شاهِ خراسان؛ از بحرین تا سیستان، از سیستان تا لندن
دیدهاید وقتی به مهمانی میروید همهی ذوق و لذتش به استقبال میزبان است؟ دیدهاید وقتی درِ خانه باز میشود و صاحبخانه با آغوش باز به شما خوشآمد میگوید چه حس شیرینی دارد؟ حالا فکرش را کنید که آمدهاید مشهد. از هواپیما پیاده شدهاید. حتی تصور هم نمیکردید اینجا و در این شهر غریب، کسی سراغتان را بگیرد اما درِ سالن را که باز میکنند، دو ردیف از خادمهای سلطان طوس را میبینید که با لباسهای سورمهای خادمی و عطر عود و سلام و صلوات به استقبالتان آمدهاند.
راستش اینجا دیگر کسی غریب نیست، چون شاه خراسان هوای میهمانهایش را دارد. چون قبل از اینکه خودشان بروند زیارتش، خادمانش را به استقبالشان رهسپار کرده تا پیش از خشک شدن عرق سفرشان به آنها خوشآمد بگویند. و در این حال و هوا دیگر چه فرقی دارد از تهران آمده باشی یا زاهدان و یا شاید هم مثل «نادیه العالی» از بحرین! هرچه که هست این است که مرزهای جغرافیایی در مملکت شاه خراسان، بیمعناست و زائران علی بن موسی، جهان وطناند.
نادیه العالی؛ بحرین
نادیه مانتوی بلندی پوشیده و یک دستش نبات را گرفته و توی دست دیگرش، گوشی هنوز روی حالت فیلمبرداری است. چشمهای کشیدهاش از رد اشکها میدرخشند. جلو میروم و به فارسی میگویم: «چه حسی داشتی وقتی خادمها را دیدی؟» با همان چشمهای خیس میخندد و میگوید فارسی بلد نیست!
به عربی که حال و احوال میکنیم بیشتر سر ذوق میآید. هنوز باورش نشده که خادمان حرم به استقبالش آمدهاند و پر از حرف است. بستهی نبات را میبوسد و به چشمهای نمدارش میکشد. التماس دعا میگویم. انگار که مسخ شده باشد، با سرگیجه راه میرود و فقط یک چیز میگوید: «هنوز باورم نشده! حتی فکرش را هم نمیکردم اینطور استقبال شوم.»
منا حسینی؛ زاهدان
برمیگردم جلوی در. «منا حسینی» از زاهدان آمده، دختر سه سالهاش پیرهن آستین حلقهای خنک و سفیدی پوشیده و از در سالن که میگذرند صف خادمها را با ورجه وورجههایش به هم میریزد. خادمها میخندند و سرش را میبوسند. سهمشان دو تا نبات متبرک میشود. یکی برای خودش و یکی برای مادرش.
دنبالشان میدوم. اشکهای منا مثل رودی که تازه از دل کوه جوانه زده، جاریست و روی گونههایش شیار انداخته. دستپاچه به نظر میرسد و مدام با شالش کلنجار میرود که جلوی موهایش را بپوشاند. دخترش هم بستهی نباتش را باز کرده و مُک میزند. میگویم خبرنگارم. هنوز شوکه است و میلرزد. دستش را میگیرم: «خوبی خانم حسینی؟» بغضش میترکد: «این بستهی نبات را با دنیا عوض نمیکنم! میبینی امام رضا (ع) چی برایم فرستاده؟ خدایا من لیاقت این همه محبت را ندارم!»
شاباز؛ سیستان و بلوچستان
منا و دخترش که میروند، «شاباز» با قد چهار شانه و صورت آفتاب سوخته و سبیل پرپشت و زغالیاش درست کنار پلهها و پشت سرم، آرام و قرار از کَفاش میرود. ساک دستی طوسیاش را روی زمین گذاشته و جلیزقهاش را درآورده. هوای سالن فرودگاه خنک است اما صورتش گر گرفته. انگشتهای پهن و بلند و محکمش را با تمام جانش روی بستهی نبات تبرکی محکم گره زده و تقلا میکند که کسی اشکهایش را نبیند. جلو که میروم سرش را میچرخانَد و آب دماغش را بالا میکشد. معلوم است از آنهاییست که سرشان برود نمیگذارند کسی اشکشان را ببیند.
