در دورهای که سوژهها آپارتمانی شده و برخی کتابها از فضای جامعه عموماً دور است. چه اتفاقی افتاد که شما برای نوشتن سراغ پدیدهای به اسم داعش رفتید؟
من نویسنده نیستم چون نویسنده یک تعریف دارد و باید یک زمان مشخص کتاب خوانده باشد و فیلم ببیند و قلم دستش گرفته باشد و بنویسد. نسبت به خیلی از نویسندهها من خودم را نویسنده نمیدانم و به دوستان هم گفتهام که اگر شما در این موضوع مینوشتید، دیگر من نمینوشتم. من احساس میکنم یک سری حفرهها وجود دارد که کسی به آن ورود نکرده است و احساس کردم که یکی از اینها را باید پر کنم.
میگویند داستاننویس بر اساس شهود و ادراکی که دارد سراغ نوشتن میرود. آیا این اتفاق برای شما رخ داد؟ با توجه به این که سوژه کتاب هم خاص است.
من یک مدل خاصی برای خودم دارم؛ هر اتفاقی که برایم میافتد یا کتابی میخوانم و موضوعی به ذهنم میرسد در آن مدل میگذارم و یک حالت خلاصه داستان دارد. تعدادی از اینها را دارم و همیشه فکر میکردم که باید یکی از اینها را انتخاب کنم که بتوانم آنها را به صورت داستانک در رمانی بگنجانم که در موضوعات کارمندی و خانواده بود.
همیشه فکر میکردم اگر قرار است یک رمان بنویسم یکی از اینهاست و اصلاً در آن زمان بحث رمانی درباره داعش نبود. در سال۹۱ بهصورت اتفاقی با مدافعان حرم و شهدای آن آشنا شدم و مسائل آن را از طرق مختلف و حتی منابع عربی و عراقی پیگیری میکردم و حتی برخی از آنها را میدیدم تا ببینم که داستان اینها چیست و اصلاً هم فکر نمیکردم که در اینباره رمان بنویسم و فقط کنجکاوی بود. بعد از مدتی به جایی رسیدم که فهمیدم اطلاعاتم به اندازهای هست که میتوانم یافتههایم را در قالب یک رمان جمع کنم.
فکر میکنید صحبت کردن با این مدافعان حرم و دیدن صفحات تلگرامی برای نوشتن رمان درباره داعش کفایت میکرد؟
برای شروع کار به نظرم کافی بود. زمانی که تصمیم گرفتم این کتاب را بنویسم، در سال۹۱ برای سال تحویل به مشهد رفته بودیم.
بعد از اتمام مراسم در راه برگشت یک سری از افغانستانیها را دیدم که با فاصله میرفتند و عکسهای شهدای مدافع حرم هم در دستانشان بود. بعداً در یکی از سایتها فیلمی دیدم که شهیدی را غریبانه دفن میکردند و یک خانمی اصرار میکرد که چهره شهید را قبل از دفن ببیند و اطرافیانش نمیگذاشتند. در آخر فهمیدم که این شهید سر نداشت و این خیلی روی من تأثیر گذاشت.
یک سال بعد مادرم تماس گرفت و گفت یکی از بستگانمان در سوریه مجروح شده و اکنون در تهران است و من میخواهم پیش همسرش بروم، چون در تهران کسی را ندارد. نخستینبار بود که یک مدافع حرم را میدیدم که روی تله انفجاری رفته بود و یکی از پاهایش قطع شده بود.
من بارها به این جانباز سر زدم و با حالاتش مواجه شدم. خیلی از جانبازان مدافع حرم در این بیمارستان بودند و من با آنها صحبت میکردم. حتی یک عراقی بود که دو پسرش را داعش تیرباران کرده بود.
با کسانی که به ملاقات این مجروحان میآمدند، صحبت میکردم و بهمرور به مدافعان حرم علاقهمند میشدم و شاید چند ماه بعد از این اتفاق من شروع به نوشتن رمان کردم و برای کسب اطلاعات هم راههای مختلفی را برای خودم داشتم.
