جهان بینی اسلامی
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، جهان بینی؛ یعنی بینش انسان و نگرش او به هستی وانسان و نقش انسان در هستی. از آن جا که این بینش ها بی شماره و در نتیجه عقیده ها گوناگون هستند، ما نمی توانیم مغز خود را صندوق رأی ها کنیم و دل خود را پارکنیگ عقیده ها. ما باید همراه میزان ها، روش ها کلیدهایی باشیم و پاسدار دروازه های مغز و قلب خویش.
کلیدها
آن کلیدی که راز انسان و هستی و دنیا و نقش انسان را میگشاید در درون خود انسان نهفته است.
ما با تفکر و شناخت استعدادها و سرمایه ها و شناخت مقدار آنها و شناخت خلقت و آفرینش خود، به شناخت هستی و نقش خود در هستی، پی می بریم.
تفکر در انسان
با تفکر در خلقت انسان، محکوم بودن او را می یابیم و در نتیجه به حاکمی پی می بریم.
برای این تفکر به تدبرهایی نیاز دارم. من دیروز و امروز و فردایم را مطالعه می کنم. دیروزی که هیچ نداشتم و با چهار خصوصیت فقر و عجز و ضعف و جهل، همراه بودم و امروزی که بی نیاز شده ام و به بلوغ و قدرت وحکمت رسیده ام. و فردایی که دوباره پیر و فرتوت و از دست رفته خواهم شد.
با این تدبر، دادن ها و گرفتن ها را می یابم و محکومیت ها را می بینم و به حاکمی می رسم. این حاکم را، حتی مادی ها و مارکسیست ها هم قبول دارند. آن ها هم لباس هستی را به چوب رختی آویزان می کنند. آن ها هم در جایی می ایستند یا در ماده یا در انرژی یا در قانون ها. در این حاکم مسأله ای نیست. مسأله این است که این حاکم با چه خصوصیات و ویژگی هایی همراه است و مهم این که در کجا می توانیم بایستیم که سر نخوریم و زمین نیفتیم.
این هستی، این ماده و این انرژی و این قانونها همه نیازمند هستند و همه محکوم هستند و در نتیجه اینها جای پای محکمی نیستند. قانونها، تنظیم کننده و کنترلکننده و قانونگذار را نشان میدهند. درست است که یک ماشین با چند قانون در جریان است. اما این قانونها خود حاکمی را نشان میدهند که آنها را تنظیم کرده و به جریان انداخته است. اینها همه محکوم هستند و حاکمی را نشان می دهند و این حاکم ویژگی هایی دارد:
1 بی مانندی: او مثل اتم مثل انرژی مثل قانون ها نیست. اگر مثل این ها بود، مثل همین ها محکوم می شد.
2 بی نیازی: او به آفریده ها و آفریدگار و زمان و مکان و حتی به خودش نیاز ندارد. اگر او نیازی می داشت، محکوم می بود و حاکمی می خواست.
3 نامحدودی: او حدی ندارد، نه در قدرت و علمش و نه در وجودش. نمی توانیم بگوییم فقط این جاست، بیرون است یا در درون، این جاست یا آن جا ؛ چون محدود، به دو چیز نیاز دارد، به حدود و مرزهایی و به محدود کننده و مرزبانی.
و نتیجه ی نامحدودی احاطه است و نتیجه ی احاطه، حضور و آگاهی وعلم.
4 یگانگی: او از ترکیب و اجزائی برخوردار نیست، او هم یکی است و هم یگانه. من یکی هستم اما یگانه نیستم. او هم واحد است و هم احد اگر او ترکیبی می داشت، اگر علم و قدرت و شنوایی و بینایی و حکمت او با یکدیگر تفاوت داشت، ناچار اجزائی بر می داشت و ناچار نیازمند به این اجزاء و نیازمند به ترکیب کننده ای بود.
این خصوصیات، او را مشخص می کند و از آفریده ها جدا می سازد.
ولی او خصوصیات دیگری هم دارد که عشق او را در دل ها بزرگ می کند:
1 او زیباست که زیبایی آفریده ی اوست. حسن آن دارد که یوسف آفرید.
2 او کامل است و نقصی و نیازی ندارد. و انسان، عاشق زیبایی و کمال است.
