آمیزهای از کتابفروشی و کبابفروشی
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا | علی بهاری
مشاهدات یک مگس از نمایشگاه کتاب
محیط نمایشگاه از سالهای قبل تمیزتر به نظر میرسید و خوراکی یافت نمیشد. دود و شلوغی حیاط، اذیتم میکرد و برای همین تصمیم گرفتم اول، گشتی در سالنها بزنم و اگر چیزی پیدا نکردم به حیاط بروم. از سالن الف شروع کردم به گشت زدن. همه چیز تمیز و مرتب به نظر میرسید. در لابهلای قفسههای کتاب و میز و صندلیها چرخ میزدم اما چیزی پیدا نمیکردم. یکجا روی زمین، یک تکه شکلات کاکائویی افتاده بود اما تا آمدم رویش بنشینم، صاحب غرفه با پا لهش کرد! غرفهها خیلی خلوت بودند و تنها کاری که صاحبانشان میکردند پراندن همکاران من بود!
در بین غرفههای خلوت، گشت می زدم که ناگهان دیدم یکی از غرفهها بسیار شلوغ شده. ولولهای به راه افتاده بود. از بالای سر آدمها گذشتم و علت شلوغی را فهمیدم: یکی از بازیگران سینما که بهتازگی کتاب جدیدش منتشر شده بود آمده بود برای دیدن طرفداران. در گوشهای نشستم تا ببینم چیزی هم از مراسم نصیب من میشود یا خیر. روی آشغالهای پذیرایی حساب کرده بودم اما کوفت هم ندادند! فقط در میانهی صحبتهایشان فهمیدم کتاب این خانم بازیگر در همین یک هفتهی نمایشگاه دوازده بار تجدید چاپ شده! موضوع کتاب هم - تا آنجایی که فهمیدم - خاطرات این خانم از دستگاه خودپرداز سر کوچهشان بود! از این خبر نزدیک بود پرهایم بریزد اما چون تنها وسیلهی نقلیهام همان است، ترجیح دادم از تعجب فقط چند بار وِز وِز کنم.
سریع از آن جمع فاصله گرفتم و به غرفهی بعدی رفتم. در غرفهی بعد، کتابهایی دربارهی دوستیهای قبل از ازدواج و فواید آن عرضه میشد که حسابی هم پر رونق و پر فروش بود. دیدم آنجا چیزی عایدم نمیشود که هیچ، زندگی زناشوییام هم تهدید میشود! سریع از آن گذشتم.
غرفههای فلسفه و ادبیات و اقتصاد و روانشناسی را پشت سر گذاشتم. مگس هم نمیپراندند. غرفهداران، تنها نشسته بودند و از بیکاری دنبال تفریحات سالم میگشتند. سر تفریح یکی از همینها در غرفهی فلسفه نزدیک بود جانم را از دست بدهم. بیانصاف با جلد سوم «تاریخ فلسفه کاپلستون» میخواست روی سرم بزند. اگر یکدهم ثانیه تاخیر کرده بودم با «لذات فلسفه» ویل دورانت یکی میشدم. استرس مرگ باعث شد از غرفهها فاصله بگیرم. دیگر از گشت و گذار در سالن خسته و از گرسنگی کلافه شده بودم. تصمیم گرفتم به حیاط بروم و شانسم را در آنجا امتحان کنم. خانمم از صبح در دستشویی زنانه مشغول بود. خیلی بهم گفت: «برو توالت آقایون» ولی من به حرفش توجه نکردم و گفتم: «من میرم تو سالن. لاکچریتره!»
اولین غرفهای که در حیاط توجهم را جلب کرد، کبابفروشی پدرام بود. از دم در غرفه تا بیست متر آن طرفتر، صف درست شده بود. مردم نوبتی کارت میکشیدند و کباب میگرفتند. گوشهای برای خودم پرسه میزدم و منتظر بودم چیزی روی زمین بیفتد تا ناهار امروزم جور شود.
ناگهان وسط صف دعوا شد. یکی از مشتریها به آنیکی میگفت: «مرد حسابی اینجا نوبت من بود. تو از کجا پیدات شد؟» و آن دیگری هم همین ادعا را داشت. دعوا بالا گرفت. مشتری اول، از پلاستیک کتابهایی که خریده بود، «صور خیال در شعر فارسی» را درآورد و زد توی سر دیگری و دومی هم کمربند کشید. کمکم مشتریهای دیگر هم وارد میدان شدند. دعوا به جنگ شهری تبدیل شده بود. یکی «کلیات علم اقتصاد» پرتاب میکرد و دیگری با «عدالت از نگاه مایکل سندل» بر سر نفر مقابل میکوبید. سریع از آن جمع فاصله گرفتم؛ مبادا کتابهایشان لِهم کند!
پیتزا فروشی، غرفهی بعدیام بود. صفش از کباب هم طولانیتر بود. مردم یکییکی جعبههای پیتزا را تحویل میگرفتند و میرفتند. جوانی عینکی جلوی پیشخوان آمد و به صاحب غرفه گفت: «آقا ببخشید! من نیم ساعت پیش توی صف داشتم مطالعه میکردم کتابم رو اینجا جا گذاشتم. میشه بهم بدید» مغازه دار گفت: «اینجا فست فوده! مگه کتابخونس مطالعه میکنی؟ من کتاب متاب ندارم. برو پی کارت» پسر جوان دوباره اصرار کرد و اینبار صاحب مغازه فریاد کشید: «برو رد کارت. برو تا بلند نشدم همون کتاب رو بکنم تو حلقت. پسرهی اُمُّل!» دیدم خشونت دارد بالا میگیرد، سریع از آنجا دور شدم. به غرفههای سوپرمارکت و سیبزمینی سرخکرده و فلافل و همبرگر هم سر زدم اما خبری نشد. وقتی از حیاط هم ناامید شدم، آرام به سمت سرویس بهداشتی مردان حرکت کردم./918/ی702/س