زبان بدن در جنگ غزه!
چند روز پیش مادرم خبر داد که دو روز دیگه دعوتیم به مراسم به دنیا آمدن بچه فلانی در یک تالار؛ سور و ساتی خواهد بود، این هم کارت دعوتاش.
بچهاس خُب ….
ایده قشنگی بود، عکس نوزاد دو سه ماهه با یک متن از زبان کودک: منتظرتونم خالهها و عموها؛ خُب حق دارند، دُردانهشان هست، بچهشون هست دیگر و دوست دارند برایش ولیمه بدهند از این طرف شهر تا آن طرف شهر.
بچهاس خُب ….
به دخترخاله کوچولوم قول داده بودم تا ببرمش تئاتر نمایش کودک به اسم «نخودی»، جورابهای توری دور چین چیناش را پوشیده و با موهای مدل خرگوشی بستهاش ایستاده جلوم و منتظره تا کارم تموم بشه و دوتایی بریم تماشای نمایش؛ خُب بچهاس، حق داره شادی کنه.
بچهاس خُب ….
کمی مانده به ساعت ۲ بعد از ظهر به همکارم گفتم، میروم برای خودم چایی بریزم، میل داری؟ انگار نه انگار که حرفهای من را میشنود، محکمتر گفتم! چایی میل دارید؟ سراسیمه از جایش پرید؛ هان! چی؟ نه نه هیچی؛ گفتم اتفاقی افتاده؟ چشمهایش را با دستهایش کمی فشرد و خمیازهای کشید: خانم حمیدی، دخترم کلاسهای تیزهوشان میرود، کمی هزینهاش سنگین است، داشتم آن را حساب میکردم که باید چند ساعت اضافه کاری کنم که بتوانم پول کلاسهای دخترم را در بیاورم؛ خُب بچهاس، نباید که از همکلاسیهایش عقب بمونه.
خُب بچهاس…
با یکی از همکاران خبری رفته بودیم تا برای مراسم عکاس تازه دامادمان هدیه بخریم؛ داشتیم همه چیز را نگاه میکردیم که یک کادوی مورد پسند و مناسب پیدا کنیم که البته به بودجه ما هم بخورد؛ آن طرفها یک اسبابفروشی خیلی بزرگ با دکوراسیون خیلی کارتونی هست که اسباببازی زیر سه میلیون تومان ندارد؛ داشتم همین موضوع را به دوستم میگفتم که او کنجکاو شد برای دیدن این مغازه لاکچری! از همان درب ورود کودکانی درازکش و گریهکن کف مغازه بود که اصرار داشتند یک اسباببازی چند میلیونی بخرند و البته کودکانی با دستهای پر از اسباببازی هم آن وسط جولان میدادند و صدای کشیدن کارتهای متوالی که به گوش میرسید؛ دوستم گفت این همه پول را از کجا میآورند؟ آخه اسباب بازی خر شرک پنج و نیم میلیون تومان! بچه من از اینا بخواد با پشت دست میخوابونم تو دهنش؛ خانمی که گویا شاهد مکالمه من و دوستم بود، همینطور که داشت دنبال عروسک راپونزل با موهای طلایی برای نوهاش میگشت، خطاب به من و دوستم گفت: بچهدار که شدید، حلوا حلواش خواهید کرد، هر چی بخواد میخرید براش، خُب بچهان، ماها نخریم کیا بخرن؟
همه این بچهاس خُبها، آن چیزهایی بود که در دور و اطراف من اتفاق افتاده بود و حتما شما هم چیزهای مشابه به این موضوعات را کم و زیاد دیده و زندگی کردید.
ویدیویی ناراحت کننده از وضعیت بحرانی نوزادان نارس در بیمارستان شفا بخاطر نبود برق
تصویر مقاومت در دنیای کودکانه
این روزها رسانههای بسیاری سر به سوی غزه چرخاندند تا از آخرین تحولات این منظقه بدانند. دیدن تصاویر و خواندن خبرها قلب را خراش میدهد و غم را تا عمق جان میرساند، چراکه گویی حملات ددمنشانه رژیم صهیونیستی به مردم فلسطین بیش از همه کودکان را هدف قرار داده؛ کودکانی که در دنیای رنگی خود سیر میکنند اما این روزها تنها رنگی که بر تنشان جاری میشود، قرمزی خون است.
البته ماجرای اشغال فلسطین، ریشه در تاریخ دارد و به این روزها خلاصه نمیشود به همین علت شاید نسل جدید فقط با دیدن تصاویر امروز از آنها خبردار شوند و بیاطلاع از ستمی باشند که سالها بر این سرزمین رفته است و ندانند چرا ایرانیان همدل با فلسطینیها از عملیات طوفان الاقصی شاد میشوند؟ یا از ریختن خون مردم عادی و فاجعه بیمارستان غزه به خروش میآیند؟ اینجاست که اهمیت جهاد تبیین دوباره خودنمایی میکند. جهادی که میتواند نسل تازه را با چرایی سیاستها آشنا کند.
قصه جنگجویان کوچک و تنهای دنیای زمخت
اما هدف از این مثالهای روزمره روزگار این نیست که عیب و ایرادی به اینگونه رفتارها بگذارم و یا نفی کنم، مهربانی در حق بچهها را؛ بلکه فقط خواستم همه اینها را بگویم و وصلاش کنم به فرق میان کودکان در این روزگار که جنگجوی تنهای میدان زمخت زندگیشان شدهاند.