3 او دهنده است نه گیرنده. او بخشنده و رحمان است، اما دیگران مصرف کننده هستند. او نیازهای مرا از پیش تهیه کرده، حتی نفت چراغ من را و سوزن خیاطی ام را.
4 او مهربان است و بخشندگی های او از روی عادت و یا سیاست نیست. به من علوفه نمی دهد که از شیرم بگیرد. او به من از خودم مهربان تر است. این حب به نفس، این غریزه را چه کسی در من نهاده ؟ چه کسی مرا با خودم مهربان کرد ؟
او از من به من نزدیک تر است و از من به من مهربان تر و از من به من آگاه تر است.
او در میان من و دلم فاصله است.
او مرا با خودم آشتی داد و مرا با خودم آشنا کرد.
5 او بهترین دوست است که می دهد و نمی گیرد و پرورش هم می دهد و من هم محتاج انس و دوستی هستم. با این شناخت ها هم او را می یابم و هم به او دل می بندم که من دلداده زیبایی و کمال و اسیر محبت و احسان و محتاج دوست و رفیق هستم.
با این تدبر و تفکرها، به شناخت خودم و فقرم و ضعفم و عجزم و جهلم و محکومیتم می رسم و با این شناخت ها به حاکم و ربّم می رسم؛ او که مرا آفرید و بی نیازم کرد و قدرتم داد و حکمت در سرم ریخت.
اگر شناخت، شناخت مجرد باشد در من احساسی زنده نمی شود ؛ مثل این که من بدانم بیرون از خانه کسی هست. اما اگر شناخت خوبی و بدی باشد، در من احساس عشق و نفرت زنده می شود ؛ مثل این که بدانم بیرون از خانه دزدی و دشمنی است و یا دوستی و معشوقه ای.
ادراک مجرد احساسی نمی آفریند. اما ادراک خوبی و یا بدی در من احساس نفرت و عشق و در نتیجه حرکت و تلاش را زنده می کند.
این است که با شناخت زیبایی و محبت او به عشق او می رسم و این معشوق را با بت های دیگر و محبوب های دیگر، با نفس و خلق و دنیا و شیطان می سنجم و از آن ها آزاد می شوم. هنگامی که یافتم او از من به من نزدیک تر است، دیگر نمی توانم از او جدا شوم، حتی اگر خود را از دست بدهم. آخر من بی او با خودم چه کنم ؟ در حالی که بی خودم با او هستم و با انتخاب و در انتخابم ادامه می یابم ؛ که هر کس در انتخابش زنده است.
من با تفکر به شناخت خودم و در نتیجه به شناخت ربم و در نتیجه به عشق او می رسم ( ایمان ). و این عشق و ایمان مرا به اطاعت و عمل می کشاند ( تقوا ).
باز این عشق مرا از عشق های کوچک تر آزاد می کند و از اسارت ها رها می سازد (زهد). و هنگامی که یافتم داده ها ملاک افتخار نیست و هنگامی که یافتم داده ها بازدهی می خواهند و از هر کس به اندازه ی سرمایه اش سود می گیرند و هنگامی که یافتم که هنگام پاداش، نسبت ها را در نظر می آورند، و هنگامی که یافتم حتی نسبت ها و سعی ها را و عمل ها را با هدف می سنجند، در این هنگام ها به رضا و خشنودی می رسم و در هر کلاسی درسم را می خوانم ؛ چون دو پا برای رشد ما هست: بهره برداری برای حق در هنگام دارایی ها (شکر) و به پای باطل نچسبیدن در هنگام نداری ها (صبر).
با رشد و آگاهی و معرفت به حیرت می رسم ؛ چون هنگامی که رابطه ها و نیازهای گوناگون و خاصیت های بی شمار را می یابم، در تصمیم می مانم و در سنجش لنگ می شوم و با این حیرت به تفویض می رسم و با یک قدرت و حکمت برتر زد و بند می کنم و او را به وکالت می گیرم.
این هشت مرحله که هر کدام دیگری را به دنبال می کشد، نظام اخلاقی اسلام را تشکیل می دهد. و این نظام هماهنگ و مرتبط است که می تواند احکام اخلاقی اسلام را به دوش بگیرد. و می تواند تمام بدی ها را بخشکاند و تمام خوبی ها را شکوفا کند:
1 تفکر 2 شناخت خودم و ربّم 3 عشق و ایمان 4 اطاعت و تقوا 5ـ آزادی و زهد 6 رضا 7 حیرت 8 تفویض.
