وقتی ضدانقلاب برای آدمکشی پوست گوسفند میپوشید!
وقتی وقایع دوران هشت ساله جنگ تحمیلی را ورق میزنیم، گاهی به مواردی برمیخوریم که هضم آن، امروز برایمان خیلی بیشتر از کمی، «دشوار» است؛ صحنههایی که نمونههای نادرش را فقط در انسانهای اولیه یا شناعت برخیها در صدر اسلام میتوان یافت.
گذشته از اینکه بررسی وقایع دوران دفاع مقدس میتواند نقشه راه خوبی برای آشکارسازی اوج شقاوت و ناجوانمردی دشمنان اسلام و انقلاب و ملت ایران در آن روزهای صعب باشد، یک نقطه کانونی در این اتفاقات همواره خود را در مرورهایمان نشان میدهد و آن، چیزی نیست جز «قدرت ایمان و عقیده» که تا بخش قابلتوجهی، اینک کمبودش را حس میکنیم!
وقایع جالبتوجه دوران جنگ تحمیلی، زمانی که برای نسل جوان و نوجوان ایران امروز بازگو میشود، مسأله عدم درک اتفاقات آن زمان بیشتر خود را نشان میدهد؛ مسألهای که بارها اشاره شده است باید در «جهاد تبیین» و هنرمندانه، با ظرافت و با چیرهدستی برای نسل کنونی این مرزوبوم بازگو شود.
راحت نیست بپذیریم عدهای که خود را «ایرانی» میدانستند، زمانی برای رسیدن به اهداف خود، «پوست گوسفندان» به تن میکردند تا بتوانند به «سربازان وطن» نزدیک شده و آنها را به رگبار ببندند؛ اسمشان را هم با افتخار گذاشته بودند: «ضدانقلاب»!
یا ساده نیست که بشنویم یک مبلغ دینی یا روحانی را به جرم «عدم همکاری با خود» شبانه بربایند و با زور بخواهند از او آنچه خود دوست دارند، بشنوند یا در نهایت، مثلهاش کنند!
خاطراتی که «امیر حقیقت اسفروشان» از جنگ بیان میکند، متضمن برخی از این غیرقابلباورهاست.
روایت جوانی که در 19 سالگی «تکتیرانداز» شد
«امیر حقیقتاسفروشان»، در سال ۱۳۴۴ دیده به جهان هستی گشود و در تیرماه سال ۱۳۶۳ برای گذراندن خدمت سربازی به پادگان چهلدختر شاهرود اعزام شد. آن زمان، تنها 19 سال سن داشت!
خودش تعریف میکند که کمی بعد از حضور در پادگان چهلدختر شاهرود، برای گذراندن دوره آموزشی به مدت سه ماه به یگان خدمات مهندسی شیراز معرفی شدم. حدود 9 ماه در این پادگان نگهبانی دادم تا اینکه اتفاقات جدیدی رقم خورد.
تیرماه سال ۱۳۶۴ بود. یگان ما به دزفول و حوالی پل کرخه اعزام شد. وظیفه ما، نگهداری مهمات در زاغهها و تحویل آن به یگانهای مختلف ارتش برای مصرف در خط مقدم بود.
اوایل شهریورماه همان سال که با چند نفر دیگر به گردان ۱۹۴۸ قدس لشکر ۲۸ کردستان مأمور شدیم، مسؤولیتم در گردان، تک تیرانداز بود.
آموزشهای کمین و ضدکمین، بالا رفتن از ارتفاعات، مقابله با ضد انقلاب و ... را در دو ماه گذراندیم تا اینکه به گروهان، مأموریت حفاظت و تأمین جاده بانه- سردشت واگذار شد و اتفاقات این زمان برای خود حدیث مفصلی است.
روحانی روستا به زور با خود بردند!
این رزمنده جنگ در ادامه نقل میکند که در مسیر رفتن به محل مأموریت، به ابتدای شهر مریوان که رسیدیم، هواپیماهای عراقی این شهر را بمباران کرده بودند. تعدادی از مردم زیر آوارها مانده بودند.
نیروهای نظامی و دیگر افراد حاضر در منطقه به کمک آنها رفتند. تعدادی از مردم نیز در حال فرار از شهر بودند. از مریوان به سمت سردشت حرکت کردیم و در ارتفاعات روستای «کنده سوره»- نزدیک سردشت برای تأمین امنیت روستا و جاده مستقر شدیم.
هر روز کار ما تأمین امنیت جاده بود و شبها به پادگان برمیگشتیم. پایگاه ما بر روستا اشراف داشت. یک شب متوجه سروصدا و تحرکاتی شدیم.
روز بعد، اهالی روستا گفتند که ضد انقلاب، روحانی روستا را به خاطر عدم همکاری با آنها به زور با خود برده است!
نفوذ ضدانقلاب به پایگاهها با پوشیدن «پوست گوسفندان»!
«حقیقتاسفروشان» به بیان خاطراتش ادامه میدهد و میگوید که در دوران آموزشی، مطرح شده بود که ضد انقلاب، به شیوههای گوناگون و حتی با پوشیدن «پوست گوسفندان» به پایگاهها نفوذ میکنند.
