عاقبت دستکاری شناسنامه
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا | ناهید رحیمی(داستان نویس)
عاقبت دستکاری شناسنامه
سال ۱۳۸۹ و در پی همکاریام با یک مجله مهدوی در قم بود که قرار شد با اعضای تحریریه مصاحبه کنم. نوبت به دبیر بخش داستان که رسید، شماره را گرفتم.
سلام دادم و خودم را معرفی کردم و گفتم از اعضای دورکار تحریریه هستم. صدای دبیر بخش داستان گفت: میشناسمتان و صفحهتان را همیشه دنبال میکنم و جزو بهترین صفحات نشریه است که مجذوبم میکند. بعد خودش را این طور معرفی کرد: من محسن صالحی حاجی آبادی هستم. حاجی آباد نجف آباد منظورم هستها؛ یعنی همان جایی که شما از آنجا با من تماس گرفتهاید.
هم شوکه شدم، هم خندهام گرفت. هر دو اهل یک شهر بودیم، اما به واسطه همکاری در نشریهای در قم با ایشان همکلام شده بودم. با تعجب پرسیدم پس آنجا چه میکنید؟
خندید و گفت: دیگر چه کنم؟
همانجا فهمیدم که در دورههای نویسندگی اداره ارشاد نجف آباد تدریس میکند. ماه بعد برای دیدارشان به ارشاد رفتم و همانجا کتابشان را با ذوق و شوق و مهربانی هدیه کردند: "خواستگار ذلیل مرده" که چاپ دومش را پشت سر گذاشته بود و یکی از داستانهایش را اتفاقا در همان نشریه مشترکمان خوانده بودم.
ساعتها در مورد کتابها و سبک نوشتاریشان صحبت کردیم. چیز زیادی از خودش نمیگفت، اما لابلای صحبتهایش فهمیدم که محسن صالحی حاجی آبادی از همان نوجوانهایی بوده که به ضرب و زور دستکاری شناسنامه و با هزار انا انزلناه موفق به حضور در جبهه شده بود.
گفت: «نقد فیلمهایتان را در مجله میخوانم. کتاب من را هم نقد کنید و برایم بفرستید.» همان شب نقد نسبتا تندم را با یک سوال و علامت سوال بزرگ نوشتم، اما هیچوقت آن را برایش نفرستادم. شاید، چون بعدها، از طریق دوستانم در اداره ارشاد، فهمیدم جانباز جنگ است و دلم نیامد برنجانمش، یا، چون بعدتر از سردبیر نشریه شنیدم که مجروح شیمیایی است، و بعدتر شنیدم که روحانی هم هست.
روزی که خبر شهادت محسن صالحی حاجی آبادی را شنیدم، بیاختیار به سمت کتابخانهام رفتم و بعد از نه سال، دوباره خواستگار ذلیل مرده را از لابلای کتابهای کتابخانهام بیرون کشیدم. داشتم فکر میکردم چرا در شهر خودمان از او بیخبر بودم، در حالی که سالها بود به نجف آباد برگشته بود.
برگه نقدم که به کلی فراموشش کرده بودم، هنوز بین برگههای کتاب بود. نگاهم چرخید روی سوال بزرگی که درشت نوشته بودمش. پرسیده بودم: چرا این همه شتابزده نوشتهاید؟! شاید اگر همان روزها این برگه را به او رسانده بودم میگفت: وقت، برای من که سینهام مالامال از درد و جراحت است، تنگ است.
بی اختیار، پایین برگه نقد نوشتم: شهادت بهترین پاسخ تو بود./918/ی703/س