این رمان که برای گروه سنی کودک نوشته شده است، سعی شده با تصویرهای جذاب و زیبا، کودکان و نوجوانان را با مفهوم ارتباط با امام زمان(عج) و دعا آشنا کند.
در معرفی این اثر آمده است: یکی از مسائل مهم در زمینه نحوه ارتباط برقرار کردن میان کودکان و امام زمان(عج)، آموزش غیر مستقیم است؛ یعنی از روشی غیر از روش عادی موجود و متداول برای آموزش به کودکان استفاده کنیم. نباید در این زمینه برای کودکان کلاس گذاشت و آنها را مجبور به نشستن و یادگیری کرد که در این صورت چیزی جز دلزدگی از مفاهیم دینی، عایدی در بر نخواهد داشت.
یکی از این روش های غیر مستقیم استفاده از زبان قصه و داستان است. برای آشنایی روح سرزنده، جستجوگر و شوخطبع کودکان باید از داستانهای جذاب و خواندنی استفاده کرد؛ داستانهایی با ماجراهایی غیرقابل پیشبینی که این مفاهیم و موضوعات در آن به صورت غیر مستقیم عنوان شده باشد.
رمان «کبوتر کاغذی» که نوشته لیلا مدرس پور است تلاش کرده با در نظر گرفتن آموزش غیرمستقیم در حوزه مفاهیم دینی، به این مهم دست یابد و مخاطب کودک را با خود همراه کند.
داستان کتاب درباره نامهای کوچک به اسم «نامک» است که توسط دختری به اسم نرگس نوشته شده که در روستایی کویری زندگی میکند. نرگس این نامه را برای «مرد بارانی»ای نوشته که به روستای آنها بیاید و با آمدنش، به خشکسالی که چندین سال است مردم روستا را به دردسر انداخته پایان دهد. او در این نامه آرزو میکند با آمدن مرد بارانی، اوضاع دوباره مثل سابق شود و اهالی روستا که به اجبار به شهر مهاجرت کردهاند، برای زندگی به روستای خود برگردند. نامک به سرزمین آرزوها میرود و در آنجا به شکل کبوتر کاغذی در میآید و مأموریت پیدا میکند که به دنبال مرد بارانی بگردد و پیام نرگس را به او برساند. ماجراهای زیادی برای نامک در این سفر دور و دراز اتفاق میافتد که همگی با ایجاد حس تعلیق و ماجراجویی، به جذابیت کتاب میافزاید.
نویسنده در واقع تلاش کرده با استفاده از نمادپردازی، تصویری روشن از فضایی ارائه دهد که به سبب دور شدن از مفاهیم دینی ایجاد شده است.
برشی از کتاب
کبوتر کاغذی نگران شد که دوباره پروانه از پیشش برود. فوراً گفت: خواهش میکنم به من بگو چطور میتوانم به نرگس کمک کنم. او هر روز و هر شب منتظر مرد بارانی است تا از راه برسد و روستا را نجات بدهد.
پروانه بال زد و آمد و نشست کنار کبوتر کاغذی گفت: «به نرگس بگو یک نامۀ دیگر برای مرد بارانی بفرستد و از او بخواهد که بیاید». کبوتر کاغذی ساکت شد و سرش را پایین انداخت. بغض گلویش را گرفت آرام و خسته گفت یعنی یک نامه دیگر بفرستد به شهر آرزوها؟ اما اگر اینبار هم...
پروانه با لبخند و مهربانی گفت: «نیازی نیست نامهاش را به شهر آرزوها بفرستد. به نرگس بگو نامهاش را توی آب چشمه بیندازد. حتماً به دست مرد بارانی خواهد رسید».
کبوتر کاغذی که گیج شده بود پرسید: «چشمه؟ کدام چشمه؟ اینجا که همۀ چشمهها و قناتها خشک شدهاند.»...