۱۲ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۴:۳۶
کد خبر: ۱۵۸۶۵۱
ناگفته های جلال الدین فارسی پس 30سال:

تابعیت مرا به خاطر ضربه زدن به رهبر معظم انقلاب مطرح کردند

خبرگزاری رسا ـ جلال الدین فارسی ناگفته هایی داشت که پس از 30 سال در گفت‌وگویی به برخی از آنها اشاره کرد.
جلال الدين فارسي

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا به نقل از نما، جلال الدین فارسی را از گنج های پنهان تاریخ معاصر انقلاب می‌دانند. چه اینکه در سطح بسیاری از حوادث انقلاب بوده است و بسیاری از تحولات و فراز و فرودها را نظاره کرده است.
جلال الدین فارسی قرار بود کاندیدای حزب جمهوری ردای ریاست جمهوری را بر تن کند که با توصیه امام کنار می‌رود تا عرصه برای حضور بنی صدر جدی تر شود.
جلال الدین فارسی ناگفته هایی داشت که در گفتگو با نشریه ذکر به برخی از آنها اشاره کرد.
متن کامل این گفتگو به شرح زیر می‌باشد:

اگر رئیس جمهور ایران می شدم...

یکی از مهم ترین معماهای تاریخ سیاسی ایران را باید داستان ریاست جمهوری بنی صدر دانست. جلال الدین فارسی چرا در انتخابات ریاست جمهوری کنار کشید؟
این که چرا من کنار کشیدم و بنی صدر رئیس جمهور شد و بعد با آن افتضاح از ایران گریخت و به وسیله ی خلبان شاه فراری که فرار کرده بود با همان خلبان که عضو سیا بود و او به ایران برگردد و در ظاهر ابراز پشیمانی کند و پذیرفته شود بعد در همان حال بنی صدر خودش رئیس جمهور باشد، رأس منافقین خودش با آمریکا و سیا مرتبط باشد و این ها با هم پیوند بخورند و فرار این گونه صورت بگیرد که بنی صدر کسی که سیا در ماه های نزدیک به پیروزی انقلاب در پاریس با واسطه گری خسرو قشقایی با او تماس گرفته و بعد همین تماس می آید در داخل ایران انجام می گیرد در حالی که بنی صدر عضو شورای انقلاب بود.


چه کسی بنی صدر را برای شورای انقلاب معرفی کرده بود؟
بنی صدر چون پدرش روحانی بوده در دوران نهضت ملی ایران با امام هم آشنا شده بود و جلساتی با یکدیگر داشتند. این مسئله را خود بنی صدر وسیله ای برای نزدیک شدن به امام قرار داده بود. اگرچه امام جنس حرف بنی صدر و ماهیت او را می شناختند، در بیت امام افراد مؤثر بیش از یک نفر بودند که دو نفرشان مرده اند و یکی از آن سه نفر زنده است.

 

دکتر ابراهیم یزدی نقشی نداشت؟
نه، یزدی رقیب بنی صدر بود و نهضت آزادی با بنی صدر اختلاف داشتند، زیرا بنی صدر خودش را با شهید بهشتی و مقام معظم رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی می دانست، اما امثال آیت الله موسوی اردبیلی باعث پذیرش او نزد امام شدند. در آغاز کار، چنین وضعی در کشور وجود داشت.

 

در فرانسه چطور؟
در فرانسه، فعالیت های مختصری داشت. روزنامه ای منتشر می کرد. رفت وآمدهایی هم گاهی به نجف داشت.


با اطرافیان امام و صادق قطب زاده رابطه ی خوبی داشت؟

بله، با قطب زاده رابطه اش خوب بود.


