اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۵۴
به اتفاق دو نفر از سربازان شما به مقر آمدیم. آنها برایمان صبحانه، نان و چای و حلوا آوردند. لباسهایمان خیس بود، چون مقداری از راه را از رودخانهای عبور کرده بودیم. سربازان شما برایمان لباس نیز آوردند و تا ظهر پیش آنها بودیم. تحقیق مختصری از ما کردند و بعد ما را به کرمانشاه بردند. از آنجا به تهران آمدیم. ما تمام مصائب و مشکلات را پشت سر گذاشتیم تا به نیروهای اسلام بپیوندیم. خدای متعال را شکر میکنیم که حالا در جمهوری اسلامی واقعاً آزاد هستیم و توانستیم با توکل به خدا خودمان را از چنگال حزب بعث که ارتش عراق را به کلی نابود کرده است فرار کنیم و به جمهوری اسلامی پناهنده شویم. خدا را شکر.
وقتی به این منطقه رسیدیم، بعد از کمی توقف دوباره حمله را شروع کردیم. این منطقه را شما سوسنگرد میگویید و ما خفاجیه. در این حمله نیروهای ما نزدیک شهر مستقر شدند و سوسنگرد را زیر آتش شدید قرار دادند.
نیروی بسیار کوچکی در مقابل ما دفاع میکرد و قصد داشت از ورود نیروهای ما به سوسنگرد جلوگیری کند. فکر میکنم دوازده نفر میشدند. آنها دو تانک و یک توپ داشتند که در همان دقایق اول از بین رفت. یکی از سربازهای ما که نامش اسماعیل بود دو نفر از پاسداران این واحد کوچک دفاعی را اسیر کرد و به مقر فرماندهی آورد. سن آنها بین 25 تا 30 سال بود. لباس شخصی به تن داشتند. از محاسن و روحیۀ بالا و سرسختیشان فهمیدم که باید پاسدار باشند. آنها را تفتیش کردند. در جیب یکی از آنها خنجر کوچکی بود که آن را برداشتند و پول و سایر محتویات جیب آنها را پس دادند. بعد اسیران را به مقر فرماندهی آوردند.
فرماندۀ تیپ سرهنگ ستاد، نوری جدوع از آنها بازجویی میکرد. سرهنگ جدوع با خشونت از آنها اطلاعات میخواست.
پاسدارها هیچ نمیگفتند و آرام به سرهنگ نگاه میکردند وقتی سرهنگ جدوع مطمئن شد که نمیتواند از آنها اطلاعات بگیرد به آنها گفت «خوب، حالا به خمینی فحش بدهید تا من بشنوم و لذت ببرم.» یکی از آنها بلند شد و به صورت سرهنگ تف انداخت. سرهنگ بسیار عصبانی شد و دستور داد دستهای آنها را ببندند و هر دو را اعدام کنند. آنها را از مقر فرماندهی بیرون آوردند. سرهنگ جدوع یکی از سربازها را صدا زد و دستور داد همانجا اعدامشان کند. سرباز بلافاصله نشانه رفت و شلیک کرد. هر دو پاسدار روی زمین افتادند. واقعهای که مرا به شدت متأثر کرد رفتار وحشیانهای بود که عدهای از سربازان عراقی با این دو جنازه کردند. هر کس که از کنار اجساد میگذشت چندین گلوله به آنها میزد، گاهی تا سی گلوله. آن دو جنازه آنجا ماند و ما پیشروی کردیم. چند شب بعد رادیو عربی صدای ایران پیامی به سرهنگ جدوع میداد و میگفت که چرا آن دو پاسدار را با آن وضع فجیع اعدام کردی. از دست ما نمیتوانی فرار کنی. ما انتقام خون آن دو پاسدار بیگناه را از تو خواهیم گرفت. اضافه کنم سربازی که پاسدارها را اعدام کرد بعد از سه چهار ماه دیوانه شد و از ارتش اخراجش کردند. سرباز اسماعیل هم که آن دو پاسدار را اسیر کرده بود تقریباً حالت روانی بدی داشت. از ارتش فرار کرد و تا مدتی که من در جبهه بودم هنوز بازنگشته بود. سرهنگ نوری جدوع بعثی از جبهه احضار شد و در وزارت جنگ عراق پست بالاتری گرفت. سرهنگ جدوع خلق و خوی خونخواران را داشت، طوری که هر کس در مسئلهای با او مخالفت میکرد فوراً دستور تیربارانش را میداد و به این خاطر کسی نبود که از او وحشت نداشته باشد.