۲۸ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۶:۵۰
کد خبر: ۷۴۲۰۰۹

سیدالأسَرایی که به زندانبانش می‌گفت شکنجه‌ام بده!

سیدالأسَرایی که به زندانبانش می‌گفت شکنجه‌ام بده!
سید تشکر کرد. خوش‌حال بود. می‌دانست که می‌تواند تا آخرین اسیر اینجا بماند. با خنده دستش را به شانه لرزان فرمانده کشید: «شکنجه‌ام بده!» فرمانده لرزید و خودش را عقب کشید: «تو چه می‌گویی سید؟ حالت خوب است؟ رو به راهی برادر؟!» سید با یقین خندید و سر تکان داد.

نعره بلندی کشید و میخ را جلوی سرش کوبید اما دلش خنک نشد. سید حالت تهوع گرفت. چشم‌هایش سیاهی رفت و گیج شد. صدای ترک برداشتن استخوان پیشانی‌ شکسته‌اش دلش را ریش ریش می‌کرد که از هوش رفت. وقتی چشم‌هایش را باز کرد زندان‌بان هنوز با چکش و یک مشت میخ آهنی دیگر بالای سرش ایستاده بود و خون روی پلک‌های ورم‌کرده سید شتک زده بود. نفس بلندی کشید و جان دوباره به تنش برگشت. صدای خس خس سینه‌اش زندانبان را سر ذوق آورده بود و با لگد، پهلوهایش را له و لورده می‌کرد. 

بوی زُخم خون به خورد دیوارهای جلبک‌زده زندان موصل رفته بود. او را کشان کشان تا پای چوبه دار بردند. زندانبان با تمام زورش به جان بدن نحیف سید افتاده بود و فحش‌های آبدار می‌داد. جای میخ توی سر سید تیر می‌کشید و خون فواره می‌زد اما به سختی چشم‌هایش را باز کرد. نگاهی به طناب دارش انداخت و آرام و با خیال راحت و مطمئن کمی خندید و دوباره چشم‌هایش را بست. انگار نه انگار که آش و لاش شده بود و جلاد بعثی دست از سرش برنمی‌داشت.

بدنی که مثل گوشت کوبیده بود

سر سید را توی گونی پیچیدند و نیمه هوشیار به اردوگاه منتقل کردند. بازوهای ورم کرده‌اش بین فشار انگشت‌های چغر بعثی‌ها زق زق می‌کرد. یکی‌شان کلید را توی در آهنی بزرگ زندان انداخت و گفت: «امشب خواب بی خواب! دوباره به سراغت می‌آییم سید!» همه با تعجب به سید علی اکبر زل زده بودند. یک عاقله مرد با محاسن خاکستری و خونی بود که تا تمام کردن فقط یک نفس فاصله داشت اما در همان حال با تکان سر به همه سلام می‌داد! زندانبان پرتش کرد روی زمین و صدای خورد شدن استخوان‌های پای سید سالن را پر کرد. 


حاج آقای ابوترابی به سید الأسرا معروف بود

رزمنده‌های ایرانی منتظر ماندند تا زندانبان‌ها بروند و بعد هول‌زده به سمت سید دویدند. یکی از رزمنده‌ها آستین زیرپیرهنی رنگ و رو رفته‌اش را پاره کرد و روی زخم پیشانی سید گذاشت. اسیرهای مجهادین و منافقین و فراری هم از دور ، زاغ سیاه این تازه‌واردِ سرسخت را چوب می‌زدند. حتی یک جای سالم  توی بدنش نبود و هر کجا را که می‌گرفتند تا بلندش کنند زخم تازه‌ای سر باز می‌کرد. مثل گوشتی شده بود که انگار پنج نفر با هم کوبیده بودند. 

