آرزوهای صورتی سیلزده
زندگی صحنه پیکارها و مبارزههاست. صحنه تجارب و اتفاقهاست. اتفاقهایی که گاه به شکست میانجامد و گاه به موفقیت میرسد. اگر این اتفاقها از سوی خود آدمی باشد انتخاب است و اگر از جانب پروردگار، تقدیر و در هر تقدیر حکمتی نهفته است.
قطعا در اتفاقات طبیعی که خداوند بر زمین نازل میکند نیز حکمتی نهفته است که دیدن و فهمیدن و درک کردن آن حکمت گاه از دایره فهم آدمی خارج است و گاه با اندکی تفکر و بصیرت قابل لمس میشود.
زورآزمایی رودخانه کانرود
حالا اینجا، در سرزمین دیلمیان، درست حوالی جنگلهای شمالی محل مبارزه میرزا، اندکی بالاتر از ماسال در حوالی چند رودخانه، باید دنبال حکمت خدا بگردیم. وقتی که از آسمان آبی فروفرستاد و حالا رودخانه خروشان این باران رحمت را در آغوش کشید و میل جدا شدن نداشت.
آستارا، یکی از شمالیترین شهرستانهای گیلان که در همسایگی جمهوری آذربایجان قرار دارد چند روزی است که در گیر و دار بارش سیلآسای باران و همت رودخانه برای نگه داشتن باران منجر به خسارت شده. تلاقی رود و باران و همتشان برای در کنار هم ماندن، هرچه در مسیرشان بود را از بین برد.
طغیان رودخانه، خانههای روستایی را که در مسیر رود بود به زیر آب برد. انگار رود داشت به زبان خودش با مردم سخن میگفت و زورآزمایی میکرد و محدوده حیاتش را به یغما میبرد. برای ساکنین منطقه و مردم گیلان اتفاقی ترسناک بود.
اتومبیلهای پارک شده با جریان آب به حرکت افتادند و منازلی که در پایین دست و نزدیکی رودخانه بودند در چند روستا از قبیل کانرود و سیبلی به زیر آب رفتند. اسباب و اثاثیه زندگانی مردم، خصوصا وسایل برقی به طور کل از کار افتاد.
کشت کیوی یکی از مرسومترین و پردرآمدترین محصولات کشاورزی برای مردم آستارا است، اما بارش سیلآسای باران بیشتر باغات را دچار خسارت کرد.
صبح زود وقتی به محل حادثه رسیدم، بسیاری از کارگران در حال خدمت بودند تا خسارات را جبران کنند و روستاهای آسیب دیده را از نو بسازند. مردم غالبا بیرون از خانههایشان بودند. تردد در برخی جادهها و کوچههای روستا خصوصا در کانرود تقریبا غیر ممکن بود.
وسایل زندگی مردم توی حیاطشان بود و خانهها یا آسیب دیده از سیل و یا خالی از هرگونه اسباب زندگی بود. یکی از اهالی میگفت تقریبا در این روستا 20 خانه دچار خسارت شدند. چشمهایم خیره به حادثه تلخی بود که پیش رویم بود که ناگهان کتابهای درسی گِلی که روی زمین افتاده بود توجهم را جلب کرد.
در انتظارِ مدرسه یا در تعجب سیل
داریم به اول مهر نزدیک میشویم و بچههای روستا نیز مهیای مدرسه رفتن میشوند. هفته آخر شهریور را به بازی با همسالانشان میپرداختند تا از هفته آینده با دوستان جدیدی در پشت میز و نیمکتهای چوبی مدرسه آشنا شوند. کیف و کفش و کتاب و دفتر تازه خریده بودند. یکشنبه شب وقتی داشتند به خواب میرفتند به امید صبح فردایی که توی کوچه دوستانشان را ملاقات کنند سر بر بالین گذاشته بودند و تصورش را نمیکردند که آب، این رحمت الهی تمامی وسایل مدرسهشان را نابود کند.
سیلی که محمدطاها را غافلگیر کرد
داشتم با خانمهای محل صحبت میکردم که پسری با موهای قهوهای زیبا و صورتی سرخ و سفید آمد کنارم ایستاد و شرح ماجرا داد. چهرهای زیبا و معصومانه داشت. معصومیتی کودکانه اما با صلابت کنار مادر ایستاده بود و به نظافت منزل میپرداخت. محمدطاها که برای رفتن به کلاس ششم آماده میشد در شب حادثه بیدار نبود. اتاقش در طبقه بالایی خانه قرار داشت. نمیدانم دیدن بهتر است یا ندیدن اما غافلگیری و وحشت صبحی که ببینی همه روستا را آب برده و حالا دنبال وسایل شخصیات زیر آب باشی شاید وحشتناکتر باشد. محمدطاها میخندید و شوخی میکرد اما دلخوری و ناراحتیاش را زیر لبخندِ کودکانهاش مردانه مخفی میکرد.
مرد کوچک آستارایی میگفت تمامی وسایل مدرسه برخی از بچهها به زیر آب رفت. اسباب بازیهایی را نشانم داد که همه در گل و لایِ پس از سیل مدفون شده و برخی سالم مانده بودند. دفترهای رنگارنگی که قرار بود دختر همسایه توی آنها نقاشی کند و در کلاس دیکته درگیر این باشد که «هـ دو چشم درست است» یا «ح جیمی» و یا شاید به قول امروزیها باید « ه را اِ » خواند. محمدطاها میگفت: «این اسباب بازیها و دفتر و کتابها مال دختر هاجرخاله است و الان رفتهاند خانه دخترشان» و چقدر خوب که دختر هاجر خاله اینجا نیست تا ببیند تمام وسایلش توی کوچه مانده و بین گل ولای دارد از بین میرود.
آروزیی صورتی که سیل زد
کمی آن طرفتر تقریبا در حاشیه رودخانه که یکی از منازل به شدت دچار آسیب شده بود. آرزویی را دیدم که روی شنها افتاده بود. یک آرزوی صورتیِ زیبا ! دخترهای کوچولویی که موهایشان روی شانههایشان ریخته بود و فرصت شانه زدن موهایشان را در این گیر و دار نداشتند و یا شاید شانههایشان را سیل برده بود. خیره به این آرزو ایستاده بودند. شاید داشتند به زبان ترکی میگفتند: «کاش حالا که همه چیز درهم شده میتونستیم بریم دوچرخه سواری» اما دوچرخههای صورتی زیبایشان که با هزار امید و آرزو و چندباری ناز و عشوه و دلبری بالاخره بابا را راضی کرده بودند که برایشان بخرد را سیل از کار انداخته بود. وسایل خاله بازیشان هم زیر گل مانده بود و حالا خودشان ...
حکمتِ همسایگی
نمیدانم چگونه باید حکمت اتفاقات این روزها را دریابم. اما به خوبی میدانم امید در این روزها بین مردم هست. مردم بین مردم هستند. قدم به قدم کوچههای کانرود شلوغ بود. از ابتدای صبح تا انتهای عصر همه توی کوچه و مسیر اصلی روستا بودند و از هر فرصتی برای کمک به همسایهها استفاده میکردند. مردم یکدیگر را تنها نمیگذاشتند و همینطور گروههای جهادی و مسؤولان. اما مهمترین کمکها کمک همسایهها است. چون وقتی برخی منازل زیر سیل رفتند به همسایگان خود پناه و غذا دادند و اینجا من به یک حکمت میرسم که چرا پیامبر مهربانیها فرموده بود: «به من ایمان نیاورده است کسی که شب با شکم سیر بخوابد و همسایهاش گرسنه باشد».