ما شب و روز، هر حرکت مشکوکی را زیر نظر داشتیم. شبی نگهبان بودم. یکی از سربازان که در سنگر دیگری نگهبانی میداد، لای درختان و سنگها چیز مشکوکی را دید و به سمت آن تیراندازی کرد.
به همین خاطر، همه نیروها تا صبح آمادهباش بودیم. هوا که روشن شد، دیدیم دوستمان، گوسفندی را با تیر زده است؛ اما ماجرای آن گوسفند چه بود؟
ضد انقلاب با رها کردن گوسفند میخواست آمادگی ما را بسنجد. اگر احساس میکردند که زمینه آماده است و ما هوشیار نیستیم، برای تصرف پایگاه وارد عمل میشدند. حدود یک سال را در این پایگاه خدمت کردم و دیماه سال ۱۳۶۵ با گردان مالک اشتر از شاهرود به تیپ ۱۲ قائم (عج) اعزام شدم.
یکی از قایقرانها، برادرم بود
این رزمنده دوران دفاع مقدس تعریف میکند که همزمان با عملیات کربلای ۵ در خرمشهر منتظر شرکت در عملیات بودیم. شبی دشمن خرمشهر را شیمیایی زده بود. تعدادی از نیروهای گردان هم مصدوم شدند و من هم بینصیب نماندم.
بعد از چند روز به گردان ابلاغ شد که برای پدافند از جاده خندق به جزیره مجنون برود. حدود یک ماه را در جزیره پدافند کردیم تا مأموریت گردان پایان یافت. در این مدت، از اثرات تنگی نفس شیمیایی رنج میبردیم؛ ولی به عقب برنگشتیم.
اردیبهشتماه سال ۱۳۶۶ مجدداً به تیپ ۱۲ قائم (عج) اعزام شدم. عملیات کربلای ۵ تمام و خط تثبیت شده بود. مأموریت گردان ما، پدافند در جزیره «ماهی» بود که جزیرهای متعلق به عراقیها در منطقه شلمچه و کنار اروندرود بود.
شبانه با تویوتا ما را تا نزدیکی جزیره بردند و در آنجا پیاده شدیم. با واقواق سگهای ولگرد، عراقیها آتش شدیدی را روی جاده اجرا کردند. ماشینها زیر آتش با سرعت میرفتند و ما هم در کنار خاکریزها سنگر گرفتیم.
صبح روز بعد، چند قایق تندرو از یگان دریایی تیپ برای انتقال وسایل و پشتیبانی ما آمدند. یکی از قایقرانها، برادرم -«حمیدرضا»- بود. همدیگر را بغل کردیم و بعد از خوشوبش از روی پل شناور به سمت جزیره ماهی رفتیم.
عراقیها شروع به اجرای آتش روی پل و اطراف آن کردند. ابتدا یک گلوله دودزا و سپس شلیک گلولههای جنگی شروع شد. وقتی از پل حرکت میکردم، سرم گیج میرفت. موج انفجار خمپارهها هم روی آب تکانها را شدیدتر میکرد.
مجبور شدم روی پل بنشینم. در همین موقع، با انفجار خمپاره از ناحیه دست مجروح و از آنجا مرا به بیمارستان امام خمینی (ره) اهواز بردند؛ اما بعد از بهبودی، دوباره به گردان برگشتم.
۶ ساعت پیادهروی شبانه تا سنگرهای دشمن در ارتفاعات
«حقیقتاسفروشان» تعریف میکند که مهرماه سال ۱۳۶۶ بود که با گردان کربلا به فرماندهی «حسین قنبریان» دوباره به تیپ ۱۲ قائم (عج) اعزام شدم. از دزفول به باختران، مقرر «صادقین» منتقل شدیم.
صادقین، مقر تابستانی تیپ ۱۲ قائم (عج) در کیلومتر ۳۵ جاده کرمانشاه به اسلامآباد و در هفت کیلومتری سهراه کوزران بود که از سال ۱۳۶۸ تا پایان جنگ در اختیار تیپ بود و برای مقابله با منافقین نقش مهمی داشت.
آموزشهای خاص کوهستان را در آنجا دیدیم. بعد از یک هفته، گردان به بانه و سپس به منطقه ماووت اعزام شد.
شب عملیات تا پای کار رفتیم؛ ولی همان شب، اعلام کردند که عملیات لغو شده و گردان را به مرخصی فرستادند. بعد از چند روز مرخصی، مجدداً گردان به مقری نزدیک شهر سقز منتقل شد.
چند روزی گذشت و گردان را با کامیون به نزدیکی شهر ماووت بردند. عملیات آزادسازی ارتفاعات «گردهرش» به تیپ و چند یگان دیگر واگذار شده بود.
گردان کربلا هم مأموریت داشت تا از پشت ارتفاع گردهرش، یک قله از آن را تصرف کند. نماز مغرب و عشا را که خواندیم، به سمت ارتفاع حرکت کردیم.
بیست و هشتم آبان ماه بود. در پای ارتفاع، بعد از استراحتی کوتاه، ساعت ۹ شب به سمت قله پیشروی کردیم. حدود ۶ ساعت طول کشید تا به سنگرهای کمین دشمن برسیم.