اینجا دانشگاه است یا اردوگاه؟

آن شب با همه دردهایش هر چقدر هم که کش می‌آمد اما آخر سر تمام شد و سیدِ زخمی، شد مرهم اردوگاه. به منافقین آب می‌داد. دور سرشان می‌چرخید. حتی وقتی که فحشش می‌دادند دستشان را فشار می‌داد و قربان صدقه‌شان می‌رفت. یکی از رزمنده‌های ایرانی که از این همه بی‌ادبی کفری شده بود تمام قد ایستاد تا چیزی بگوید اما سید دوید و مانعش شد. «زخم بدن خوب می‌شود؛ با دارو، با درمان اما زخم دل است که هیچ مرهم و درمانی ندارد جز محبت.» سید این را گفت و دست رزمنده اسیر ایرانی را بوسید. رزمنده، خجالت‌زده و درمانده دهنش را به گوش سید چسباند: «اما این‌ها دارند از بزرگواری شما سو استفاده می‌کنند حاج آقا!» 

سید خندید و سر رزمنده را بوسید: «ما باید به هم کمک کنیم. با هم رشد کنیم. اینجا سختی‌ها آن‌قدر زیاد است که شما جز محبت کردن راهی برای آسان شدن‌ زندگی داری؟ اصلا ببینم، تخصص‌ات چیست؟» رزمنده ایرانی هاج و واج به سید نگاه کرد. سید مصمم ایستاد: «از امروز هر کدام ما هر چه بلد است لطف کند و به بقیه یاد بدهد؛ زبان عربی، انگلیسی، پزشکی، تاریخ، خیاطی و هر هنر و دانشی که دارید» یکی از اسیرهای مجهادین خلق با طعنه به سید تشر زد: «اینجا دانشگاه است یا اردوگاه؟» اما کنایه‌اش راه به جایی نبرد، چون حتی هم‌بندهایش هم داشتند به همدیگر درس یاد می‌دادند!

۱۳ قاشق آش و ۷ قاشق برنج

روزها و ماه‌ها و سال‌های اردوگاه، تلخ اما با چاشنی لبخند سید می‌گذشت و مَلال، پرنده‌ای بود که بال‌های سیاهش را روی سر رزمنده‌های اسیر باز کرده بود و گردن‌هایشان را برای دیدن آسمان شکسته بود. شب‌هایشان آن‌قدر غم‌انگیز کش می‌آمد که انگار برای ابد قرار نبود روز شود. صدای زجه و  رسیدن کابل‌های شکنجه به استخوان، لالایی رزمنده‌ها برای شب بیداری بود! رد کابل‌ها روی شکم‌های خالی‌شان سیاه و کبود شده بود و موش‌های اردوگاه سهم هر شب‌شان را با فرو بردن دندان‌های تیزشان در زخم رزمنده‌ها از گوشت تن‌شان می‌بردند.


خیلی از روزها هنگام شکنجه که می‌رسید سید خودش را جلو می‌انداخت تا جان فدای اسرا شود

اما سید ایستاده بود. مثل کوه. و همان سهم ۱۳ قاشق آش و ۷ قاشق برنج‌اش را با ضعیف‌ترها تقسیم می‌کرد. توی قفسی بودند سیاه، تاریک، نمور که حتی یک روزنه نور هم نداشت. پایان زندگی بود. همان نقطه آخر که وقتی آدمیزاد به آن برسد می‌میرد. همان جایی که تعریف زنده بودن جز همان نفسی که «کاظم عراقی» به اجبار می‌گفت بالا و پایین بیاید نبود! 

محترمانه عرض ادب کنید!