پروژه ی اعتماد سازی برای بنی صدر از نوفل لوشاتو آغاز شد؟
بله، صادق طباطبایی با بنی صدر در ارتباط بود و سیا او را در نزدیکی های پیروزی انقلاب صید کرد، زیرا آن ها احتمال قوی می دادند که تیم سلطنت سرنگون می شود. با او تماس گرفتند به وسیله ی خسرو قشقایی که بنی صدر با این فرضیه که با توجه به این که در کشور کاره ای نیست جواب مساعد به درخواست سیا می دهد.
برای این کار، یقیناً، یقیناً، باید اتفاقی افتاده باشد.این که قشقایی بیاید و بگوید که سیا علاقه مند داشتن رابطه با شماست کفایت نمی کند. این اتفاق در هیج جای تاریخ اشاره نشده است. ارتباط بنی صدر با آمریکایی ها باید طی یک قالبی انجام شده باشد...
بله، با پیشنهاد دلالی یک شرکت آمریکایی که در ظاهر ماشین های کشاورزی مثل تراکتور و امثالهم داشت وارد مذاکره با بنی صدر شدند در حالی که بنی صدر هیچ ربطی به تجارت و این حرف ها نداشت. بنی صدر خودش اینجا متوجه شده بود که آمریکایی ها علاقه مند به او شده اند. نمایندگان این شرکت آمریکایی آمدند و یک مبلغی هم به او برای کار در ظاهر تجاری پیشنهاد دادند که نحوه ی برخورد و نوع جواب دادن بنی صدر با این ها به گونه ای بود که آن ها فهمیدند می توانند روی بنی-صدر حساب کنند. این ها بعداً در اسناد لانه ی جاسوسی کشف شد.
موسوی خویینی ها که از طرف امام در لانه ی جاسوسی بود، ولی او این اسناد را به امام نشان نداد.

 

اسناد مربوط به بنی صدر را؟
تعدادی از اسناد از جمله اسناد مربوط به بنی صدر. البته این اسناد را بعداً همین دانشجویان منتشر کردند. این ها کدی را هم که سیا به بنی صدر داده بود کشف کردند.


موسوی خویینی ها چرا این کار را کرد؟
او یک فردی که از نزدیکان امام بود و از دنیا رفته است. با این فرد و صادق طباطبایی زدوبند داشت و به احتمال قوی با حبیب الله پیمان. این ها یک شبکه ای را تشکیل داده بودند که بعدها در برابر حزب جمهوری قرار گرفتند. این فردی که موسوی خویینی ها و بنی صدر در بیت امام داشت و از دنیا رفته است.


چه کسی؟
اسامی را نمی توانم بگویم.


چرا؟
چون از دنیا رفته اند.


یک نفر بود یا بیشتر بودند افرادی که بنی صدر و موسوی خویینی ها را در بیت امام حمایت می کردند؟
یک نفر بودند که هر سه نفر دیگر در قید حیات نیستند. دونفرشان آدم های خیرخواهی بودند که طرف دار نهضت ملی شدن صنعت نفت و دکتر مصدق هم بودند و به همین جهت هم به بنی صدر خوش بین بودند، زیرا پدر بنی صدر هم جزو نهضت ملی نفت ایران بود، اما نفر سومی که اطراف امام بود و تأثیر زیادی هم داشت بر خلاف این دو نفر دیگر قصد داشت تا در آینده به قدرت برسد و اقتداری پیدا کند و با توجه به این که خیلی به امام خمینی نزدیک بود و برای آینده ی خود برنامه داشت ارتباط تنگاتنگی با بنی صدر پیدا می کند. این شخص در برابر حزب جمهوری و شورای 30 نفره ی حزب جمهوری بود. بعدها هم آقای هاشمی چندین مرتبه این فرد را به جمع شورای مرکزی حزب جمهوری آورد تا او را عضو حزب کند که این فرد عضویت حزب را نپذیرفت.


آیت الله هاشمی چه هدفی را از این کار دنبال می کردند؟

خیال می کردند که با این کار می توانند او را مهار کنند و با این کار دسایسی علیه حزب جمهوری نزد امام صورت نمی گیرد. آقای هاشمی نظر خیرخواهانه داشتند و این جور اقدامی را انجام دادند،اما این فرد زرنگ تر از این حرف ها بود. او می دانست که به سبب بیماری امام می تواند به تنهایی با کسانی که اطراف امام بودند و آدم های سالمی هم بودند، اما از نظر سیاست آدم-های پخته و زیرکی نبودند این ها هم تحت تأثیر او بعضی کارها را پیش ببرد نه این که مثلاً امام راحل را از خط رهبری منحرف بکند. بزرگ ترین کاری که این جریان کرد این بود که کاری کردند که بنی صدر به ریاست جمهوری برسد. بعدها هم که امام بنی صدر را شناختند، عناصر این جریان خیلی تلاش کردند که موجبات بقای بنی صدر را فراهم کنند که اوضاع چنان خراب شد که بنی صدر فرار کرد.

