که یک فیلسوف مادی وقتی به انسان از دیدگاه مادی و قوانین حاکم بر ماده می‌نگرد، او را موجودی سلطه جو و طالب هرج و مرج می‌داند، آن گونه که هابز انسان را برای انسان گرگ می شمارد.
انسان
توجه به انسان ومطالعه او پدیده تازه ای نیست، تاریخی کهن دارد و از قدیم الایام مورد توجه مذاهب و مکاتب و فرهنگ های گوناگون بوده است، کمتر متفکر و دانشمند و فیلسوف و نظام فکری و فلسفی را می‌توان یافت که به گونه ای به شناسایی انسان و مطالعه درباره او نپرداخته باشد.
اگر چه انسان شناسی به شکل امروزی آن از جمله دانش‌های نوپا و نوظهور محسوب می‌گردد و بنا بر برخی عقاید،انسان شناسی مولود عصر اکتشافات است که در آن انسان، اجتماعات دور مانده از صنعت جدید را زمینه تحقیق انسان شناسی خود قرار داده ولی باید گفت که توجه به انسان سابقه ای بس دیرینه دارد و از مکاتب و مذاهب هند گرفته تا فلسفه یونان و روم و از تفکرات اندیشمندان قرون وسطا تا اندیشه های اصیل اسلام، از رنسانس تا عصر حاضر همواره شناسایی انسان و توجه به ابعاد وجودی او مورد نظر بوده است.
باید به این نکته توجه داشت که در شناسایی انسان و بیان چیستی او در هر دوره ای از ادوار تطور آن، بر روی مفهومی خاص تکیه شده و هر اندیشمند و متفکر و هر مکتب و نظام فکری در شناسایی انسان بر مفهومی ویژه و برداشتی خاص از انسان تکیه دارد که در واقع تلقی وی را از انسان نشان می‌دهد.
بی تردید می‌توان گفت که اهمیت انسان و جایگاه آدمی در نزد هر متفکر و اندیشمندی به جهان بینی وی و نوع نگرش او به هستی بستگی دارد، از همین روست که یک فیلسوف مادی وقتی به انسان از دیدگاه مادی و قوانین حاکم بر ماده می‌نگرد، او را موجودی سلطه جو و طالب هرج و مرج می‌داند، آن گونه که هابز انسان را برای انسان گرگ می شمارد.
 شناخت هر فرد از خود، زیربنای تمام افکار، عقاید و تفکرات وی را معین می‌کند
 در مقابل، دانشمندی که از جنبه معنوی به هستی می‌نگرد، انسان را در برترین مرتبه هستی می‌نشاند، همچنان که اسپینوزا انسان را برای انسان خدا معرفی می‌نماید، یا کی یرکه گارد شرط وصول به کمال را رو به روی خدا قرار گرفتن بیان می‌کند و یا سارتر انسان را موجودی " وانهاده " که نه نقطه اتکای در درون دارد و نه در جهان، تعریف می‌کند که حتی نمی‌تواند نیک و بد اعمال خود را بیابد.
 بنابراین نمی‌توان کسی را یافت که نسبت به انسان دیدی مادی داشته باشد ولی هستی را بر مبنای یک ایده روحانی و معنوی و ماوراء طبیعت تفسیر کند و یا برعکس انسان را بر اساس تفکر معنوی توصیف نماید ولی از هستی تفسیری مادی ارائه می‌نماید، به تعبیری بهتر، شناخت هر فرد از خود، زیربنای تمام افکار، عقاید و تفکرات وی را در هر مورد از جمله انسان شناسی او معین می‌کند،
در این پژوهش به بررسی دیدگاه انسان شناسی ملاصدرا و مکتب اگزیستانسیالیسم غربی به خصوص دیدگاه سارتر می‌پردازیم، که از فیلسوفان اگزیستانسیالیسم الحادی است و سهم وافری در توسعه این مکتب فکری داشته است، همان گونه که خواهد آمد، او با توجه به مبانی فکری خود، منکر سرشت مشترک انسانی است، انتخاب سارتر در این تحقیق بدان جهت است که اولاً، وی فیلسوفی شهیر و دارای نوشته های فراوان می‌باشد و ثانیاً، شاید فیلسوفی به صراحت او در نفی ماهیت انسانی سخن نگفته باشد،
 مکتب اگزیستانسیالیسم
اگزیستانسیالیسم، از نظر پل فولکیه ، نخست از واژه اگزیستانس((existence، واژه اگزیستانسیال (exsitentia) مشتق گردیده و سپس پسوند «ایسم» به آن افزوده شده است، اگزیستانس(existence) به معنی وجود است و اگزیستانسیالیسم فلسفه اى است که بر تقدم وجود تأکید مى کند.
اولین بار، سورن کی یرکگارد فیلسوف دانمارکی، این کلمه را به معنای وجود واقعی انسان به کار برد، وجود انسان به عنوان یک موجود خودآگاه؛ یعنی موجودی که از خودش به طور روشن و بی واسطه آگاه است،این مکتب که با کی یر کگارد آغاز شد، از طریق‌ نیچه، مارسل‌ و یاسپرس‌ سیر کرده‌ و در مارتین‌ هایدگر و ژان‌ پل‌ سارتر به‌ اوج‌ خود رسیده‌ است.