سید در آن نقطه مبهم و ترس‌آلود یک طرف بود و کاظم عراقی همیشه آن طرفش. همه را شکنجه می‌داد اما برای سید سنگ تمام گذاشته بود. از آویزان کردن و سوزاندن بگیر تا شلاق و مشت و لگد و گونی‌های شبانه. دعای همه اسرا بعد از نماز صبح هر روز این بود که فرمانده، آن روز به کاظم عراقی مرخصی بدهد و از شرش یک نفس راحت بکشند اما همیشه با کابل و باتوم جلوی در اردوگاه رژه می‌رفت و تا چشمش به سید می‌افتاد به باد کتکش می‌گرفت. آن روز هم کاظم عراقی مثل همیشه ایستاده بود که دید چطور همه حتی اسیرهای مخالف امام خمینی (ره) هم دور سید جمع شده‌اند. شروع به بد و بیراه گفتن کرد و سید را با خودش برد.

وقتی که سید را برگرداندند از او چیزی نمانده بود و رد پاهای نیمه جان و خونینش پشت سرش کشیده می‌شد. اسرا دورش جمع شدند. یکی با ناراحتی گفت: «حاج آقا. این‌طور که نمی‌شود. هی شما را شکنجه بدهند و هی شما بگویید با احترام جوابشان را بدهیم!» سید با تمام رمقی که داشت، صدایش را به گلویش رساند و دست رزمنده را میان دست‌های پاره پاره‌اش گرفت: «اگر یک عراقی شما را صدا زد مثل یک سرباز محترمانه به او عرض ادب کنید! و بگویید «بفرمایید امرتان چی بود؟» این کار شما باعث می‌شود که خوب بودنتان را به آن‌ها نشان بدهید و وقتی خانواده‌هایشان این مسائل را بشنوند به انقلاب ما علاقه پیدا می‌کنند و خودشان هم یک روز خوب می‌شوند!»

خواب مادر کاظم عراقی

لخته‌های خون و رد سفید عرق روی لباس اسیرها خشک شده بود. سعی می‌کردند همان‌طوری که سید ازشان خواسته بود خوب باشند اما مطمئن نبودند که یک روزی از کاظم عراقی آدم خوبی دربیاید؛ تا اینکه آن شب کاظم آشفته وارد اردوگاه شد و به دست و پای سید افتاد. سید مثل همیشه با احترام خندید و پیشانی کاظم را بوسید. کاظم هم دست سید را سفت چسبیده بود و به چشم‌های پر از اشکش می‌کشید و می‌گفت: «مادرم خواب شما را دیده سید! خواب دیده که سیده زینب (س) به او می‌گوید که پسرت اسیری از اهل بیت ما را آزار می‌دهد! حلالم می‌کنی آقا؟!» 


سید با منتقل شدن به اردوگاه‌های مختلف، اسیرها را امیدوار به زندگی می‌کرد

همه با تعجب به کاظم عراقیِ بی‌اعصابی که جای زخم‌های کابل‌های وقت و بی‌وقتش هنوز روی تن‌شان بود زل زدند اما سید، کاظم را بغل گرفته بود و از همان روز شدند دو دوست صمیمی. کاظم همیشه درد و دلش را نگه می‌داشت تا به سید بگوید و احکام شرعی‌اش را هم از خود او می‌پرسید. حتی وقتی خواستند سید را به اردوگاه تکریت منتقل کنند بی توجه به توبیخ و تبعید، تا جلوی درِ مینی‌بوس اعزام اسرا برایش های های گریه کرد. کاظم از اثر محبت‌های سید یک مسلمان واقعی شده بود، آن‌قدر که بعد از پایان جنگ به ایران آمد و از نود رزمنده ایرانی که در اردوگاه شکنجه‌شان داده بود حلالیت طلبید و بعدها با شهادت در دفاع از حرم حضرت زینب (س) عاقبت به خیر شد.

اینجا انسان‌ها زنده می‌شوند!