 

با ورق زدن روزنامه های آن مقطع، شاهد دو جریان فکری بودیم. یک جریان شما و یک جریان هم صادق قطب زاده. چه تفاوتی مبنایی ای بین تفکر شما و قطب زاده وجود داشت؟
چنین چیزی نبود. من در کنار امام بودم و البته من تنها نبودم. هم زمان با من شهید باهنر، مقام رهبری، شهید بهشتی، آقای هاشمی، جمعیت های مؤتلفه ی اسلامی این ها در کنار امام بودند.در همان ابتدا هم در حزب جمهوری این احساس شد و 29 نفر از اعضای شورای سی نفره ی حزب به این نتیجه رسیدند که یک باندی متشکل از حبیب الله پیمان، موسوی خویینی ها، و آن فردی که نمی خواهم نام ببرم و میرحسین موسوی هم که یکی از طرف داران حبیب الله پیمان و عضو گروه سیاسی او مقابل حزب جمهوری قرار گرفته اند که متأسفانه میرحسین موسوی توانسته بود عضو شورای مرکزی حزب جمهوری هم بشود.

 

ماجرای مقاله ی میرحسین در وصف پیمان چیست؟
میرحسین همان اوایل که به حزب آمده بود در روزنامه ی جمهوری اسلامی، که متعلق به مقام معظم رهبری یکی از مؤسسان حزب و عضو شورای مرکزی حزب بود، مقاله ای با تیتر درشت نوشت با این عنوان که دکتر حبیب الله پیمان؛ متفکر بزرگ اسلامی.


چه سالی؟
همان اوایل پیروزی انقلاب سال 58. من هم تازه بود که دعوت به عضویت شورای مرکزی حزب جمهوری را پذیرفته بودم چون شورای مرکزی حزب فکر نمی کرد که من عضویت این حزب را بپذیرم. من مستقل بودم تا قبل از این مقطع.

با پیشنهاد چه کسی وارد حزب جمهوری شدید؟
با پیشنهاد کل شورای مرکزی حزب جمهوری. البته قطب زاده را هم دعوت کرده بودند که او نپذیرفته بود، ولی او را همان کسی که می گویم در بیت امام بود و از دنیا رفته توانست بقبولاند که قطب زاده در رأس صداوسیما قرار بگیرد و بعد هم اعدام شد.


مقاله ی میرحسین در روزنامه ی جمهوری اسلامی را می گفتید.

من نمی دانستم که میرحسین خویشاوند مقام معظم رهبری است و پس از گذشت چند سال این موضوع را فهمیدم. مقام معظم رهبری علاوه بر عضویت در شورای مرکزی و هیئت مؤسس حزب نماینده ی امام در ارتش و سپاه هم بودند و صاحب امتیاز روزنامه ی جمهوری اسلامی که ارگان و سخن گوی حزب هم بود. من این قسمت را که خویشاوندی ایشان و میرحسین موسوی بود نمی دانستم، اما یک مرتبه دیدم که فردی به نام میرحسین موسوی هست که با پیمان و موسوی خویینی هاست و آمده وارد حزب جمهوری شده و سردبیر روزنامه ی حزب هم شده است. یک دفعه، دیدم که این میرحسین در روزنامه ی جمهوری اسلامی مقاله ای نوشته با عنوان دکتر حبیب الله پیمان؛ متفکر بزرگ اسلامی در حالی که در کل ایران همه می دانستند که پیمان عضو همان باندی است که ضد حزب جمهوری اسلامی است و آن ها با آقای طاهری اصفهانی هم مرتبط بودند. این باند در آن زمان شناخته شده بود. وقتی میرحسین این را نوشت، در حزب و سراسر کشور غوغایی به پا شد که این چه سرمقاله ای است. خاطرم هست که در سمت شمال شورای مرکزی نشسته بودم. دست راستم، همه ی اعضای مؤسس حزب نشسته بودند. همین بحث را اعضا مطرح کردند. همه ی اعضا یکایک شروع کردند به انتقاد کردن و درشت گویی با میرحسین موسوی. او هم سرش را پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمی زد. مؤسسان حزب هم همه حالت ناراحتی داشتند و سرهایشان را پایین انداخته بودند و یک کلمه هم حرف نمی زدند.