وجه تسمیه این مکتب، این است که بنا بر نظر فلاسفه اگزیستانس اصالت با وجود است، نه ماهیت، یعنی وجود و هستی انسان، مقدم بر ماهیت و چیستی آن می‌باشد،پس می‌توان اگزیستانسیالیسم را واکنشى دانست در مقابلِ فلسفه رسمىِ اروپایى که اساساً، از زمان افلاطون تا هگل، اصالت ماهیتى بود.
 اگزیستانس: انسان عبارت است از صفاتى که ما باید بسازیم
 در زمینه وجود، آنچه در بینش اگزیستانسیالیسم توجه وافری بدان می‌شود، بیشتر وجود فردی و شخصی انسان است و وجود به معنای وسیع خود مورد توجه نیست، بلکه آنچه مورد
مطالعه قرار گرفته اگزیستانس انسان است، اگزیستانس به معنی زندگی فرد و حداکثر وجود اوست، نه وجودی که گسترده باشد و شامل همه موجودات شود.
از منظر این مکتب، در جهان هستى براى همه موجودات، ماهیتى در نظر گرفته شده است جز انسان، ماهیت انسان در اثر انتخاب آزاد و آگاه خود او تحقق می‌یابد،‌ اما موجودات دیگر از حیوانات، نباتات و جمادات ماهیتشان بر وجودشان مقدم است.
از این رو قابل پیش‌بینی هستند و قبل از موجود شدنشان می‌دانیم که ماهیتشان چیست، قبل از اینکه مثلاً گوساله‌ای به دنیا بیاید می‌دانیم که موجودی که قرار است پا به عرصه بگذارد چه ماهیتی است، خدا طبیعت وجود انسان را ساخته است اما عظمت و زیبایی‌ها و خوبی‌ها و،،، بالاخره همه هویت انسان، ساخته خودش مى‏باشد.
انسان عبارت است از صفاتى که ما باید بسازیم، بنابراین وجدان مشترک انسانى که همه آدم‏ها در آن شریک‏اند موهوم است و فقط وجود در همه مشترک است، در اخلاق، ملاکى نیست، ما ملاک را بعد از عمل مى‏سازیم.
هر کس هر عملى را مشروط بر این که در آن حسن نیت داشته باشد، انجام دهد؛ در این صورت عملى اخلاقى انجام داده است، یعنی اگر فردی در شرایط انتخاب موضوعی قرار گیرد اگر انتخابش همراه با حسن نیت باشد و آرزوی قانون عام شدن آن انتخاب را هم داشته باشد و یا اینکه از قانون کلی شدن آن عمل ناراضی نباشد آن عمل یک عمل اخلاقی است.
 به عنوان مثال اگر فردی بین انتخاب جنگیدن برای وطن و نزد خانواده ماندن قرار گرفته باشد،اگر ماندن را انتخاب کند با توجه به این که قانون عمومی شدن این انتخاب سبب شکست یک کشور و از بین رفتن امنیت همگان می‌شود این یک عمل اخلاقی نیست، اما اگر با انتخاب جنگیدن اعمال آزادی کند با توجه به این که عام شدن این انتخاب باعث دوام جامعه می‌شود این یک عمل اخلاقی است.
 آیا اگزیستانس مساوی با سارتر است؟
 در سال‌های اخیر، واژه اگزیستانسیالیسم در آثار ژان پل سارتر Jean Paul Sartre)) شهرت خاصى کسب کرده است، به ظاهر، عموم مردم چنین تصور می‌کنند که اگزیستانسیالیسم همان تفکرات ملحدانه سارتر است، در حالی که اگزیستانسیالیسم، در آغاز، گونه اى تفکر دینى و خدا باورانه بود، بنابراین می‌توان اگزیستانسیالیست‌ها را به دو گروه تقسیم کرد:
الف) اگزیستانسیالیست‌های خدا باور (theistic)
ب) اگزیستانسیالیست‌های ملحد ( atheistic)
در اگزیستانسیالیسم خداباور یافتن من راستین برابر با این معناست که خداوند در فرد به عنوان یک واقعیت ازلی در تجربه درونی فرد ظاهر می‌گردد.
اما در اگزیستانسیالیسم الحادی و به خصوص در اندیشه های سارتر، مسئله‌ی تقدم وجود بر ماهیت مبنای الحاد است، چرا که به نظر او اگر ماهیت انسان مشخص باشد و ما برای انسان فطرت و طبیعت عمومی قائل شویم در این صورت مفهوم بشر در اندیشه خالق شبیه به مفهوم کارد در ذهن صنعتگر است.