تفکر در استعدادها
با شناخت استعدادها و سرمایه های انسانی به کار او پی می بریم و از نقش او آگاه می شویم. و در نتیجه به شناخت دنیا می رسیم چون دنیا کارگاه ماست.
اگر کار من خوردن و خوابیدن و خوش بودن باشد، اگر کار من و هدف من رفاه باشد، ناچار دنیا می شود آخور و خوابگاه و عشرتکده، اما اگر سرمایه های من بیش از رفاه و بیش از خوشی بود، ناچار کار من بیشتر از این ها می شود و در نتیجه کارگاه من چیزی دیگر جز همین ها خواهد بود.
کار هر کس با سرمایه اش هماهنگی دارد. اگر من در خودم پنجاه تومان سراغ داشته باشم، به شلغم فروشی رو می آورم. اما اگر میلیون ها سرمایه در خودم ببینم، ناچار به کارهای بزرگ تری رو خواهم آورد.
اکنون باید ببینیم سرمایه های من با چه کاری هماهنگ است.
آیا من برای خوردن و خوابیدن و خوش بودن، به فکر و عقل، به آزادی و انتخاب، نیاز دارم ؟ این عقل که مزاحم خوشی من است، این فکر که هزار جور سؤال هشت شاخ برای من درست می کند.
آیا این بزغاله ها و این زنبورهای عسل، از من خوش تر نیستند ؟ آیا یک بزغاله، یک سگ، حتی سگ ولگرد صادق هدایت خودکشی کرده است ؟آیا برای دوستش از بدبختی هایش حرف زده است ؟
آن ها که خود آگاهی ندارند، از بدبختی ها بی خبرند و خوشند و این است که اگر من هم بخواهم به خوشی برسم، مجبورم خودم را از شر این فکر و عقل خلاص کنم و به گفته ی حافظ به خمره بزنم و قرابه کش شوم، تا « دمی ز وسوسه ی عقل بی خبر باشم ».
نه استعدادهای من با خوشی هماهنگ است و نه وضع کارگاه من با این کار می خواند. از آن جا که من بیشتر از بزغاله ها سرمایه دارم، کار من هم ناچار زیادتر از بزغاله هاست. من برای شناخت هدف و شناخت نقش خودم، باید به خودم باز گردم.
برای شناخت یک اتاق و این که برای چه کاری ساخته شده، باید به خود اتاق باز گردم. همان طور که از وسایل یک اتاق می توانم بفهمم که آن چه اتاقی است، اتاق خواب است یا عمل یا نشیمن، همین طور از استعدادها و نیروهایی که در درون انسان نهفته، می توانم بفهمم که کار او چیست و برای چیست ؟
پس کار انسان با شناخت استعدادهایش مشخص می شود. اکنون می پرسم استعدادهای انسان را چگونه می توان شناخت ؟
برای شناخت استعدادهای انسان و سرمایه های او، دو راه وجود دارد:
1 نیازها ؛ چون هر نیازی نمایانگر استعدادهایی است.
2 مقایسه با سایر جاندارها. وقتی سرمایه ی من زیادتر از بزغاله هاست، چگونه می توانم به کار بزغاله قانع شوم و در همان سطح بمانم ؟
انسان از غرایز فردی و غرایز اجتماعی و فکر و عقل برخوردار است.
او با یک رشته ی علیتی پیچیده نشده، او با چند رشته ی علیتی همراه است و این رشته ها هم با هم رقابت دارند و بر روی یکدیگر اثر می گذارند و میدان آزادی انسان را به وجود می آورند.
نیروی کنجکاوی فکر را به جریان می اندازد، فکر از معلوم ها به مجهول هایش می رسد. گسترش علوم، دریچه های تازه ای به روی او باز می کند. او به سوخت تازه و مرکب تازه و خانه ی تازه دست می یابد. سپس عقل این سوخت ها و مرکب ها و... را با قدیمی ها می سنجد و بهترین را نشان می دهد. سپس غریزه ی بهتر طلبی و جلب نفع ما، ضامن اجرای این سنجش و انتخاب می گردد و در نتیجه حرکت شروع می شود.