میگویم: «دلتان با دیدن خادمها لرزید؟» اخم میکند. چشمهایش از حلقههای اشکی که اجازه نمیدهد بیرون بریزند سرخ شده. پیرهن خاکیرنگش را میتکانَد و میرود. سمج میشوم و دستهی ساکش را میگیرم: «خبرنگارم. وقتی خواستم قصهی امروزِ شانههای یک مرد چهارشانهی سیستانی که از عشق امام رضا (ع) توی فرودگاه لرزید و چشمانش بارانی شد را تعریف کنم، اسمش آن مرد را چی بنویسم؟»
دستارش را پایین میکشد و نباتی را که توی جیبش گذاشته بود را روی سینهاش فشار میدهد: «بنویس شاباز! غلامِ غلامان رضا (ع).»
احمد شاکر؛ عراق
روی صندلی مینشینم تا نفسی چاق کنم که دومین اتوبوسِ چهارمین پرواز، تازه میرسد. اولین مسافری که پیاده میشود احمد شاکر است. انگشتر و ساعت طلایی پوشیده و از همان فاصلهی ده متری برق میزند! از صحبتهایش با آدم پشت گوشی و لهجه غلیظ بصرهایاش معلوم میشود عراقیست. مندیل بخور خادمها را که میبیند سرش را به عطر عود میسپارد. از ریشهای آنکارد کرده و کیف چرماش معلوم است برای کار مهمی آمده.
سلام میدهم اما هنوز دارد عطر عود را به سر و گردنش میکشد. به عربی میگویم: «سلام ما را به اباعبدالله (ع) میرسانید؟» کیف چرمش را روی زمین میگذارد و یک دست را روی چشمش میکشد و با دست دیگرش روی سینه میکوبد. میگویم: «چی دیدید؟» بین خادمها چشم میگردانَد و سر تکان میدهد: «ما رأیت إلا جمیلا. ما رأیت إلا جمیلا»
احمد شاکر، دست تکان میدهد و مستقیم میرود حرم. میگوید: «قبل از رفتن عطر عود میخواهم ضریح ابومحمد (عراقیها امام رضا را به اسم پسرش اینگونه لقب دادهاند) را ببوسم، خوب نیست وقتی خادمهایش را فرستاده زودتر نروم پابوس.»
سارا بیات؛ لندن
از ورودی سمت چپ سالن اگر از جنوب ایستاده باشی، زن و مرد جوانی که توریست به نظر میآیند از بین دو ردیف خادمها رد میشوند. دست آنها هم نبات میگذارند. زن، فارسی را خوب بلد نیست اما ایرانی است؛ از بچگی رفته آن سر دنیا و تازه هفت سال پیش بوده که سری به این سر دنیا زده. به انگلیسی دست و پا شکسته میپرسم: «دلتان برای حرم تنگ نمیشد؟» به همسرش نگاهی میاندازد و میگوید: «من حتی به حرم فکر هم نمیکردم اما حالا چی؟ وقتی خادمها به استقبالم آمدند نباید به خانهشان بروم؟!»
کجای دنیا؟
دور خودم میچرخم و خادمها با فاصلهی چند متری از خروجی، چشم به راه بقیهی مسافرهایند و هنوز ایستادهاند. بی هیچ گلایهای از خستگی. انگار نه انگار که از صبح علی الطلوع یک نفس اینجا رفتهاند و آمدهاند و به زوار شاه خراسان خوشآمد گفتهاند. خندهام میگیرد از کار روزگار. اصلا کجای دنیا را دیدهای که شاه برای رعیتاش دعوتنامه بفرستد؟ کجای دنیا شاه به مسافران سرزمینش خوشآمد میگوید؟ و به خودم نهیب میزنم: «مشهد!»
اینجا و در این بقعهی مبارکه تمام مرسومات جهان تغییر میکند. اینجا شاه به استقبال میآید و شرمندهمان میکند. اینجا هیچکس غریبی نمیکند. هیچکس تنها نمیشود. هیچکس دلش نمیگیرد مگر اینکه امام رئوف، برایش گرهگشایی میکند. خزانهی کَرَم این سلطان تمام شدنی نیست و صاحب رأفت عالمگیر، دنبال بهانه میگردد برای بخشیدنِ به من و تو و نادیه و منا و شاباز و احمد و سارا. کافیست فقط دلت را به ضریحش گره بزنی و بگویی: «آمدم ای شاه پناهم بده....» آنوقت است که میبینی امام رضا (ع) چطور با تمام رأفت دلِ نازکش، پشت و پناهت میشود.
دفترم را درمیآورم. درست وسط فرودگاه. و شروع به نوشتن قصهی مسافرهایی که دیدهام میکنم. اما چشمهایم از رد پای آدمهایی که به شوق عطر حرم تا فرودگاه بینالمللی شهید هاشمی نژاد مشهد کشیده شدهاند، کنده نمیشود.