سید اما روی پایش بند نمی‌شد. لباس اسرا را می‌شست. زخم‌هایشان را می‌بست. شوخی می‌کرد تا روحیه بچه‌ها حفظ شود و با اخلاق خوبش یادشان می‌داد که در وجود همه انسان‌ها نوری از امید و خوبی هست که فقط نباید بگذاریم تا زمان درخشان‌تر شدن، خاموش شود. سید سال‌های سخت اسارت را به جان می‌خرید تا جان‌ها را در اردوگاه، سلامت به بار بیاورد. برایش هم فرقی نداشت این اسیر است، فرمانده است، کافر است، مسلمان است، ایرانی است، عراقی است، تمام چیزی که او می‌دید «انسان» بود، انسانی که خداوند برای حق و شأنش در قرآن گفت: «هر کس یک نفر را زنده کند گویی که همه جهان را زنده کرده است.» و سید دنبال زنده کردن انسانیت در جهان بود.

جهانی که آن روز از غرب آمده بود به شرق، آن هم زیر پرچم صلیب سرخ تا اسیران را نجات بدهد. اما سید پشت اسرا رو می‌گرفت. دوست نداشت برگردد ایران. می‌خواست تا روزی که حتی یک اسیر اینجا مانده او هم کنارش زمین خورده باشد! 

آیا اینجا شکنجه می‌شوید؟

اما دل توی دل بقیه اسرا نبود. آن روز برایشان حکم پیروزی داشت. صلیب سرخ آمده بود و این یعنی برگ برنده. همه‌شان در دو قدم آزادی این پا و آن پا می‌کردند تا نوبت‌شان برسد و از قفس رها شوند. اما آرامش سید و محاسن جو گندمی‌اش توجه مامور صلیب سرخ را جلب کرد. با اینکه سن و سال‌دار بود و صورتش پر از جای زخم‌های کاری و تازه، اما مدام نوبتش را به جوان‌ترها می‌داد. انگار هیچ شوقی برای رهایی از این جهنم بعثی‌ها نداشت. 

فرماندهان و شکنجه‌گران بعثی به ردیف ایستاده بودند و چشم غره می‌رفتند. حواسشان جمع بود تا کسی چیزی نگوید اما وقتی مامور صلیب سرخ کنار سید ایستاد رنگ از رخ‌شان پرید. می‌دانستند سید آن‌قدر سر نترسی دارد که هر چه بپرسند جواب می‌دهد و برای بعثی‌ها لحاف‌پوشانی نمی‌کند. مامور با نگاهی گذرا زخم‌های سید را ورانداز کرد و برگه ثبت مشخصات را بالا گرفت: «آیا اینجا شکنجه می‌شوید؟» 

اردوگاه که هتل نیست

کارد می‌زدی خون فرماندهان بعثی در نمی‌آمد. فکر می‌کردند حالا که سید اذیت‌ها را رو کند و بگوید چطور شکنجه شده کارشان تمام است. منتظر بودند سید دهن باز کند و از کابل و گونی‌های شبانه بگوید. یا حتی از آن میخ‌ها که توی سرش کوبیده بودند و مدام عفونت می‌کرد. اما سید خیلی آرام و با وقار انگشت‌هایش را توی هم قفل کرد و گفت: «هر کجا شرایط مخصوص به خودش را دارد. گرمای کرسی در زمستان زیر برف خوب است. زندان هم زندان است و اردوگاه که هتل نیست.» حساب کار دست نماینده صلیب سرخ آمد. متوجه شد که سید حرف بزن نیست. صدایش را آرام‌تر کرد و طوری که عراقی‌ها نشوند پرسید: «سربازان صدام شما را شکنجه می‌کنند؟»


سید آن‌قدر به همه محبت بی چشم‌داشت می‌کرد که حتی بعثی‌ها هم شیفته مرام مولاگونه او شده بودند

اما سید جواب درست و حسابی نداد. همه هاج و واج ماندند؛ نماینده صلیب سرخ، اسرا و حتی فرمانده بعثی اردوگاه. او بیشتر از همه تعجب کرده بود و باورش نمی‌شد که این مردِ نترس از سر ترس، مامور صلیب سرخ را پیچانده باشد. نمایندگان صلیب سرخ دست خالی و بی هیچ گزارشی علیه بعثی‌ها برگشتند و فردا فرمانده دنبال سید فرستاد تا او را به اتاقش بیاورند.