به عبارت دیگر منظور او این است که خداوند بشر را بر طبق اسلوب و مفهومی که از او در اندیشه دارد خلق می‌کند؛درست همچنان که صنعتگر کارد را بر طبق شکل و اسلوب معینی می‌سازد،
 دیدگاه مکتب اگزیستانسیالیسم (سارتر) درباره ماهیت انسان
 اگزیستانسیالیسم‌ها مانند صدرالمتألهین تقدم وجود بر ماهیت را تصدیق می‌کنند و بر طبق هر دو نظام فلسفی، ماهیت، دارای واقعیت درجه دوم است، اما آن دو درباره ماهیت در یک نکته اساسی با هم اختلاف دارند؛
از نظر اگزیستانسیالیست‌های جدید، ماهیت به معنی ماهیت جزئی است؛ آنان تصوری از ماهیت به عنوان امر کلی ندارند، پس ماهیت هر فرد از انسان منحصر به اوست، اما بر طبق نظر ملاصدرا، ماهیت انسان، مفهومی انتزاعی است که به نحو کلی، بر همه انسان‌ها اطلاق می‌شود و وجود نیز یک مفهوم ذهنی صرف نیست،بلکه عینیت دارد و تمام اشیاء و موجودات خارجی را نیز در بر می‌گیرد.
حال با ذکر این تفاوت ابتدا دیدگاه سارتر را بیان کرده و سپس به بررسی آن از نگاه ملاصدرا می‌پردازیم،
سارتر مانند سایر اگزیستانسیالیسم‌ها معتقد بود که وجود انسان بر ماهیت این وجود تقدم دارد و این را وجه متمایز انسان‌ها می‌دانست، این که «من هستم» بر «چیزی که من هستم» تقدم دارد.
 او در این مورد گفته است که وجود بر ماهیت متقدم است، ماهیت آن چیزی است که واقعاً وجود دارد، ماهیت در اصل، «طبیعت» یک چیز است، به اعتقاد سارتر، انسان چنین طبیعتی ندارد، انسان باید خود را کشف کند، او باید طبیعت و ماهیت خود را کشف کند، زیرا ماهیت از قبل برای انسان تعیین نشده است.
او معتقد است انسان در ابتدا هیچ گونه ماهیتی ندارد و در طول زندگی و از طریق تصمیم‌ها و انتخاب‌های خود، ماهیتی خاص برای خود انتخاب می‌کند؛ ولی می‌توان ادعا کرد سارتر درباره نفی ماهیت انسانی، بیشتر و صریح‌تر از دیگران سخن گفته و دلایل مختلفی بر آن اقامه کرده است،
او می‌گوید:
«اینکه انسان، به طوری که فیلسوفان وجودی می‌گویند، تعریف پذیر نیست، به این دلیل است که در ابتدا هیچ بوده است و چیزی نخواهد بود، مگر اینکه بعدها بشود و در آن هنگام، او همان چیزی خواهد شد که از خودش می‌سازد،»
وی از این اصل که « بشر هیچ نیست، مگر آنچه از خود می‌سازد » به عنوان اصل اولیه اگزیستانسیالیسم یاد می‌کند و آن را همان اصل « درون گرایی » یا «سوبژکتیویسم» می‌داند.
سارتر تفاوت اصلی انسان با سایر موجودات را در همین می‌داند که هر موجودی دارای ماهیتی معین و از پیش تعیین شده است؛ ولی انسان هیچ ماهیت و تعریف از پیش تعیین شده ای ندارد و همان گونه که اشاره شد، این مطلب را تقریباً همه اگزیستانسیالیست‌ها پذیرفته‌اند، انسان ابتدا وجود می‌یابد، سپس خودش را معین می‌کند.
او با اینکه از هوسرل و مکتب پدیدارشناسی وی بسیار تأثیر پذیرفته است و آن را یک کشف با ارزش می‌دانست، در مسئله « ماهیت انسان » با وی مخالف است و می‌گوید:
« انسان یگانه هستنده ای است که دارای ماهیت پیشینی نیست ،» و « بشر هیچ نیست، مگر آنچه از خود می‌سازد ،»
بر اساس اندیشه اگزیستانسیالیسم، آن چیزی که هویت انسان را تعیین می‌کند، اعمال او در طول زندگی می‌باشد و به تعبیری « انسان آن چیزی است که عمل می‌کند، »
سارتر در این زمینه می‌گوید: «حقیقتی وجود ندارد، جز در عمل،،، بنابراین [بشر] جز مجموعه اعمال خود، جز زندگانی خود، هیچ نیست،»
البته باید توجه داشت گرچه اگزیستانسیالیسم از این جهت به مکتب پراگماتیسم (اصالت عمل) نزدیک می‌شود، تفاوت اساسی این دو مکتب در این است که عمل در فلسفه وجودی، اعم از رفتار خارجی محسوس و تفکر،شور، هیجان، تصمیم و خواهش است،
توجه به این نکته لازم است که همه اگزیستانسیالیست‌ها تبیین یکسانی از نفی ماهیت انسانی ندارند، از آنجا که فیلسوفان وجودی خدا باور، وجود انسان را در تعالی به سوی خدا می‌بینند، از آن سلب ماهیت می‌کنند؛ اما فیلسوفان وجودی مادی(الحادی)، مانند نیچه، سارتر و کامو، وجود انسان را در تعالی در نیستی و عدم می‌انگارند، در هر صورت، هر دو دسته بر صیرورت دائم انسان تأکید می‌ورزند،