میرحسین از خودش دفاع نکرد؟
اصلاًً، قابل دفاع نبود. همه ی اعضای حزب متفق القول بودند که یک لطمه ی بزرگ به حزب جمهوری با این کار وارد شده است. من دیدم این ها الان می خواهند میرحسین را مثل کثافتی از حزب بیرون بیندازند گفتم که آقای میرحسین که خوشان شرمنده اند و می دانند که چه خطای بزرگی انجام داده اند. الان هم اگر ما واکنشی نشان بدهیم، این قضیه بزرگ تر می شود. من صلاح را بر این می بینم که سکوت باشد و به تدریج خود ایشان در روزنامه ی جمهوری اسلامی چیزهایی را علیه پیمان و این باندی که دشمن این حزب است بنویسند که با این کار این قضیه یک کار کوچکی می شود. تا من این را گفتم، یک مرتبه مؤسسان حزب نفس راحتی کشیدند. این ها وقتی دیدند من اجازه ی صحبت گرفتم، زیرچشمی نگاه می کردند و متتظر بودند که ببینند من چه می خواهم بگویم، زیرا من به ندرت حرف می زدم. فقط به حزب آمده بودم که به ملت ایران بگویم من با شورای مرکزی این حزب هستم و این سازمان را در خط انقلاب می دانم و این حزب را لایق این می دانم که عضویتش را بپذیرم. در آن زمان، من در این موقعیت بودم.

متأسفانه، اشتباه دیگری که من کردم این بود که وقتی شهید رجایی نخست وزیر شد و بنی صدر هم رئیس جمهور بود شهید رجایی از من دعوت کرد که شما بیایید و وزیر خارجه ی من شوید که من تلفنی به ایشان گفتم که من اگر می خواستم وزیر خارجه ی شما شوم، اصلاً نخست وزیر می شدم و شما اصلاً نخست وزیر نمی شدی.


چرا؟
به این علت که یک روزی در همان ایام آقای بهشتی به من گفت بیا برویم از آقای هاشمی که رئیس مجلس بودند عیادتی بکنیم. من هم گفتم باشد مدت هاست آقای هاشمی را ندیده ام. با ایشان مجلس رفتیم که همان جا فهمیدم این برنامه ی شهید بهشتی و آقای هاشمی بود که من در شرایطی که مجلس تشکیل شده بود و بنی صدر رئیس جمهور بود و همه به دنبال حل مسئله ی نخست وزیری بودند این سمت را قبول کنم. وقتی پیش آقای هاشمی رفتیم، آقای بهشتی از آقای هاشمی پرسید برای نخست-وزیری چه کرده اید که آقای هاشمی گفت امروز صبح در یک جلسه ی غیر رسمی برای نخست وزیری آقای مهندس میرسلیم رای گیری کردیم که ایشان رای خیلی پایینی آورد.


آقای هاشمی این را گفت و حتماً به رای بالای شما اشاره کرد؟

بله، ایشان با دست به سمت من اشاره کردند و گفتند که اگر ایشان بیایند، رای بالای 90 درصد مجلس را خواهند آورد. آقای بهشتی رو کردند به من و گفتند شما بپذیرید من هم بلافاصله گفتم من ننگ دارم نخست وزیر دولتی بشوم که رئیس جمهورش بنی صدر است. تصمیم گرفته بودم سکوت کنم.


چرا؟
برای این که بنی صدر واقعاً ننگ بود که چنین سمتی را بپذیرم. مردم ایران حقیقت نقشی را که من در انقلاب داشتم نمی دانند. البته در کتابی که با عنوان پیدایش انقلاب 57 درحال حاضر زیر چاپ دارم بسیاری از حقایق را که حتی به بسیاری از نزدیکان خودم هم تا به امروز نگفته ام آورده ام، زیرا می ترسیدم بمیرم و کسی از این حقایق خبر نداشته باشد.

اشاره ای به ماجرای اعلام کاندیداتوری خودتان که از سوی شهید بهشتی در سالن شهدای هفتم تیر فعلی و از طرف حزب جمهوری.....
مهم تر از شورای مرکزی حزب جمهوری، جامعه ی مدرسین حوزه ی علمیه ی قم بود که اکثریت این جامعه به اتفاق آرا من را انتخاب کردند. آیت الله منتظری بسیار محکم برای ریاست جمهوری من ایستاده بودند.

