معرفی کتاب حاجابوالقاسم صدیقی و خاطرات او از رهبر معظم انقلاب
به گزارش گروه سیره امامین انقلاب خبرگزاری رسا، کتاب مؤمن انقلابی، «ابوالقاسم صدیقی» دومین کتاب از مجموعه کتابهای «مؤمن انقلابی» است که به معرفی آقای ابوالقاسم صدیقی و خاطرات و رفاقتی که وی با رهبر معظم انقلاب اسلامی داشته میپردازد؛ دوستی و رفاقتی که از پنجم فروردین سال ۵۷ آغاز شده و تاکنون نیز ادامه دارد.
بخش قابل توجهی از کتاب حاضر، بهصورت گذرا به خاطرات و وقایعی از دوران تبعید رهبر معظم انقلاب در دو شهر «ایرانشهر» و «جیرفت» میپردازد و در قسمت تصاویر کتاب، عکسهای خاصی از سفر دوم مقام معظّم رهبری به شهر بم، پس از وقوع زلزله آمده است.
حاج ابوالقاسم صدیقی را چطور میشناسیم؟
رهبر معظم انقلاب در فرازی از سخنرانی مهم خود در جمع فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسولالله در سال ۷۵ خاطرهای تعریف میکنند از یک رانندۀ کامیون: ببینید عزیزان من! به جماعت بشری که نگاه کنید، در هر جامعه و شهر و کشوری، از یک دیدگاه، مردم به دو قسم تقسیم میشوند: یک قِسم کسانی هستند که بر مبنای فکر خود، از روی فهمیدگی و آگاهی و تصمیمگیری کار میکنند. راهی را میشناسند و در آن راه ـ که به خوب و بدش کار نداریم ـ گام برمیدارند. یک قِسم اینهایند که اسمشان را خواص میگذاریم.
قسم دیگر، کسانی هستند که نمیخواهند بدانند چه راهی درست و چه حرکتی صحیح است. ..اسم این قِسم از مردم را عوام میگذاریم...خواص چه کسانی هستند؟ آیا قشر خاصی هستند؟ جواب منفیست. زیرا در بین خواص، کنار افراد باسواد، آدمهای بیسواد هم هستند. گاهی کسی بیسواد است؛ اما جزو خواص است. یعنی میفهمد چهکار میکند. از روی تصمیمگیری و تشخیص عمل میکند؛ ولو درس نخوانده، مدرسه نرفته، مدرک ندارد و لباس روحانی نپوشیده است. بههرحال، نسبت به قضایا از فهم برخوردار است.
در دوران پیش از پیروزی انقلاب، بنده در ایرانشهر تبعید بودم. در یکی از شهرهای همجوار، چند نفر آشنا داشتیم که یکی از آنها راننده بود، یکی شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت بهمعنای خاص کلمه نبودند. بهحسبِ ظاهر، به آنها عامی اطلاق میشد. بااینحال جزو خواص بودند. آنها مرتب برای دیدن ما به ایرانشهر میآمدند و از قضایای مذاکرات خود با روحانی شهرشان میگفتند. روحانی شهرشان هم آدم خوبی بود؛ منتها جزو عوام بود. ملاحظه میکنید؟! رانندۀ کمپرسی جزو خواص، ولی روحانی و پیشنماز محترم جزو عوام!
مثلاً آن روحانی میگفت: چرا وقتی اسم پیغمبر میآید یک صلوات میفرستید، ولی اسم امام که میآید، سه صلوات میفرستید؟! نمیفهمید. راننده به او جواب میداد: روزی که دیگر مبارزهای نداشته باشیم؛ اسلام بر همهجا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نهتنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمیفرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است! راننده میفهمید، روحانی نمیفهمید! ۱۳۷۵/۳/۲۰
خیلی دوست داشتیم این رانندۀ کامیون را پیدا کرده و از نزدیک زیارتش کنیم. آشنایی با کسی که رهبر انقلاب به او لقب «خواص» داده بودند و او، در ایام تبعید، مرتب خدمت حضرت آقا میرسیده، برایمان خیلی مهم بود. تا اینکه در سِیر تحقیقاتمان دربارۀ دوران تبعید حضرت آقا در ایرانشهر و جیرفت، به سندی ارزشمند دست یافتیم. و جالب اینکه حضرت آقا در آن سند، نام ایشان را با صفتی والا و شریف همراه کرده و نوشته بودند: «آقای صدّیقی، مؤمن انقلابی»
بعد از مشاهدۀ این سند مبارک، خود را به بم رساندیم و آنجا به دنبال یکی از انقلابیها و مبارزان قدیمی بم گشتیم که شغلش رانندۀ کامیون بوده است و فامیلیاش، صدیقی! توفیق یارمان شد و به راحتی ایشان را پیدا کردیم؛ پیرمردِ هفتادوسهسالهای را که در بصیرت و ولایتمداری و ایستادگی، کمنظیر است: آقای حاج ابوالقاسم صدیقی. بعد دریافتیم که ایشان، نه نفر از اعضای خانودۀ خود را در زلزلۀ بم از دست داده است. حضرت آقا نیز چند بار به این موضوع در صحبتهایشان اشاره کردهاند.