دلایل سارتر بر نفی ماهیت انسانی
سارتر در نوشته های مختلف خود به طور پراکنده برای نفی ماهیت انسانی به دلایل
مختلفی تمسک کرده است، این دلایل عبارتند از:
1،اختیار و آزادی کامل انسان
یکی از ویژگی‌های مکتب اگزیستانسیالیسم، تأکید بر آزادی اراده انسان‌هاست، تا جایی که اختیار را وصف ماهیت انسانی نمی دانند؛ بلکه آن را متعلق به ساختار هستی آگاه و مقدم بر ماهیت او معرفی می‌کنند،سارتر هم با تأکید بر همین مطلب که اختیار به ساختار لنفسه تعلق دارد، می‌گوید:
«انسان محکوم به آزادی است،،، انسان کاملاً آزاد است و چاره ای جز انتخاب کردن و خود را به نحوی متعهد کردن ندارد» ،
سارتر آزادی انسان را نوعی محکومیت می‌دانست و می‌گفت:« انسان محکوم است، زیرا خود به این آزادی دست نیافته است و چون بی دلیل به دنیا آمده است، نسبت به تمامی کارهایش مسئول است، ما نخواسته بودیم ما را به صورت افرادی آزاد بیافریند، با وجود این، ما آزادیم و همین آزادی ما را محکوم می‌کند که برای تمامی اعمالمان تصمیم بگیریم، در این میان ارزش و هنجار جاودانه ای هم وجود ندارد که بتوانیم خودمان را با آن سازگار کنیم و به همین دلیل تصمیم گیری‌ها و انتخاب‌های ما اهمیت بیشتری می‌یابد».
 سارتر: هیچ بایدی در کار نیست
 سارتر بر این نکته تأکید دارد که انسان هیچ گاه نمی‌تواند مسئولیت‌هایش را کتمان کند، او میگوید «ما نمی‌توانیم گوشه ای بنشینیم و ادعا کنیم که باید کار می‌کردیم و باید خود را با انتظارات جامعه تطبیق می‌دادیم، باید چنین می‌کردیم و باید چنان می‌کردیم، زیرا هیچ بایدی در کار نیست.
انسان محکوم به آزادی است و کسی که خود را درگیر بایدها می‌کند، سعی دارد تا واقعیت‌های زندگی را کتمان کند و به توده ای بی هویت تبدیل شود، اما آزادی انسان به ما حکم می‌کند تا بر اساس وجود واقعی‌مان رفتار نماییم و چیزی باشیم که هستیم».
سارتر آزادی را ویژگی اصلی انسان می‌داند که موجب تمییز آن از سایر موجودات می‌شود، وی معتقد است: آزادی، زیربنایی برای تمامی اهداف انسانی است، آزادی نوعی از وجود نیست؛ بلکه هستی انسان است،بودن یعنی یکی را انتخاب کردن.
محور اصلی بحث سارتر در کتاب هستی و نیستی، فرد کاملاً آزاد است؛ فردی که ارزش‌هایش را خودش انتخاب می‌کند، سارتر در رمان سه جلدی‌اش با عنوان راه های آزادی نیز به دنبال تبیین آگاهی، آزادی و تعهد سیاسی است، وی استدلال می‌کند که آزادی انسان را نه طبیعت تهدید می‌کند و نه تربیت؛ هیچ کدام از عوامل درونی یا بیرونی با آزادی انسان تعارض ندارد،به عقیده او آزادی ما مسلم و قطعی است،اما همیشه دچار ضعف و ناتوانی است،
شهید مطهری: اگزیستانسیالیسم اصلاً فطرت را مخالف آزادی می‌داند
 شهید مطهری در این زمینه می‌گوید: « اگزیستانسیالیسم به حکم اینکه اصلاً فطرت را مخالف آزادی می‌داند، با هر نوع امر سرشتی مخالف است،»
البته گاهی نیز عکس استدلال بالا ذکر شده است؛ یعنی از اینکه انسان هیچ گونه فطرت از پیش تعیین شده ندارد، نتیجه گرفته‌اند که او کاملاً آزاد و مختار است و هیچ عامل محدودکننده درونی ندارد، سارتر می‌گوید:
«اگر به راستی بپذیرید که وجود مقدم بر ماهیت است، دیگر هیچ گاه نمی‌توان با توسل به طبیعت انسانی خداداد و متحجر، مسائل را توجیه کرد، به عبارت دیگر، جبری وجود ندارد، بشر آزاد است، بشر آزادی است،»
قدر متقن هر دو استدلال این است که بین نفی فطرت و آزادی یا بین قبول فطرت و جبر، نوعی ملازمه وجود دارد.
2،صیرورت
سارتر: انسان کوششی بیهوده است
 از دیگر اصولی که بیشتر اگزیستانسیالیست‌ها بر آن تأکید ورزیده‌اند، این است که انسان دائماً در حال شدن است، بدیهی است بر اساس نظریه نفی ماهیت و تحقق آن در طول زندگی، صیرورت دائمی انسان قابل طرح و پذیرش، بلکه ضروری می‌باشد.