فکر بر عقل و عقل بر غریزه اثر دارد. با این تضاد و رقابت حرکت آغاز می شود و زندگی انسان از جبر غریزه آزاد می گردد و حرکت تاریخی اش را شروع می نماید.
همچنین در زندگی فردی، فکر، معبودها و محبوب های تازه ای پیدا می کند و عقل آن ها را می سنجد و بهترین و زیباترین و کامل ترین را مشخص می نماید و سپس غریزه ی جلب نفع و بهتر طلبی انسان او را عاشق بهترها می سازد و بت های سابق و محبوب های کوچک تر را می شکند و رها می کند و در نتیجه حرکت و رشد انسان آغاز می گردد.
ما از رقابت و تضاد استعدادهای انسان می یابیم که کار انسان حرکت است و این است که حتی خوردن و خوابیدن و رفت و آمدهایش باید حرکت باشند. باید تحرک باشند، نه تنوع ؛ که تحرک پله ها را زیر پا گذاشتن است و تنوع در یک پله چند جور ایستادن. اکنون که کار انسان حرکت است، ناچار این حرکت جهتی دارد و محرکی دارد. جهت حرکت ما چه چیز می تواند باشد ؟ آیا جهتی پایین تر از ما یا برابر ما یا عالی تر ؟
پایین تر تنزل است و برابر تنوع است و ناچار عالی تر می تواند جهت من باشد و ناچار کار من می شود حرکت و رشد و در نتیجه دنیا می شود راه و کلاس و کوره، نه آخور و خوابگاه و عشرتکده. و به همین خاطر که در راه نمانیم زیر پای ما را داغ می کنند و با ضربه ها ما را به جریان می اندازند و به همین خاطر دنیا با غم و درد پیچیده شده است.
با این دید، کار انسان می شود حرکت و رشد. می شود حرکت به سوی عالی تر. باید پرسید چه کسی عالی تر از انسان است و برتر از او؟ لابد کسی که بر او حکومت دارد و بر او حاکم است.
در این حد به این سؤال می رسیم که چه کسی بر من حکومت دارد ؟ چه کسی بر ما حاکم است ؟
مارکسیست ها می گویند: قانون های دیالکتیکی و طبیعی و تکاملی. و این است که جهت حرکت آن ها می شود شناخت قانون ها و بهره برداری از آن ها، تسخیر و حتی تغییر. که مارکس می گفت شناخت جهان مهم نیست، مهم تغییر آن است.
اما ما توضیح دادیم که قانون ها خود محکوم هستند و تنظیم کننده و کنترل کننده را نشان می دهند. و ما می بینیم که قانون های هستی تا حدودی مسخر انسان هم هستند. پس چگونه می توانند حاکم بر او باشند و جهت حرکت او ؟
این است که جهت حرکت انسان حاکمی است که محکوم نیست و محدود نیست و نیازمند نیست.
و این است که نقش انسان بهره برداری به خاطر رفاه نیست، بلکه نقش او خلافت الله است و خلافت حاکم بر هستی است ؛ یعنی بهره برداری از نظم و قانون و هماهنگ کردن این بهره برداری با هدف و به خاطر رشد.
حرکت و رشد مسائلی را مطرح می کنند:
1 جهت حرکت: الله ( انا الیه راجعون )
2 صراط مستقیم: نزدیک ترین راه تا رشد استعدادها « توحید، عبودیت، اتباع ».
3 مرکب هایی برای رسیدن: فکر، عقل، عشق و ایمان، فشار و بلاء، عجز، اعتصام.
4 راهبر: (رسالت و امامت).
5 منزل ها: رحم، دنیا، بهشت، که بهشت منزل است نه مقصد.
6 روش حرکت: شرایع و احکام، نظام ها و قانون ها.
با تفکر در استعدادهای انسان به این همه می رسیم و ارتباط و هماهنگی آن ها را حس می نماییم.
با این تفکر، عظمت استعدادهای او را می یابیم و به کار عظیم او می رسیم که رفاه نیست و خوشی نیست، بلکه رشد و خوبی است، که خوشی با خوبی تفاوت دارد. دارو برای مریض خوب است اما خوش نیست.
با این دید ملاک ها و ارزش ها دگرگون می شوند. اما امروز با ملاک رفاه و معیار خوشی به هر برخورد و هر حادثه و هر مسأله نگاه می کنیم. و تمام کارهای ما با این ملاک می خواند.