نیروها موفق شدند سنگرهای دشمن را تصرف کنند. در دسته ادوات گردان به فرماندهی «حیدریان»، یک قبضه خمپاره ۶۰ و مقداری مهمات تحویل من و کمکم شده بود. برادر حیدریان روی ارتفاع موضع مناسبی پیدا کرد و به ما گفت آنجا مستقر شوید.
او دنبال سنگر خمپاره دشمن گشت و چند قبضه خمپاره ۶۰ با مقداری مهمات فراوان پیدا کرد. دیگر کمبودی از نظر قبضه و مهمات نداشتیم. یک قبضه خمپاره را در مکانی مستقر کردیم که با پاتک احتمالی دشمن مقابله کنیم.
وقتی عراقی بعثی میگفت: «الدخیل خمینی»
این رزمنده خاطرهاش را با لبخندی بر صورت ادامه میدهد که در فرصتی رفتم تا داخل سنگر عراقیها سری بزنم. یک عراقی داخل سنگر افتاده بود و پاهایش دیده میشد. سریع پیش بچهها برگشتم.
دوستم سلاح برداشت و مجدداً به آن سنگر برگشتیم. همراهم، رگباری به سقف سنگر بست. ناگهان یک عراقی بعثی بلند شد و دائم میگفت: «الدخیل خمینی، الدخیل خمینی، الموت لصدام».
دستش را روی سرش گذاشت و از سنگر بیرون آمد. اسلحهاش را دیدیم که پر از فشنگ بود و اصلاً استفاده نکرده بود. چند نارنجک هم همراهش بود. همه را گرفتیم و او را به گردان تحویل دادیم تا به عقب منتقل شود.
دو روز بعد، برای دیدن بچهها به سنگرشان رفتم. آنها کتری را روی چراغ والور گذاشته بودند تا چای درست کنند. یک دفعه، با سوت خمپاره همه خیز رفتیم. منتظر انفجار بودیم که اتفاقی نیفتاد. متوجه شدیم که عراقیها ضامن خمپاره را نکشیده بودند. بعد از سه روز با جایگزین شدن گردان دیگر، برای استراحت به منطقه گردویی آمدیم.
هلیکوپترهای عراقی لحظهای آراممان نمیگذاشتند
او ادامه میدهد: اوایل اردیبهشتماه سال ۱۳۶۷ بود که دوباره از بسیج شاهرود به تیپ ۱۲ قائم (عج) اعزام و در گردان ذوالفقار به فرماندهی «حسین رضوانی» سازماندهی شدم.
گردان به منطقه ماووت منتقل شد. بیست و هفتم همان ماه به گردان مأموریت داده شد که ارتفاعات «شیخ محمد» را تصرف کند. رفتن از نقطه رهایی تا بالای ارتفاع، حدود هشت ساعت طول میکشید.
فرماندهان تدبیر کردند که یک شب قبل از عملیات نیروها را تا پای ارتفاعات که در دید دشمن نبود، ببرند و شب بعد، برای تصرف اهداف اقدام کنند. مسؤولیتم در این عملیات هم تک تیرانداز بود.
ساعت ۹ شب از پای ارتفاعات حرکت کردیم و ساعت یک بامداد به سنگرهای کمین دشمن رسیدیم. تا صبح موفق شدیم ارتفاع را تصرف کنیم. هلیکوپترهای عراقی لحظهای ما را آرام نمیگذاشتند.
هلیکوپترهای خودی هم فعال بودند و غذا، مهمات، مجروحان و شهدا را جابهجا میکردند.
دائم میگفت: «معصومه، معصومه، جواد؛ نخود بفرست»
«حقیقتاسفروشان» تعریف میکند که بعد از عملیات به عضویت «پاسدار افتخاری» تیپ درآمدم و به واحد «ش- م- هـ» معرفی شدم.
از سال ۱۳۶۵ تا پایان جنگ، تیپ ۱۲ قائم (عج)، نیروهایی را با مدت معین یک و دو ساله جذب میکرد که آنها، «پاسدار افتخاری» میگفتند.
آموزش تخصصی «ش- م- هـ» یا همان «پدافند شیمیایی- میکروبی- هستهای» را به مدت حدود دو هفته در پادگان آموزشی نزدیک شهر کنگاور دیدم و بعد از آموزش، وظیفهام خنثیسازی گلولههای شیمیایی بود.
همزمان با عملیات «مرصاد» در تنگه چهارزبر مستقر شدیم. عملیات سه روز به طول انجامید. حین عملیات از مواضع منافقین، بیسیمی به دست ما افتاد که دائم میگفت: «معصومه، معصومه، جواد؛ نخود بفرست».
منظور آن زن عضو منافقین، درخواست آتش بود. بین نیروهای سازمان منافقین، تعدادی زن نیز حضور داشتند که کارهای مختلفی انجام میدادند و تعداد زیادی از آنها در عملیات مرصاد کشته شدند. منافقین بعد از سه روز با شکستی سنگین، مجبور به عقبنشینی شدند.