سارتر وجود را به دو نوع لنفسه و فی نفسه تقسیم و ادعا می‌کند انسان در تمام عمر خود به دنبال اتحاد لنفسه (آگاهی) و فی نفسه (وجود مستقل و غیر مرتبط با هر چیزی) و رسیدن به این اتحاد است، سارتر از این میل با عنوان میل انسان به خدا شدن تعبیر می‌کند و از آنجا که چنین مفهومی از دیدگاه وی خود متناقض است، انسان هیچ گاه به آن نمی‌رسد و این تلاش فقط با مرگ به پایان می‌رسد.
کاپلستون نظر وی در کتاب هستی و نیستی را چنین توضیح می‌دهد که انسان در پی دستیابی به طرح ایده آل فی نفسه شدن، یعنی اجتماع هستی و آگاهی در امر واحد است، با این همه، این ایده آل بر مفهوم خدا یعنی بر هستی آگاه قائم بالذات منطبق است، به همین دلیل سارتر می‌گوید:
«انسان بودن به معنای کوشش برای خدا شدن است یا بهتر بگوییم، انسان اساساً همان میل به خدا شدن است، متأسفانه این تصور از خدا تناقض آمیز است؛ زیرا آگاهی دقیقاً نفی هستی است،»
بنابراین سارتر این نتیجه بدبینانه را می‌گیرد که:«انسان کوششی بیهوده است،» وجود لنفسه خواهان خدا شدن است؛ ولی در نا شفافی و تیرگی فی نفسه می‌افتد، گریز از آن نه با تحقق طرح اساسی او، بلکه با مرگ پایان می‌یابد، او همچنین تأکید می کند:
«انسان خود را به عنوان انسان از دست می دهد تا خدا زاده شود؛ اما ایده خدا تناقض دارد و ما خود را بیهوده از دست می دهیم، بشر یک شور بیهوده است،»
باید توجه داشت تعارض آگاهی با هستی در اندیشه سارتر به جهت تفسیری است که وی از آگاهی دارد و آن را به « نبود هویت »، « نفی خود » و « دیگربودگی »تفسیر می کند، وی در این مسأله از پدیدارشناسی هوسرل تأثیر پذیرفته که آگاهی را به « روی آورندگی » تفسیر می کند و آن را مهم ترین کشف هوسرل می داند.
 مجاهدت محض برای خدا شدن
 به هرحال، سارتر انسان را ،« میل به خدا بودن » ،« میل به فی نفسه بودن »،«مجاهدت محض برای خدا شدن» و مانند آن تعریف می کند، طبیعی است که وی میل دائم به چیزی و صیرورت به سوی آن را با داشتن ماهیت و فطرت منافی می داند، به همین دلیل معتقد است انسان طبیعت ثابتی ندارد،
البته ممکن است در اینجا سؤالی رخ بنمایاند که آیا نمی توان « میل به خدا شدن » را به عنوان ماهیت انسان تعریف کرد و آیا با این تعاریف ماهیت انسان را تعیین نکرده ایم؟ سارتر در پاسخ به این سؤال می گوید:
«اگر به میل توجه شود، معلوم می شود ماهیتی از آن به دست نمی آید؛ زیرا میل به هستی، همیشه به صورت میل به حالتی از هستی ظهور پیدا می کند و این حالت باید از میان هزاران حالت انتخاب شود و چون انتخاب هست، پس ماهیت و فطرت از پیش تعیین شده ای نیست».
البته سارتر برای نفی فطرت و ماهیت، صریحاً به صیرورت دائمی انسان تمسک نکرده است؛ ولی با توجه به مبانی فکری او و تعریفی که از ماهیت و فطرت وجود دارد، می توان ملازمه بین این دو امر را در اندیشه او به دست آورد، علاوه بر اینکه به شکل منطقی نیز چنین رابطه ای وجود دارد؛ یعنی از اینکه انسان دائماً در حال شدن است.
می توان نتیجه گرفت ماهیت ثابتی ندارد و بر اساس تعریف سارتر از فطرت که شامل امور جزئی نیزمی شود، این همان نفی فطرت است؛ به همین دلیل، برخی از شارحان اگزیستانسیالیسم، فطرت ثابت و ایستا را نفی کرده اند؛ ولی فطرت پویا و انعطاف پذیر را پذیرفته اند.
3،عدم وجود خدا
سارتر: هماهنگی بین اراده و اختیار انسان با اراده خدا محال است.