 

چی شد که کاظم بجنوردی با شما رقابت کرد؟
نه، آقای بجنوردی هیچ کاری نکرد. او هم عضو حزب جمهوری بود که در درون حزب همه به من رای دادند به جز آقای موسوی اردبیلی.

......
آن چه اتفاق افتاد درباره ی میرحسین موسوی این بود که وقتی که آقای رجایی دوست عزیز من بود و هشت سال در دبیرستان کمال نارمک کنار یکدیگر تدریس کرده بودیم. دبیرستانی که مؤسسش مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم یدالله سحابی و دو سه نفر دیگر بودند.
من و شهید باهنر دوتایی با یکدیگر شهید رجایی را از نهضت آزادی جدا کردیم. به پیروی ا عغیاب مؤسسان و رؤسایش اداره می کز امام رساندیم والا رجایی عضو نهضت آزادی بود و به همین علت پیش از انقلاب زندانی شده بود. مرید مهندس بازرگان و یدالله سحابی بود. با شهید باهنر یک شبکه ی زیرزمینی داشتیم که هیئت های مؤتلفه هم با ما بودند.


یعنی مؤتلفه ای ها می خواستند به نهضت آزادی بپیوندند؟
بله، من نگذاشتم این کار را بکنند. نهضتی ها هم وقتی از این موضوع خبردار شدند من را مأمور مذاکره با هیئت های مؤتلفه کردند، زیرا اکثر سران نهضت در زندان بودند، اما من به همراه مرحوم حنیف نژاد و یک نفر دیگر که نمی خواهم اسمش را ببرم یک شورای سه نفره تشکیل دادیم و کل نهضت آزادی را به شکل زیرزمینی در غیاب رؤسا و مؤسسانش اداره می-کردیم.


شما که رابطتتون با نهضتی ها خوب بود. چرا نمی خواستید این اتفاق بیفتد؟
چون که دیگر این ها را یک حزب کاملاً اسلامی نمی دانستم.


در ماجرای کاندیداتوری شما برای انتخابات ریاست جمهوری، ناگهان بحث تابعیت غیر ایرانی شما را شیخ علی تهرانی مطرح کرد. آیا شیخ علی تهرانی با شما مشکلی داشت؟
شیخ علی تهرانی یکی از مریدان من بود. وقتی که من در بیروت بودم، آمده بود بیاید یک سفری بکند به نجف و خدمت امام برسد که او از مریدان و شاگردان امام بود. بعد بیاید در بیروت من را ببیند. در بیروت، من را پیدا کرد و خیلی ابراز ارادت و علاقه به من کرد و کتابی نوشته بود. او گفت که اگر اجازه بدهید، این کتاب را من برای شما در خلوتتان بخوانم. من در آن مقطع کراواتی بودم و محاسن هم نداشتم، ولی کتاب انقلاب تکاملی اسلام را که نوشته بودم برخی از علمای ایران فکر می کردند که من یک عمامه ی بزرگ دارم و فرض می کردند که من سال ها در حوزه ای در مشهد درس خوانده ام. من عربی را با رادیو قاهره یاد گرفتم در حالی که طلبه و روحانیون ما این طور عربی یاد نمی گیرند. آقای یوسف صانعی وقتی این کتاب من در سال 48 چاپ شده بود آن را در حوزه برای شاگردانشان تدریس می کردند و آن جا گفته بودند که به نویسنده-ی این کتاب می گویند مجتهد در تاریخ اسلام.


چرا پس شیخ علی که از مریدان شما بود ناگهان از شما فاصله گرفت؟
از من فاصله نگرفت. با مقام معظم رهبری اختلاف پیدا کرد. برای این که حتی شیخ علی تهرانی در مشهد قبول نکرده بود بیاید عضو مجلس خبرگان قانون اساسی شود در مشهد. حاضر به این کار نشده بود. اولاً، حزب می خواست من را کاندیدا کند از تهران برای خبرگان قانون اساسی. دیدم مسابقه است گفتم نه من از زادگاهم که مشهد است می روم از مشهد کاندیدا می شوم. گفتند نه شما بالاترین رای تهران را دارید. گفتم می دانم، اما این جا به اندازه ی کافی چهره هست من می روم و از مشهد کاندیدا می شوم. آمدم مشهد که آقای طبسی به بعضی از آقایان مثل آقای فیروزآبادی، که الان در رأس ستاد نیروهای مسلح اند، و آن زمان عضو شورای مرکزی حزب جمهوری مشهد بودند گفتند به استقبال من باییند. برادر مقام معظم رهبری، جناب آقا هادی که ایشان هم عضو شورای مرکزی حزب در مشهد بودند، وقتی دیدند من آمده ام تا از مشهد کاندیدای مجلس خبرگان قانون اساسی شوم خیلی شاد شدند. آقای طبسی و فیروزآبادی در جلسه ای به من گفتند ما هر کاری می کنیم که آقا شیخ علی تهرانی بیایند و کاندیدا شوند ایشان قبول نمی کنند.


