دوستی هم دوستیهای قدیم
به گزارش سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، آن موقعها که تازه کامپیوتر مد شده بود، بابای ما هم یکی خرید آورد خانه. ده کیلو وزن کیسش بود. نمایشگرش هم از اینها که پشتشان شکم دارد. مثل چی ذوق کرده بودیم. هنوز جوجه بودم. نمیدانم … شاید ده دوازده سالم بود.
یادم است با قیژ قیژ دایال آپ وصل میشدم به شبکه جهانی. هرچی مقاله درباره فیزیک و شیمی و نجوم و یو.اف.اوها بود از ویکیپدیا کپی میکردم. بعد با ورد ۲۰۰۳ ویرایش هایش را پاک میکردم، میریختم روی فلاپی، میدادم برام پرینت بگیرند. بعد با دو تا طلق و شیرازه و کلی دبدبه و کبکبه تحویل معلممان میدادم. پژوهشگری بودم برای خودم!
هر شش ماه یک بار ننه بابامان راضی میشدند که ببرندمان ویدیو کلوپی، یک سی دی بازی بخریم. میرفتیم مغازه، میگفتم «آقا یه بازی بده.» فروشنده هم میپرسید «رم و گرافیکت چنده؟» میگفتم «گرافیک ۱۲۸ رم ۲۵۶». بعد دکمه رایت را میزد و یک دفعه هشت تا سی دی میریخت توی پاکت و تحویلم میداد. آن موقع هنوز دیویدی و بلوری و این داستانها نیامده بود بازار.
مادرم خیلی ضد بازی بود. یک ساعت که از بازی کردنم میگذشت دعواها شروع میشد. دو ساعت که میشد، میآمد سیمش را میکشید. چه مراحلی که به خاطر نرسیدن به چکپوینت و سیو نشدن میپرید!
منِ بدبخت کلا سه چهارتا بازی هم بیشتر نداشتم؛ مرد عنکبوتی، سام ماجراجو، تروریست تیک داون، آی.جی.آی، درایور ۳، سلطان جادهها، روسو رابیت، سرزمین مردگان (که موقع بازی کردنش میخواستم سکته کنم)، یک مدت کوتاهی پیایاس ۵، ایج آو امپایرز، جنگهای صلیبی و حضرت کیل سوییچ. عشقم این آخری بود. البته یک بازی هم بود به اسم «دُوْم ۳» که خودم را کشتم ولی نصب نشد و حسرتش به دلم ماند. قبول دارم، بیشتر از چهارتا شدند، اما به هر حال مادرم خیلی گیر میداد!
همسایهبغلیمان یک پسر داشت و یک دختر. چندتا خانه آنوَرتر هم یک پسر دیگر بود. عصرها میریختیم توی کوچه. چهارتا پاره آجر میچیدیم دو طرف کوچه، توپ پلاستیکی را میانداختیم وسط و دِ بدو! خسته که میشدیم «قدمبهقدم» بازی میکردیم. (الآن که یاد قوانین بازی میافتم تعجب میکنم که این دیگر چه جور بازیای بود! ولی خوش بودیم.) گرگم به هوا که پای ثابت بود. سر یکی از همین بازیها دندانم شکست. بعضی وقتها مینشستیم جلوی در خانه و چادر میزدیم. میرفتیم بقالی صد تومان میدادیم پفک میخریدیم. میگفتند دم ناهار نخورید؛ چون سیری کاذب میآورد. ولی کو گوش شنوا! غروب میرفتیم مسجد. بعد از نماز از مردم سکه پنج تومانی میگرفتیم و با تلفن عمومی جلوی مسجد زنگ میزدیم به خانهمان و حس فتح الفتوح بهمان دست میداد.
اواخر همش بچهها را تهدید میکردم که اگر توی بازی فلان کاری را که میگویم نکنید، جدا میشوم و میروم با آن یکی دوستم بازی میکنم. هاج و واج میپرسیدند «کدوم دوستت؟» و جواب میدادم «کامپیوتر!»
آن سالها گذشت. دیگر یادم نمیآید که چی شد که دیگر هیچکدام از آن رفاقتها نماند. الآن مدتهاست ندیدهامشان. اگر هم همدیگر را ببینیم، خیلی سرد تحویل میگیریم و میرویم رد کارمان.
از رفقای دبیرستانم هم در حد دو سه نفر ماندهاند که چندماه یک بار اتفاقی همدیگر را میبینیم. مابقی رفتهاند تهران و جاهای دیگر.
گاهی گوشی را برمیدارم و به این شبکه اجتماعیها سر میزنم. ولی هیچگاه نشد که آنجا با کسی دوست شوم. فقط یک مورد بود که آن هم من را با کسی دیگر اشتباه گرفته بود.
فضای مجازی که آمد، اطلاع رسانی کردن خیلی راحت شد. دیگر لازم نبود تا ساعت ۱۴ صبر کنی که قاسم افشار بیاید اخبار را یکی یکی بخواند. آن موقع ما فکر میکردیم شاید توی این دنیای دیجیتال، به همان سرعت و سادگی که خبر پخش میشود، دوست هم میشود پیدا کرد، دوستی کرد. اما انگار دوستی با چت کردن یک جور ناسازگاری داشت. دوست باید کنار آدم باشد، نفَسش را حس کنی. ولی گوشی و کامپیوتر که نفس نمیکشند. گاهی فکر میکنم چت کردن مثل همان پفک است. فکر میکنی نیازت به بودن در کنار آدمها تأمین شده، اما نشده.
بعضی وقتها اینجا حس غریبی میکنم.
«آدمها دیگر برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها ماندهاند بی دوست…»[1]/918/ی703/س
مجید زنجیران
[1]شازده کوچولو، سنت اگزوپری