 از آنجا که سارتر متعلق به شاخه الحادی اگزیستانسیالیسم است، اعتقادی به وجود خداوند متعال ندارد و همان گونه که اشاره شد، اساساً چنین مفهومی را خودمتناقض می داند، از نظر سارتر محال است بین اراده و اختیار انسان با اراده خدا هماهنگی وجود داشته باشد و چون جمع این دو از نظر او منتهی به تناقص است، لذا اصالت را به اراده و اختیار انسان داده و منکر وجود خالق می شود، او بر همین اساس، طبیعت بشری را نیز نفی و ادعا می کند:
«از آنجا که خدایی نیست تا ماهیت انسان را به او بدهد، پس طبیعت انسانی وجود ندارد،»
وی همچنین میگوید:
«در مکتب اگزیستانسیالیسم، تعریف ناپذیری بشر بدان سبب است که بشر نخست هیچ نیست،سپس چیزی می شود؛ بدین گونه طبیعت بشری (طبیعت کلی بشری) وجود ندارد؛ زیرا واجب الوجودی نیست تا آن را در ذهن خود بپروراند، چیزی به اسم طبیعت بشری وجود ندارد؛ چراکه خدای همه چیز بیننده‌ای نیست که از آن طبیعت بشری مفهومی داشته باشد»
استدلال سارتر در این بیان کاملاً روشن است، وی می گوید لازمه پذیرش طبیعت بشری این است که خدایی باشد تا آن طبیعت را طراحی کند؛ اما از آنجا که می دانیم خدایی نیست، پس این طرح کلی هم وجود ندارد، وی در جای دیگری از طریق نفی خدا به نفی علت غایی آفرینش انسان و درنتیجه نفی الگو و ایده قبلی استدلال می کند و با تشبیه خدا به یک صنعت گر چنین می گوید:
«اگر قائل به خدا شویم، باید بگوییم همان گونه که صنعت گر می دانسته برای چه می سازد، پس انسان هم یک ایده کلی است که هدف از آفرینشش رسیدن به قصد خاصی است»
 دلایل ملاصدرا برای اثبات اصالت وجود 
 ملاصدرا دلایل متعددی برای اثبات اصالت وجود آورده از جمله آنکه؛
 1، اتحاد وجود در حمل و حکم
در اثبات یک عرض یا صفت در یک گزاره برای یک موضوع و یا صدور یک حکم، بایستی همواره اتحاد وجودی بین موضوع و محمول موجود باشد، زیرا که موضوع و محمول دو مفهوم متغایرند و آنچه اجازه حمل یا حکم را می دهد اتحاد آن دو در وجود می باشد، پس اصالت با وجود است.
حال اگر وجود را اصل ندانیم و ماهیت اشیاء اصل و حقیقت ذات آنها باشد، ـ و می دانیم که ماهیات با هم تغایر وجودی و ذاتی دارند ـ حمل محمول به موضوع غیر ممکن خواهد شد، دیگر نمی توان گفت «درخت، سبز است» چرا که ماهیت درخت ذاتاً با ماهیت سبز متفاوت است و اگر فعل «استن ـ بودن» (که نشانه دخالت و نقش وجود خارجی است) در میان آن دو نباشد هرگز این دو مفهوم با هم متحد نخواهند شد، و هیج حمل و وحدتی در جهان محقق نخواهد شد.
 2، اولی بودن وجود در تحقق از ماهیت
 ملاصدرا می گوید وقتی «تحقق» هر شیء و هر ماهیت به آنست که وجود را بر آن اضافه و بار کنیم، پس خود «وجود» به «تحقق» در خارج اولی تر و از چیزهای دیگر به حصول نزدیکتر است، می توانیم برای این استدلال مثالی بزنیم.
وقتی شما برای رطوبت هر چیز بودن آب را در آن لازم بدانید، اثبات رطوبت برای خود آب، ضروری تر و خود آب به مرطوب بودن اولی تر و نزدیکتر است، و اساساً ثبوت «وجود» برای «وجود» دلیل نمی خواهد، زیرا «وجود» ذاتی «وجود» است همانگونه که رطوبت، ذاتی آب است.
وی به سفیدی در اشیاء سفیدرنگ مثال می زند و می گوید وقتی شما به کاغذ ـ که نه عین سفیدی بلکه معروض آنست ـ صحیح باشد که بگویید: سفید است، خود سفیدی اولی‌تر از کاغذ به داشتن وصف «سفیدی» است (زیرا خود سفیدی است!).
با نگاهی دیگر به مسئله ماهیت و وجود، ملاصدرا می گوید: ما گاهی ماهیتی را تصور می کنیم منهای وجود، یعنی از وجود خارجی آن غفلت داریم (درحالیکه درباره وجود اینطور نیست)، یعنی ماهیت بگونه ای نیست که همواره با تحقق در خارج ملازم و همراه باشد؛ پس این وجود است که اصل در تحقق اشیاء و موجودات می باشد، و ذهن ما ماهیت را از آن موجود خارجی انتزاع می کند و ماهیتها امور اعتباری هستند: «تعیّنها امور اعتباریست»،
 تفاوت اصالت وجود صدرایی و اگزیستانسیالیستی و نقد دیدگاه سارتر
 پس دیدیم که ملاصدرا سالها پیش از اگزیستانسیالیست‌ها تقدم وجود بر ماهیت را مطرح کرده است ولی نمی توان گفت که اصالت وجود اگزیستانسیالیست‌های جدید همان اصالت وجود صدرایی است چراکه تفاوت های بسیاری با آن دارد، از جمله اینکه اگزیستانسیالیسم جدید، در اساس، انسان‌محور است; یعنى نقطه آغاز و محور آن انسان است; انسانى که تنها، او اختیار دارد و بر اساس این دیدگاه، تنها اوست که آزاد و مختار است ولی اصالت وجود صدرایی انسان محور (humanist) نیست و از این حیث بسیار گسترده تر از اگزیستانسیالیسم جدید است.