چرا قبول نمی کرد؟
نمی دانستم. اینها گفتند که ایشان خیلی مرید شماست و احترام شما را خیلی دارد. راست می گفتند. هر وقت من به مشهد برای دیدن استاد شریعتی می رفتم، او به دیدن من می آمد حتی یک بار که به مشهد رفتم خبردار شدم که یک دادگاه یک نفری در حال برگزاری است که قصد ترور امام را داشته. گفتم بروم و ببینم دادگاه های انقلاب چه می کنند. داخل دادگاه که شدم دیدم آقا شیخ علی تهرانی قاضی دادگاه است. سالن پر از جمعیت بود. تا وارد سالن شدم، شیخ علی که قاضی بود به احترام من از جایش بلند شد؛ همه برگشتند ببینند چه کسی وارد سالن شده است که قاضی از جایش تکان خورده است. شیخ علی تهرانی این طور احترامی برای من می گذاشت. وقتی آقای فیروزآبادی و طبسی به من گفتند، به خانه اش زنگ زدم و به او گفتم شما حتماً باید تشریف بیارید. گفت شما این طور صلاح می دانید؟ من گفتم بله و اصرار کردم و گفتم که لازم است شما کاندیدا شوید.


قبول کرد که برای انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی بیاید؟
وقتی دید من مصمم به او می گویم باید بیایی، گفت باید استخاره کنم. استخاره کرد و گفت خیلی بد آمد. گفتم چه آیه ای آمد. آیه را خواند گفتم اتفاقاً خیلی هم خوب است. این را که گفتم قبول کرد و یک چیزی نوشت و آمد به مجلس خبرگان قانون اساسی. مقام علمی خوبی داشت. اما وقتی آمد مجلس دیدیم که او یک دیوانه ای است..


شیخ علی تهرانی با چه کسانی بیشتر از این مقطع ارتباط داشت؟
بیشتر منافقین دور و بر او را گرفتند؛ این ها روی شیخ علی کار می کردند.


زاویه ی او با رهبری نظام از کجا آغاز شد؟
شیخ علی به مقام معظم رهبری حسودی می کرد. یک دفعه، بعد از رهبر شدن آقا، آمد و نامه ی بلند بالایی نوشت که با وجود این همه علمای بزرگ که منظورش خودش بود ایشان نباید رهبر شود.

 

من قبل از این ماجرا را می خواهم اشاره کنید. این که شیخ علی تهرانی که این طور احترام شما را نگه می دارد چه می شود که می آید در جبهه ی مخالف شما و بحث تابعیت غیر ایرانی بودن شما را مطرح می کند؟
منافقین رویش کار کردند. او از این که مقام معظم رهبری جایگاهی در میان مسئولان بلندپایه ی انقلاب داشتند ناراحت بود و به این موضوع حسودی می کرد و به دنبال فرصت می گشت تا ضربه ای به مقام معظم رهبری و حزب جمهوری بزند. این-گونه بود که آمد مسئله ی افغانی بوددن ما را مطرح کرد. البته او مسئله ی خلاف واقعی را نگفت. پدرومادر من در زمان قاجاریه از هرات به ایران آمدند. هرات یکی از پایتخت های ایران بوده است. مرکز امپراتوری بزرگی بوده است که این مسجد گوهر شاد یکی از یادگاری های همان امپراتوری است. هرات مرکز ادبیات فارسی است. ترجمه ی قرآن به فارسی برای اولین بار در هرات انجام شده است، اما این که این بحث را در بزنگاه انتخابات آمد مطرح کرد فقط برای ضربه زدن به مقام معظم رهبری بود.


