وقتی پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوا مانع شهادت یک رزمنده شد!
یک روز یکی از بچههای گردان ته درهای رفته بود تا برای رزمندگان یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتند. همه سراسیمه از سنگر بیرون آمدند. خبری از او نبود و بغض گلوی همرزمان را گرفته بود که بدون شک حتماً شهید شده است. داشتند آماده میشدند تا به پایین دره بروند که دیدند طرف بلند شده و لباسهایش را میتکاند. با تعجب پرسیدند: چی شد؟ او با خونسردی تمام جواب داد: با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم. پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد. فکر نمیکرد من باشم، و الا امکان نداشت بگذارد بیایم. هر طور بود مرا نگه میداشت!
دعایی به سبک جبهه برای اثر نکردن ترکشها!
یکی از رزمندگان استاد سر کار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند، چه میگویید؟
برادر دیگر خیلی جدی جواب میداد: البته بیشتر به اخلاص بر میگردد، و الا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: «اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پایینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»!
او طوری این کلمات را به عربی ادا میکرد که طرف مقابل باورش شود. بعد هم ادامه میداد: این اگر آیه نباشد، حتماً حدیث است! طرف مقابل هم وقتی ترجمه فارسی این متن را میشنید با ناراحتی به او میگفت: اخوی غریب گیر آوردهای؟