اما هنگامی که کار انسان حرکت و رشد بود، انسان هر چیز را با این ملاک می سنجد. دوستی ها و دشمنی ها، قطع ها و وصل ها، شغل ها و هدف ها و...
با این شناخت انسان می خواهد تمام استعدادهای خود را بارور کند و تمام سرمایه ها را زیاد کند. انسان می خواهد خودش را زیاد کند نه ثروت و قدرت و علمش و در این سطح است که می تواند ثروت و قدرت و علم را جهت بدهد و از آن ها به خوبی بهره بردارد. می تواند امیر باشد و می تواند از اسارت ها آزاد گردد. من هنگامی که عظمت خودم را شناختم دیگر به کم قانع نمی شوم و از اسارت ها آزاد می گردم. همان طور که با شناخت عظمت خودم از اسارت توپ ها و عروسک هایم رها شدم.
تفکر در مقدار استعدادها
با تفکر در مقدار استعدادها، می یابیم که انسان چقدر ادامه دارد و در نتیجه هستی تا کجا گسترده می شود. ما از مقدار نفتی که در چراغ است، می توانیم حدود روشن بودنش را حدس بزنیم و از مقدار سوختی که در ماشین است، حدود حرکت آن را و...
ما از استعدادهای اضافی جنین در شکم مادر، کشف می کنیم که او برای نه ماه نیست و برای این محدوده نیست ؛ چون او در آن جا به دست و پا و... کاری ندارد. در آن محدوده به بیش از جفت، نیاز نیست.
در نتیجه ما از استعدادهای عظیم انسان کشف می کنیم که برای این محدوده ی هفتاد ساله نیست ؛ چون بیش از این حرف ها سرمایه دارد.
برای این محدوده به فکر و عقل نیاز نیست ؛ که غرایز اجتماعی در کندو، جامعه ای را ساخته که هنوز انسان به آن نرسیده است.
تضادها و استعدادها و پای آزاد او، بی نهایت سرمایه است و در نتیجه انسان بی نهایت ادامه خواهد داشت و هنگامی که انسان بی نهایت سرمایه داشته باشد و بی نهایت ادامه بیابد، جهان هستی تا بی نهایت گسترده خواهد بود و برای این بی نهایت راه نه تنها به فکر و عقل که به وحی هم نیاز است ؛ چون فکر و عقل ما به تمام راه احاطه ندارد و نمی تواند ما را برای این راه دراز، آماده کند.
ملاکها
این ها کلیدهایی بودند که ما را به شناخت هستی و انسان و نقش انسان و جهت حرکت هستی و انسان، می رسانند.
این کلیدها درهای بسته را به راحتی باز می کنند ؛ درهایی که با مشت ها و لگدها و شعارها باز نمی شدند و حتی پاهای ما را می شکستند.
از کلید دوم به کار انسان پی می بردیم و به نقش او می رسیدیم که رشد است نه رفاه و با این شناخت به ملاک اول دست می یافتیم و با ملاک رشد، ملاک های تقوا و توحید و اهمیت و صعوبت هم به دست می آمد؛
چون این ها هستند که رشد را به همراه می آورند. آنچه از فشار زیادتری برخوردار باشد، ورزیدگی بیشتری خواهد داشت. بازو، با وزنه ها به رشد می رسد. و بر اساس همین ملاک های کلی و بر اساس همین ملاک های رشد است که ملاک های خصوصی توضیح می یابد ؛ مثل: « جالسوا من یذکرکم الله رویته » و یا «العقل ما عبد به الرحمن» و...
با این توضیح مختصر، هم به کلیدها می رسیم و هم به ملاک هایی که بتوانیم سلام کردن و انفاق کردن و رفت و آمدها و قطع و وصل ها را بر اساس آن قرار بدهیم ؛ چون هدف این نیست که فقط شکمبه هایی پر شود و در برخوردها جمله هایی رد و بدل شود، بلکه باید تمام این ها با رشد دادن و رشد گرفتن همراه باشد.
این ملاک ها می توانند عظمت و عمق احکام اسلامی را به ما نشان بدهند ؛ چون این احکام بدون این ملاک ها مفهوم نخواهند شد و حتی گرفتار طنز و تمسخر خواهند شد./907/د101/ح
منبع: راسخون