سید آمد. با همان آرامش همیشگی. فرمانده با تردید ایستاد: «من خودم کسی هستم که بارها تو را شکنجه کردم، اما تو هیچ حرفی نزدی، به خاطر حضور من ترسیده بودی که بعد از رفتن آن‌ها دوباره شکنجه‌ات کنم؟» سید با متانت سرش را بالا آورد و نگاهی به فرمانده انداخت: «من که اگر از این چیزها می‌ترسیدم که با پای خودم به جنگ نمی‌آمدم.»

فرمانده بعثی مطمئن بود که ترس در وجود سید راهی ندارد اما از دلیل این کارش مطمئن نبود. سید به میز نزدیک‌تر شد و صدایش را شمرده‌تر کرد: «من هر چه فکر کردم علیه کشور و مسوولان عراقی شکایتی کنم دیدم انصاف نیست. بالاخره ما دو کشور مسلمان هستیم و داریم با هم می‌جنگیم. این مقطع از جنگ هم تمام می‌شود و دائمی نیست، اما نخواستم شکایت یک کشور مسلمان را پیش کفار ببرم و در روز قیامت نتوانم پاسخگو باشم.»

هر کاری بخواهی برایت انجام می‌دهم

آن نور پنهان شده در گوشه دل فرمانده بعثی روشن شد. درخشان شد. و به خاطرش آمد که او قبل از بعثیِ شکنجه‌گر بودن، یک انسان مسلمان بود. دستپاچه کلاهش را از سرش برداشت و دست‌هایش را به میز تکیه داد. هق هق گریه مردانه‌اش شانه‌اش را به لرزه انداخته بود. با شرمندگی به چشمان سید که از اولین سالی که اسیر شده بود خیلی پیرتر شده بود نگاهی انداخت و گفت: «تو مسلمانی و من هم مسلمانم. اینکه بگویم آزادت می‌کنم، دروغ است، چون قدرت چنین کاری را ندارم اما جز این هر کاری را بخواهی برایت انجام می‌دهم.»


سید تنها اسیر همیشه زخمی اردوگاه بود که همیشه می‌خندید

سید تشکر کرد. خوش‌حال بود. می‌دانست که می‌تواند تا آخرین اسیر اینجا بماند. با خنده دستش را به شانه لرزان فرمانده کشید: «شکنجه‌ام بده!» فرمانده لرزید و خودش را عقب کشید: «تو چه می‌گویی سید؟ حالت خوب است علی اکبرِ ابوترابی؟ رو به راهی برادر؟!» سید با یقین خندید و سر تکان داد: «شکنجه‌ام بده! از تو می‌خواهم شلاق و کتکم بزنی! و به این بهانه که در اردوگاه هرج و مرج می‌کنم به اردوگاه دیگری منتقل کنی. وقتی چند روزی در اردوگاه دیگری بودم باز همین کارها را تکرار کنی و زمینه انتقالم به اردوگاه بعدی را فراهم کنی.»


حاج آقای ابوترابی، با عمل همه را شیفته اسلام می‌کرد نه با حرف

فرمانده عراقی با تعجب دست سید را گرفت: «چرا برادر؟» سید سر فرمانده را بوسید و گفت: «اسرای ایرانی خیلی تحت فشار هستند. می‌ترسم در راهی که قدم گذاشته‌اند کم بیاورند. می‌خواهم دلداری‌شان بدهم، کنارشان باشم و کمک کنم بتوانند این شرایط سخت را تحمل کنند.» سید به اردوگاه برگشت. فرمانده با اشک شکنجه‌اش داد و سید علی اکبرِ ابوترابی، ده سالِ تمام، سید الاسرای اسیران اردوگاه‌های عراقی بود.

احسان قنبری نسب
منبع: فارس
ارسال نظرات