کتاب شما به نظرم قصهگویی خوبی دارد و روان است و لکنت ندارد، اما احساس میکنم کمی مسائل را خیلی سادهتر از حد ممکن بیان میکند و نویسنده برای بازکردن گرههای داستان پیچیدگی به خرج نداده است. مثلاً حرکت افراد برای رفتن به سفر کاظمین و شروع بحران خیلی دمدستی است و آن مقاومتی که ما بعداً از قهرمان داستان در مقابل داعش میبینیم با این فرآیند و حضور همخوانی ندارد.
ما در اطرافیان خودمان افراد اتوکشیدهای را میبینیم که یکباره از قالب خودشان بیرون میآیند و همه را متعجب میکنند. من یک چنین مدلی در ذهنم بود که یک لج و لجبازی بچگانه داشته باشد.خب با همین منطق قهرمان داستان نباید با افراد برای سفر به کاظمین همراه میشد. دراصل من فکر میکنم شما بهعنوان نویسنده او را فرستادید.اگر دوباره بنویسم باز هم قهرمانم را به دل داعش میفرستم.
خب این اتفاق باید در دل داستان بنشیند. البته بخشهای مربوط به داعش و آن شکنجهها توصیفات خوبی دارد، اما ضعف کار اینجاست که مشخص نمیشود حشد الشعبی چگونه به آن محل حمله کرده تا گروگانها را آزاد کند، در حالی که داستان چون به شیوه فلاشبک است میتوانستیم این مسأله را داشته باشیم.
این مسأله یک مقدار برمیگردد به محدودیتهای داستان و روایت اولشخص که دست را مقداری میبندد. دیگر این که در خارج کشور زبانها یکی نیست و خب باید اینها را لحاظ کرد. من احساس میکردم که یک جوان ۲۰ساله نمیتواند خیلی از حرفها را بزند و این محدودیت بود. البته خودم هم میخواستم که خیلی از حرفها را هم نزند.
مثلاً قبل از شهادت هشام میشد این مدل نجات پیدا کردن اینها را بازگو کرد، چون برای من تا آخر داستان مبهم بود که این افراد چگونه نجات پیدا کردند.
استاد ما آقای شهسواری میگفتند که در این مواقع باید عوام باور کنند و خواص ایرادی نگیرند. من وقتی با مدافعان حرم صحبت میکردم میگفتند یک راکتی داریم که دیوار را سوراخ میکند، ولی خراب نمیکند تا بتوانند سریع حمله کنند و معمولاً در شرایطی بهصورت بزنگاه حمله میکنند. وقتی همه افراد داستان بیرون هستند شرایط اغتشاش فراهم است. من سعی کردم با استفاده از این مسائل فضا را طوری ترسیم کنم که شرایط برای نجات افراد داستانم فراهم باشد. البته باید تصور کنید من اینها را از کسانی شنیدم که برای حرف زدن محدودیت داشتند.
البته چند سالی است خاطرات مدافعان حرم منتشر شده است. حتی اگر شما هم خاطرات را نمیخواندید بهلحاظ منطقی باید روال داستان درست بود ولی خب در اینجا غایب است.
قطعاً کار من خطا دارد و من جزو نوجوانان نویسنده هستم! این را قبول دارم که کار اشکال دارد اما زورم را زدم. توانایی من به همین اندازه بود.
البته کار شما قابل تقدیر است که کتابی درباره داعش نوشتید که قهرمانش هم از همین جوانان خودمان است. این سؤالات من برای باز کردن گرههای ذهنی خودم است.
این کتاب را من سال۹۵ نوشتم و در سال ۹۶ چاپ شد. تا قبل از آن من هیچ خاطره چاپ شدهای از مدافعان حرم ندیدم، الآن زیاد شده است. بعد از شهادت محسن حججی و صحبتهای رهبر انقلاب بهمرور خاطرات این افراد بیرون آمد، چون تا قبل از آن همه در موضع انکار بودند. من الآن یک دفترچه از نامههایی که پدرم در زمان جنگ فرستاده است دارم که نوشته است از کجا به کجا رفته و در جبهه چه کاری کرده است؛ اما تا به حال بروز پیدا نکرده است.