همین مسئله هم منجر به کناره گیری شما از انتخابات شد؟
وقتی دیدیم این ها این بحث را مطرح کردند، من خدمت مقام معظم رهبری رفتم و گفتم شیخ علی تهرانی همچنین حرفی زده است. به ایشان گفتم بیایید با یکدیگر به قم خدمت امام برسیم که آقای خامنه ای گفتند نه شما با اقای هاشمی برو. گفتند اقای هاشمی رویش به امام نسبت به من بازتر است. درست هم می گفتند. با آقای هاشمی رفتیم قم خدمت امام. حرف هایمان را زدیم. امام بلافاصله پس از حرف های ما شروع کردند به قسم خوردن. این قدر امام برای من احترام قائل بودند که برای آیت الله منتظری قائل نبودند. ایشان برای من قسم خوردند که به خدا برای من فرقی نمی کند که شما رئیس جمهوری بشوید یا آقای بنی صدر. ایشان گفتند من می ترسم شبهه ای درست کنند و تا ما بیاییم این شبهه را برطرف کنیم این شبهه تأثیر گذاشته باشد در نظر مردم. من به امام گفتم می گویند خود شمات ایرانی الاصل نیستید. از کشمیر هم آمدید و سیادتتان هم که مشخص است ایرانی نیستید. ایشان با خنده گفتند مردم من را ایرانی می دانند؛ یعنی من با امام این طوری صحبت کردم. گفتم خانم و دختر بنی صدر در پاریس بی حجاب رفت وآمد می کردند که امام در جواب من فرمودند هر کسی یک عیبی دارد.

 

آقای هاشمی ساکت بودند؟
من و امام وقتی صحبت می کردیم آقای هاشمی نگاه می کردند، اما به محض این که امام این حرف را زدند من گفتم خب ایرادی ندارد من همین الان استعفای خودم را اعلام می کنم. تا این را گفتم، آقای هاشمی گفتند نه شما حق ندارید استعفا بدهید. شما قبول نمی کردید و ما به زور شما را کاندیدا کردیم. ایشان گفتند شورای 30 نفره ی حزب جمهوری شما را کاندیدا کردند و حق ندارید به تنهایی این تصمیم را بگیرید که من گفتم نه من به امام اطمینان خاطر می دهم که ایشان از ناحیه ی من خاطرجمع باشند که من دیگر این کار را قبول نمی کنم. امام چنان خوشحال شدند که گفتنی نیست. تا من و آقای هاشمی بلند شدیم، امام هم بلند شدند و تا دم در ما را بدرقه کردند؛ یعنی امام فکر می کردند که من مقاومت می کنم و اگر من محکم بایستم، این امکان دارد که خودشان تغییر نظر دهند.


سی سال از آن روز می گذرد. واقعاً، چرا علی رغم این که با امام مجادله کردید از انتخابات کنار کشیدید؟
من فکر کردم که آن چیزی که درباره ی غیر ایرانی بودن امام می گفتند اگر قرار باشد رئیس جمهور هم همین حرف ها و حدیث ها دنبالش باشد، درست نیست و امام هم این مسئله را نمی خواستند. یک حدس این طوری پیش خودم زدم که امام از این مسئله نگران اند. به همین جهت، سعی کردم امام را از نگرانی دربیاورم و اطمینان خاطر دادم که استعفا می دهم.


کناره گیری شما چه تبعاتی را برای حزب جمهوری به دنبال داشت؟
ضربه ی سهمگینی هم به جامعه ی مدرسین حوزه ی علمیه ی قم و هم به حزب جمهوری وارد آمد.
اما کناره گیری شما گویا آثار و نتایج خوبی هم برای حزب جمهوری به دنبال داشت به گونه ای که اکثریت مجلس از آن حزب جمهوری شد.
بله، مردم و هوادران من و حزب جمهوری پس از این ماجرا در انتخابات مجلس اول حزب جمهوری را انتخاب کردند و اکثریت مطلق مجلس از آن حزب جمهوری شد.


چه شد که حزب پس از کناره گیری شما از انتخابات از تصمیم جامعه مدرسین مبنی بر معرفی آقای حسن حبیبی حمایت کرد؟
آقای حبیبی آن روزها مشهور به علاقه مندان به غرب بود.


