اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۱۰
وقتی دود و غبار خوابید آن سرباز هم خوابیده بود. همه جمع سالم بودند بدون این که کوچکترین صدمهای دیده باشند. فقط آن سرباز فحاش و شجاع صدام حسین در میان خاک و خون خفته بود.
در آنجا به سربازان گفتم: «در هلاکت و تلف شدن این مرد عبرتهایی نهفته است.» و گفتم: «چرا از میان این جمع فقط این یک نفر باید هلاک بشود؟» و جواب را برایشان روشن کردم و گفتم که قرآن میگوید... «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی...»
«ای پیامبر، کفار با دست تو کشته نشدند بلکه این خدا بود که این کفار را کشت.»
من هم آنجا گفتم و هم این جا به شما میگویم و خداوند را که پاک و منزه است شاهد میگیرم که حق در کنار رزمندگان اسلام است و همچنین پیروزی. تا زمانی که رزمندگان شما در کنار حق باشند خداوند با آنهاست و اینان بندگان صالح خدا هستند.
... الیس الله بکاف عبده... (آیا خداوند در یاری کردن بندگانش کفایت نمیکند.»
و چرا پیروزی از آن یاران خدا نباشد حال آنکه قرآن کریم میفرماید: «یا ایها الذین آمنوا ان تنصروا ینصرکم و یثبت اقدامکم.» (ای ایمانآورندگان اگر خدا را یاری کنید خدا شما را یاری میکند و گامهایتان را استوار میسازد.»
هلاکت این سرباز اسباب روشنی ما را فراهم آورد.
از خداوند متعال میخواهم برای ما پیروزی یا شهادت نصیب کند و مستضعفین ارض از زیر ستم ستمگران رها بشوند که وعده قرآن کریم تحققپذیر است و مستضعفین وارثان زمین خدایند.
یگان خدمتی من واحد بهداری بود. همانطور که میدانید این واحد با فاصله زیادی از معرکه اصلی برپا میشود. کاربرد اصلی این واحد جلوگیری از خونریزی شدید افراد مجروح است و از دادن کمکهای اولیه. بعد مجروج به یکی از بیمارستانهای بزرگ که در نزدیکترین شهر مرزی قرار دارد منتقل میشود. در بیمارستانهای صحرایی محلی برای بستری شدن مجروحین به صورت درازمدت یا میان مدت وجود ندارد. حداکثر مدتی که یک مجروح در این گونه بیمارستانها میتواند استراحت کند چهل و هشت ساعت بیشتر نیست.
من در یکی از این واحدها جراح عمومی بودم. در روز حمله عظیم شما ـ فتحالمبین ـ اتفاقی در این واحد افتاد که بنده برایتان عرض میکنم.
حمله رزمندگان شما آغاز شده بود و افراد ارتش ما تلفات قابل توجهی را متحمل شده بودند و ناچار دست به عقبنشینی زده و عده زیادی ههم به اسارت در آمده بودند. سربازان دلیر قادسیه صدام آنقدر عقبنشینی کرده بودند و رزمندگان شما آنقدر جلو آمده بودند که چادر بزرگ بهداری در برد سلاحهای سنگین و سبک شما قرار گرفته بود.
داخل چادر بزرگ بهداری مملو از افراد مجروح و زخمی بود. همه هراسان بودند و نمیدانستند چکار کنند. وقتی که چند تن از مجروحان تازه خبر آوردند که در محاصره هستیم، با شنیدن این خبر، دلم آرام گرفت، اما تلاطم چشمگیری بین مجروحین و کادر پزشکی افتاد و هر کدام میخواستند از هر طرف که میتوانند بگریزند. عدهای که جراحت کمتری داشتند با آمبولانسها فرار کردند و هر چه به آنها التماس کردم که «بمانید، اینها سربازان اسلام هستند، با ما کاری ندارند.» توجهی نکردند و آمبولانسها را که مورد نیاز بود برداشتند و گریختند. من مانده بودم و عده زیادی مجروح که بیشترشان گریه و زاری میکردند. و حتی چند نفر از ایشان سرمهایشان را باز کرده میخواستند فرار کنند که من مانع شدم.