 از یکسو، تا آنجا که به موجودات این جهان مربوط مى شود، همه شمول است; یعنى براى تبیین ذات واقعیت، از حیث منشأ و مراتب مختلف ظهور آن، اساسى است; و از سوى دیگر، فراوجودى است; اما اگزیستانسیالیسم جدید، بویژه آنگونه که در تفکر هایدگر و سارتر بیـان منـظم یافته است، در اساس، وجودشنـاسى یا بحثى وجـود شناختـى (در باب موجودات)است، وتفاوت های بسیار دیگری که در اینجا مجالی برای ذکر آنها نیست.
در برابر دیدگاه سارتر درمورد اختیار واراده انسان وعدم وجود خدا، که انسان را محکوم به آزادی می دانست و با این حکم که فطرت مخالف آزادی است، به نفی فطرت می پرداخت،و با متناقض دانستن جمع میان اختیار انسان واراده خدا وجود خالق را نفی می کرد.
ملاصدرا نقش عامل انسانی یعنی اراده و قدرت را در تحقق افعال انسانی می پذیرد و از سوی دیگر همان فعل را مستند به خدا می داند، استناد افعال انسان به خداوند را از طریق احاطه و سیطره قدرت الهی بر انسان و افعال انسان تبیین می کند، او قانون علیت را بر همه موجودات هستی حاکم می داند و از سوی دیگر موثری جز خداوند در هستی قائل نیست.
فاعل مستقل وحقیقی خداست و علت العلل بودن خداوند منافاتی با وجود اسباب و علل طبیعی و ،،به عنوان علل متوسط یا قریب فعل ندارد، او این را در مورد نفس نیز بکار می برد چرا که به یک اعتبار می توان تمام افعال انسان را به خود نفس نسبت داد و به اعتبار دیگر هر کدام از افعال نفس را به قوه نفسانی خاص منسوب داشت.
صدرا یک عمل را هم به خدا و هم به انسان نسبت می دهد و این ها را با هم جمع می نماید بدون هیچ ناسازگاری ، او یگانه راه تفحص پیرامون جبر و اختیار را ایمان می داند و بس.
 وجود تعلقی و ربطی ممکن،نظری ابتکاری ملا صدرا
 صدرالمتالهین با طرح نظریه ابتکاری خویش در فلسفه در خصوص وجود تعلقی و ربطی دانستن وجود ممکن، رهیافت تازه ای به توحید افعالی و مسأله جبر و اختیار، عرضه داشت که سبب تفسیر جدیدی از «امر بین الا مرین» شد که به توضیح آن با ذکر نکاتی می پردازیم:
حکمت متعالیه صدرا ضمن پذیرش تقسیم وجود به وجود واجب و ممکن و همچنین نظام علیت، نه تنها وجود ممکن را به دلیل معلولیت آن (چه با واسطه و چه بدون واسطه) نیازمند به واجب الوجود می داند، بلکه اصل ذات وحقیقت آن راوجود رابطی وتعلقی می داند که حقیقتش مانند وجود حرف ربط، متقوم به علت هستی بخش یعنی، واجب الوجود است؛ به گونه ای که وجود ممکن، دائم و در هر آن به دلیل قوامش به واجب الوجود، هستی در یافت می کند.
به عبارتی، فیض و افاضه الهی نه حدوثا بلکه استمرارا شامل همه وجودات ممکن می شود، بر این اساس، مفاهیم «علت الا ولی»، «صادر اول» و «علت بعیده یا قریبه» معنا و مفهوم خود را در این نظریه درباره خداوند از دست می دهند؛ زیرا همه عالم امکان یک وجود و مخلوق الهی ا ست که دائم از افاضه الهی مستفیض می شوند.
با فرض قوام ماهیت و ذات ممکن به واجب الوجود، روشن می شود که فعل و اثر موجود ممکن نیز در حقیقت، فعل واجب الوجود است؛ چرا که وقتی حقیقت وجود ممکن به صورت علت و فاعل فعل و اثر خاص به خداوند متقوم است، اثر و فعل آن نیز در حقیقت به خداوند مستند می شود.
صدرا با پذیرش تباین ذاتی اشیاء و وجود آثار و افعال خاص آن، آن را در قالب اصل علیت تبیین می کند؛ اما نگاه وی به اصل علیت، نگاه نه فیلسوفانه، بلکه نگاه حکیم متعالیه است که آن را شأن و وجود الهی تفسیر می کند.