چه کسی در شورای مرکزی 30 نفره ی حزب پیشنهاد داد آقای حبیبی را کاندیدای حزب برای انتخابات ریاست جمهوری معرفی کنند؟
یادم نمی آید، اما نکته ی جالب این بود که در انتخابات ریاست جمهوری علی رغم کناره گیری من مردم رای بالایی را به من داده بودند و اسم من را در برگه ی آرای خود نوشته بودند حتی در برخی شهرها من 95 درصد رای داشتم و بنی صدر 5 درصد که فقط رای بنی صدر را خوانده بودند.


اقای فارسی، برگردیم به آن جلسه ای که با آقای هاشمی به قم رفتید. پس از بازگشت از خدمت امام، چه اتفاقی افتاد؟
تا آمدیم در ماشین، آقای هاشمی گفت الان باید کجاها را بگیریم که دست بنی صدر نیفتد که من در جواب آقای هاشمی گفتم من هیچ کاری نمی کنم. ایشان گفت که کشور از دست می رود. گفتم هر چه که می خواهد بشود. گفتم امام این گونه تصمیم گرفته و من هم می دانم که چه می شود. من یک دوره ی سیاه ناجوری را پیش بینی می کنم، اما من هیچ کاری علیه بنی صدر نمی کنم. سکوت کامل. سکوت من برای بنی صدر هم عجیب بود چه برسد به دوستان. همه علیه بنی صدر فحش می دادند، ولی من سکوت کرده بودم حتی روزهای نزدیک به سقوط بنی صدر یک سخنرانی در میدان امام حسین فعلی داشتم که کلی جمعیت آمده بود. من در آن جا گفتم باید سلاحی بخریم که ناوهای آمریکایی را در خلیج فارس غرق کنیم. فردایش بنی صدر مقاله ای در روزنامه ی انقلاب اسلامی اش نوشت که این ره که تو می روی به ترکستان است. این هم از مصایب ما بود که بنی صدری که با کناره گیری راحت من رئیس جمهور شده بود فرماندهی کل قوا را هم گرفته بود. در حالی که در این سخنرانی من به همه درود فرستادم. دیدم کلی پاسبان ایستاده است. آخر سخنرانی، گفتم درود بر رئیس جمهور و همه گفتند درود درود. وزیر شعار کنار تریبون بود و گفت این را می خواهند برکنارش کنند. چرا برای او درود فرستادی؟ گفتم وقتی امام او را برکنار کردند دیگر درود نمی فرستم. همه ی جمعیت هم مخالف او بودند، اما وقتی من این را گفتم همه به تبع من درود فرستادند. بعد از این رفتم در مشهد و در دریایی از جمعیت علیه او سخنرانی کردم. گفتم این موجود زن و دخترش با دامن کوتاه و سینه های عریان آمده به ما اسلام یاد بدهد. جمعیت هم فریاد مرگ بر بنی صدر می گفتند. کار بنی صدر را در این سخنرانی به فضاحت کشاندم. این سخنرانی من را چندین بار از رادیو پخش کردند.


آقای فارسی، کانال ارتباطی بنی صدر با آمریکایی ها منافقین بودند؟
اصلاً و ابداً. آمریکایی ها با هر کدام به صورت جداگانه ارتباط داشتند. بنی صدر از آن روز که آن خلبان را دید می دانست که این را برای کمک به او در روز مبادا به ایران فرستاده اند.


شما پیش بینی می کردید که بنی صدر با صورت و لباس زنانه از کشور فرار کند؟
قابل پیش بینی بود، اما فکر نمی کردیم با این ترفند برود. فیلمهایش هست که لباس زنانه پوشیده و آن مرد متکبر مغرور سبیل-هایش را زده و می رود سوار هواپیما می شود.


اگر ماجرای تبعیت غیر ایرانی بودن شما مطرح نمی شد و شما رئیس جمهور می شدید، در دوران ریاست جمهوری چه می‌کردید؟
بسیاری از کارهایی را که انجام شد انجام نمی دادیم. شخصیت های دانشمند را برای هیئت وزیران می آوردم.


چه کسی را به نخست وزیری انتخاب می کردید؟
یک آدم دانشمند و توانا. شاید، خودم هم زمان نخست وزیری را هم می توانستم اداره کنم،اما یقیناً بهترین افراد را در کابینه ام، که شخصیت های برجسته ی علمی بودند، انتخاب می کردم. /916/د102/ع

ارسال نظرات