همه مشکیا سیدن؟
وارد کوپه که شدم دو کٙله از پایین و یکی از بالا با چشمهایِ گرد زل شدند توی چشمهام. سلام که کردم از بالا تا پایینم را ورانداز کردند. منتظر بودند بگویم اشتباه آمده ام و با یک عذرخواهی راحت شان بگذارم. گفتم بیست و هشت اینجاست؟ جوان سمت راستی که رکابیِ سفیدی پوشیده بود با ناراحتیِ مشخصی گفت لابد.
تا دنبال پیراهنش بگردد مرد میان سال روبرویی ورق های پاسور روی میز را جمع کرد و بی که مرتبش کند گذاشت توی جعبه پلاستیکی کنار دستش. مرد بالایی بی اعتنا به من سرش را برگرداند توی لب تابی که جلویش باز بود. به شکم دراز کشیده بود روی تخت و پشم و پیلی کمرش از پیراهن کوتاه و تنگش زده بود بیرون. کیف و پلاستیک سوهان را گذاشتم پای در و نشستم کنار رکابی. شاه و بی بی افتاده بودند زیر میزی که بین رکابی و مردِ میان سال بود. اشاره کردم که برگ هاش افتاده. بی بی را که دید گره ابروش باز شد و خندید.
- عی حاجاقا! میبینی؟ شاه مون رفت زیر دست و پا.
همان طور معذب لبخندِ کجی زدم. نشسته بودم و منتظر که یکی شان برای شام یا دستشویی برود و بتوانم راحت تر عبا قبا را دربیاورم و بگذارم بالاسرم. تکان نخوردند. رکابی با موبایلش ور میرفت و میان سال صورتش به پنجره و غرقِ تاریکی آن ورِ شیشه.
- حاجی شما به کی رای دادی؟
پشم و پیل سرش را آویزان کرده و منتظر است جوابش را بدهم.
- حاجی به رییسی رأی داده. همه سیدا به رییسی رای دادن.
رکابی که دیگر پیراهن چهارخانه سفید و سرمه ای پوشیده جوابش را میدهد. فکر میکنم نیاز نیست هٙمٙش بزنم.
- حاجی همه کلاه مشکیا سیدن؟
پیلی بیخیال نمیشود. سرش آویزان است و جوری یک ور شده که پشم و پیل کٙفٙلش از پایین پیداست.
- نه اوناشون که چرک و چولن مشکی میزارن سِه نشه.
مرد میانسال این را میگوید و با رکابی میزنند زیر خنده. بهم نگاه میکنند و انگار روضه دسته جمعی باشد بلندتر عر میزنند.
- بچه ها اذیت نکنین. حاجی! نه جدن واسه سیدی ازین مشکیا میزاری سرت؟
تونِ صدایش زمخت است و لحنش مهربان. با ته ریشِ رقیقی که توی سبزه صورتش پیدا نیست. آرام سرم را پایین میبرم که آره. با چشم هام. سعی میکنم نفهمند عصبی شده ام.
- برای تبلیغِ رییسی اومدین؟
نمیگویم که انتخابات هفته پیش تمام شد. سرم را برعکسِ قبل تکان میدهم. و چشم ها.
عبا را از روی دوشم برمیدارم و میگذارم روی صندلی و از کوپه میزنم بیرون. درِ کشویی را پشت سرم میبندم و خیره میشوم به شیشه سرتاسریِ روبروم. جز نورهای کوچکِ لابد روستاهای مسیر، چیزی پیدا نیست. دوتا دختر حدودا بیست ساله از کوپه کناریم میآیند بیرون. با دیدنم ریز میخندند. آن که دورتر است جوری که نٙشنٙونم میگوید أه این از کجا اومد. میشنوم. میروم داخل کوپه. رکابی پای موبایل است. میان سال توی چُرت و پشم و پیل مشغول تایپ یک فایل حسابداری طور. با لباس از پله ها بالا میروم که سرم گیج میشود. بی که مخاطبم کسی باشد میپرسم تا سیرجان چقدر راهه؟
- دوازده ساعت.
نمیفهمم صدای رکابی است یا خمار. عمامه را میگذارم کنارم و با قبا دراز میشوم روی تخت.
ادامه دارد...
سید احمد بطحایی