حاج آقا صدیقی
بار اولی که آقا به بم آمدند، دوشنبه، سه روز پس از زلزله بود که متأسفانه من از آمدنشان باخبر نشدم و نتوانستم ایشان را ببینم. دلیلش هم، برمیگشت به حال و روزم در آن روزهای اول. هرچه در این شصت سال یاد گرفته بودم، در سرم میچرخید؛ از سنتها و امتحانهای الهی، تا قضا و قدر و صبر و رضا و... وقتی وسط یک شهر که هزاران سال سابقه داشته و بعد، در کمتر از دقیقهای، به خرابهای بزرگ تبدیل شده، مینشستم و میگفتم «خدا»، از عظمتش تا اعماق وجودم میلرزید! و پناه میبردم به مهربانیاش و اشکم جاری میشد.
بهخاطر همین حالاتی که داشتم، در آن روز دوشنبه، از حضور آقا در بم مطّلع نشدم. نزدیک غروب، یکی از مسئولان شهر با سر و وضعی خسته و خاکی آمد سراغم: خدا را شکر! حاجآقای صدیقی شما زنده ماندید؟ بعد نگاهش را چرخاند روی آوار خانه و با حزن گفت: من سه نفر، شما؟ اینجا هشت نفر. خدا رحمتشان کند. خدا به شما صبر بدهد. حالا چطور در این اوضاع، از زندهبودن من اینقدر خوشحال شُدید؟!
حاجآقا اگر میدانستید، خودتان هم خوشحال میشدید. خب بگو چه شده؟ خبر دارید که امروز آقا آمده بودند بم؟ من در خدمت آقا بودم. آقا حین دیدن مناطق مختلف شهر، سراغ شما را گرفتند و پرسیدند: آقای صدیقی کجا هستند؟ اما ما هیچکداممان از شما خبری نداشتیم.
حالا هم که آقا به تهران رسیدهاند، هنوز نگران حال شما هستند و مجدد پیگیری کردهاند تا از شما برایشان خبری بگیریم و ما نگران بودیم که اگر شما مرحوم شده باشید، چطور به ایشان خبر را بگوییم.
اهل وفا و رفاقت بودن آقا را بارها در مورد خودم و بقیه، با چشم دیده بودم؛ اما اینکه ایشان در آن شرایط، نگران من هم شده بودند و میخواستند از من خبر بگیرند، واقعاً شرمندهام کرد. نمیدانستم چه باید بکنم؛ بیاختیار همراه آن بندهخدا راه افتادم. احساس کردم چقدر دلم برای آقا تنگ شده؛ چقدر دوست دارم ایشان را ببینم، در آغوششان بگیرم، و در آغوششان اشک بریزم.
از فرمانداری با دفتر رهبری تماس گرفتیم. به یکی از آقایان دفتر گفتم: به آقا بگویید صدیقی گفت سرتان سلامت باشد آقا! من سالمم، اما زن و بچهام به رحمت خدا رفتند. به آقا بگویید برای همۀ باقیماندههای بم، بهخصوص جوانترها دعا کنند که خدا صبرشان بدهد و بتوانند از این بلا، سربلند بیرون بیایند. به آقا بگویید دلم برایشان... و گریه نگذاشت ادامه دهم.
انتشار برشهایی از کتاب مؤمن انقلابی «حاجابوالقاسم صدیقی»
حاج آقا صدیقی: در هواپیما باز میشود و مرد مسنی با کلاه و کاپشن بلند سفید، پا روی پلهها میگذارد. این چهره با حالات و لباسهای مختلف، از بیستوپنج سال قبل، بر قلب من حک شده است. آقا که از پلهها پایین میآیند، میگویم «سلام»، و بغضم میشکند..
همینطورکه هقهق گریه میکنم، آقا مرا در آغوش میگیرند. بیآنکه چیزی بگویم، همینطور در آغوش آقا اشک میریزم و آقا با حوصله، سعی میکنند مرا آرام کنند. حال عجیبی دارم که دوست ندارم تمام شود. بعد از یکی دو دقیقه، یک قدم عقب میآیم. سرم را پایین میاندازم و با خجالت میگویم:
آقاجان! خوش آمدید. ما مردم بم، سالها منتظر بودیم که شما بعد از انقلاب، مجدداً به بم بیایید؛ اما نه در چنین شرایط و اوضاع و احوالی. دوست داشتیم وقتی میآیید شهر را آذین ببندیم، و به پایتان قربانیها فدا کنیم...
قربانی را که میگویم، دوباره اشکم سرازیر میشود و دوباره آقا در آغوشم میگیرند. و میگویند: «باخبر شدهام که زن و بچهات از دنیا رفتهاند» و برای آنها دعا میکنند. احساس میکنم در این عالم، فقط من هستم و آقا.
محمد مهدی محققی