حتی برخی رفقای من که مدافع حرم هستند، تاحدی درباره مسائل با من صحبت میکنند و محدودیتهایی وجود دارد. خب من دوست داشتم حتی درباره تجهیزات استفادهشده در رمان بنویسم، ولی خب من خیلی اطلاعات نظامی ندارم و اطلاعاتی هم در این باره منتشر نشد.
داستان شما یک قهرمان دارد، حرکت دارد و با همه ضعفها میتوان گفت این کار قابل عرضه برای کتابخوانان است. این حضور قهرمان در داستان از ابتدا در ذهن شما وجود داشت؟
بله، از همان اول قهرمان در داستان من بود؛ در طرحی داستانی که نوشتم و با آقای شهسواری روی آن کار میکردیم.
آقای شهسواری کتابی دارد به نام «حرکت در مه» که میگوید برای شخصیت باید شناسنامه تعریف کرد و حتی قبل از شروع داستان، علایق او را هم باید نوشت. خب من هم یک شناسنامه از شخصیتها تهیه کرده بودم و پلن داستان و نقطه عطف را مشخص کردم.
در بخش نخست که امیرعلی اسیر نشده شما این شخصیت را خیلی متفاوت و حتی میتوانم بگویم سوسول نشان دادید و وقتی امیرعلی بعد از شهادت هشام برای کشتن دو داعشی باز میگردد عجیب است و خیلی باورپذیر نیست. شاید اغراق اولیه در طراحی این شخصیت این انتظار را ایجاد میکند که این کار از امیرعلی برنمیآید.
این نظر شماست. بعضی از افرادی که کتاب را خوانده بودند میگویند باور میکنیم که چنین فردی تغییر کند. من البته سعی کردم پس زمینههایی داشته باشد؛ مثل همان علاقهمندی به تیراندازی. من سعی کردم به صورت پلهای این پیشرفت را در امیرعلی بدهم.
من این برداشت را از داستان شما گرفتم. چون وقتی همه هنگام حمله حشد الشعبی فرار میکردند، یکی از شخصیتها برای مبارزه با داعش برمیگردد و قهرمان داستان شما او را شماتت میکند، ولی بعداً خودش برای کشتن داعشیها آن حرکت را انجام میدهد!
بالاخره این شخص در طول داستان متحول میشود و اگر در انتقال این تحول موفق نبودم، خوانندگان باید ببخشند.
البته این که شما داستانی قهرمانمحور درباره حضور ایران در عراق و جنایتهای داعش نوشتید ارزشمند است.
بهعنوان صحبت آخر میگویم که اگر کسان دیگری درباره داعش مینوشتند من نمینوشتم. در همان بیمارستانی که من با جانبازان مدافع حرم صحبت میکردم در موبایلشان کلی فیلم و عکس بود که به دلایلی نمیتوانستند انتشار دهند. داعش افراد کشتهشده را سر میبرید و از آن فیلم میگرفت و برای اهالی منطقه میفرستاد تا رعب و وحشت ایجاد کند. ما شهیدانی داشتیم که بعضاً بدون سر پیدا میشدند. واقعاً در این زمینه یک دیواری وجود دارد و اتفاقی که در واقعیت میافتد با چیزی که ما فکر میکنیم متفاوت است و من دوست دارم راهی باشد که این فیلمها نشان داده شود و کسی بیاید و شرایط را برای نویسندهها تشریح کند و آنهایی که نویسنده هستند، بتوانند ارتباطی برقرار کنند تا بتوان اصیلتر نوشت. به نظرم این گونه خیلی بهتر است و اشکالات کار هم کمتر میشود. من دلم میسوزد که به این اطلاعات دسترسی نداریم./925/د 103/ش
منبع: روزنامۀ صبح نو