 از آن جا که صدرا وجود گوناگون اشیای مادی و نظام علیت رامی پذیرد، آنها را دارای فعل و اثری از خود وصف می کند، که نسبت افعال به آنها نسبت حقیقی است؛ اما از این جهت که ذات علل و فواعل پیشین و همچنین نحوه فاعلیت و افعالشان نیز به واجب الوجود بسته است، استناد افعال آن ها به خداوند نیز حقیقی خواهد بود.
وی برای تبیین چگونگی تعدد فاعل یک فعل به قوای نفسانی مثال می زند؛ برای مثال، مشاهده کردن، نخست به چشم و سپس به نفس انسانی مستند می شود، این استناد به دو علت گوناگون، استناد حقیقی است؛ یعنی رؤیت هم فعل حقیقی چشم و هم فعل حقیقی نفس است؛ هر چند خود چشم جزو شوؤن نفس و در تسخیر آن است.
 اثبات اختیار انسان با تطبیق آن بر توحید افعالی
 صدرالمتالهین در اثبات اختیار انسان با تطبیق آن بر توحید افعالی می نویسد :
«کما انه لیس فی الوجود شان الا و هو شانه ،کذلک فی الوجود فعل الا وهو فعله لا بمعنی ان فعل زید مثلا لیس صادرا عنه بل بمعنی ان فعل زید مع انه فعله بالحقیقة دون المجاز فهو فعل الله بلحقیقة ،،،، ظهر ان نسبة الفعل و الایجاد الی العبد صحیح کنسبةالوجود والسمع والبصر و سائر الحواس وصفاتها و افعالها وانفعالاتها من الوجه الذی بعینه ینسب الیه
فکما ان نسبة وجود زید بعینه امر متحقق فی الواقع منسوب الی زید بالحقیقة لا بالمجاز و هو مع ذلک شان من شوون الحق الاول فالانسان فاعل لما یصدر عنه و مع ذلک فعله احد افاعیل الحق علی الوجه الاعلی الاشرف اللائق باحدیة ذاته، ،،،»
اینک به اصل دیگری که بیشتر اگزیستانسیالیست‌ها به آن معتقدند می پردازیم و آن این است که انسان دائما در حال شدن است،همان صیرورت،ودر نهایت آن را منافی با فطرت می دانند و آن را نفی می کنند.
در این مورد باید گفت که طرح صیرورت دائم انسان، اختصاص به سارتر یا اگزیستانسیالیسم ندارد؛ بلکه بسیاری از فیلسوفان الاهی و غیر الاهی به آن اشاره کرده اند، برخی از فیلسوفان نیز این مسأله را توسعه داده و تمامی جهان هستی یا عالم ماده را در حال تغییر مدام دانسته اند، از برخی فیلسوفان یونان باستان نقل شده است که انسان در یک رودخانه، دو بار شنا نمی کند.
در آموزه های اسلامی نیز بر حرکت دائمی انسان به سوی خدا تا ملاقات او تأکید شده است:
« یا ایها الانسان انّک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه»(انشقاق/6)
براساس این گونه آموزه ها فیلسوفان مسلمان نیز این مسأله را طرح نموده و به آن پرداخته اند.
صدرالمتألهین در عین حال که نفس را جسمانیةالحدوث می داند، براساس حرکت جوهری معتقد است نفس انسانی بر اساس فطرت اولیه مانند سایر موجودات عالم به سوی حق تعالی در حرکت است.
نفس در این حرکت استکمالی به مرحله ای می رسد که عقل محض می شود و با عقل فعال متحد می گردد؛ بلکه خود عقل فعال می شود، غرض از این اشاره بسیار مجمل آن است که فیلسوفان بزرگی در مسأله صیرورت دائمی انسان با اگزیستانسیالیسم همداستان هستند و پیش از فیلسوفان اگزیستانس آن را مطرح کرده اند؛ اما هیچ گاه قائل به نفی فطرت و سرشت انسان نشده اند؛ زیرا هیچ تلازمی میان آن دو نیست.
در واقع سارتر گمان کرده است تغییر و صیرورت دائمی نفس به معنای تحول ماهیت می باشد؛درحالی که در جای خود (بحث حرکت جوهری در حکمت متعالیه) اثبات شده که چنین ملازمه ای وجود ندارد، یعنی هرگونه تغییری به تحول در ماهیت نمی انجامد.
 منابع ---------------------------------
 1،اصول فلسفه اگزیستانسیالیسم(با تفسیر رنه لافراژ)،ترجمه پزشکپور،(بی تا)،انتشارات شهریار ،بی جا
2،انسان شناسی اسلام،حسین ابراهیمیان
3،بحث تطبیقی اگزیستانسیالیسم غربی و اصالت وجود در فلسفه اسلامی، صالح حسن زاده، پورتال جامع علوم انسانی،آخرین بازنگری28آذر1390
4،سارتر و میل انسان به خدا شدن،هدایت علوی تبار،پورتال جامع علوم انسانی،آخرین بازنگری28آذر1390
5،فلسفه اخلاق در قرن بیستم،مری وارنوک،ترجمه ابوالقاسم فنائی،1380،انتشارات بوستان کتاب،قم
6،هستی ونیستی،سارتر
 فاطمه خانی سورکی/995/ی701/ن
ارسال نظرات