کودکان فلسطینی و غزه؛ کودکانی که از همان اول کودکی، جبر روزگار از آنها بزرگمردان و بزرگزنانی ساخته است که آفریده شدهاند برای مبارزه.
کودکانی که به همه نشان دادند، هر جا که روی آسمان همین رنگ نیست، دودی است، بمبی است، خونین است.
کودکانی که در آغوش بوی باروت و بمب فسفری داده پدر و مادر جان دادند.
میدانم مادران این کودکان دنبال دستهای نوازشگر آسیهای هستند تا موسای دردانهشان را دست او بسپارند از گزند روزگار؛ خُب بچهاس، حق زندگی کردن دارد.
ساعت ۱۰صبح، سنگ فرش ارک تبریز
نمیدانم این چندمین بار است که همه ایران نه بلکه همه جهان یکصدا میشویم و میگوییم بس کنید، بروید بمیرید که از یک نوزاد در قنداق میترسید و از جان فریاد میکشیم خاک بر سر جهانی که اسرائیل دارد.
امروز هم قرار است جمع شویم، دور هم! تک به تکمان! آخر میخواهیم از پشت خاکریزهای درد بگوییم برای آنهایی که خودشان را به کوری زدهاند، خودشان را به کَری زدهاند.
آمدیم سنگ فرش ارک تبریز؛ زن و مرد، پیر و جوان، خیلی جوان و کودک؛ همه آمده بودند، بچهها عروسک به دست؛ مادران و پدران پرچم و بنر به دست! از گلوی همه یک صدا در میآمد قدس لنا؛ این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده، مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، ما ملت امام حسینی هستیم.
این سختترین گزارشی برای هر خبرنگار است؛ چطور میشود همه این احساسات را در قلم آورد؛ چطور میتوانم از گریه مردمام بگویم برای کسانی که شاید تا آخر عمرشان همدیگر را نه خواهند شناخت و نه خواهند دید.
پرچمهایی که موشک هستند بر سر اسرائیل
از یک مادر میپرسم چرا آمدی، نگفته جواب همهشان را میدانم، خُب برای فلسطین، برای مظلوم؛ دو پرچم ایران و فلسطین در دستاش را زمین میگذارد: اینها فقط پرچم نیستند موشکها ما هستند؛ فکر میکنید این آمدنها الکیه؟
تو پیتزا بخور و من خروار خروار خاک
دختر بچهای دارد محکم کُت باباش را میکشد تا بعد این مراسم بروند پیتزا! گفتم پیتزا خیلی دوست دارد؟ خندید: خیلی زیاد، حتی از باباش هم بیشتر؛ گفتم پس اینجا چیکار دارید؟ سخته برای بچه؟ کمی مکث کرد: سخت برای صاحبان این مراسم است، دخترم را آوردم تا بفهمد یکی مثل خودش به جای پیتزا دارد خروار خروار خاک میخورد.
کاش همه بچههایم را در قلبم پناه میدادم
رفتم سراغ مادر و فرزند دیگر؛ اصلا نمیدانم چرا یک چیزی من را میکشاند سمت مادر و پدرهایی که با فرزندشان به اینجا آمدهاند، گفتم چه عجب اینجایید؟ کلاه سر بچهاش را مرتب کرد: به خاطر خودم، به خاطر اینکه بفهمم زندهام، به خاطر اینکه انسان اگر درد یکی را بفهمد زنده میشود.
اما با بچه سخت است، ابروهاشو بالا برد: چه سختی آخه! تنها چیزی که از دستم بر میآید همین است؛ اصلا کاش میشد همه بچهها را در قلبم جای بدهم تا تنها صدایی که میشنوند صدای لالایی باشد که برایشان میخوانم.
داغ بچه سخت است خواهر، سخت!
مادری که در دستش کفن نمادین از بچههای غزه دارد را دیدم، گفتم آدم حتی با دیدن این کفن کوچک هم دلش به لرزه میآید، چه برسد هر لحظه در واقعیت تجربهاش کنی! سرش را به طرفم چرخاند: من طعماش را چشیدم، خواهر سخت است، سخت! هنوز هم درد دارم، هنوز هم ضجه میزنم، من حال دل آن مادر را میبینم.
به سراغ یک مادر و پدر رفتم که پرچم فلسطین را داده بودند دست کودکشان و او هم رهای رها آن را میچرخاند، گفتم تک فرزنده؟ مادر خندید: آره، آن هم بعد ۱۰ سال؛ گفتم خُب چه عجب اولین روز هفته و آمدید اینجا؟ کمی نگاهمان به هم دوخته شد: ام؛ شاید حس مادرانگیام، شاید انسانیت؛ اصلا نمیدانم این بغض را چطور فریاد بزنم؟ هر وقت به قیافه احسان پسرم نگاه میکنم با خودم میگم اگه احسان جای آن بچههای غزه بود چی؟ آن موقع دلم ریش میشود؛ پاهایم سست میشود، وای خواهرم، وای مادر غزهایم، وای از دل تو مادر فلسطینی.
هر چیزی بنویسم تکرار مکررات است؛ شما نخوانده گزارش را میدانید چراکه همهمان یک درد داریم، اندازه دردمان مشترک است و من خبرنگار هر چه بگویم باز نمیتوانم شدت درد را نشان دهم.
چطور میتوانم بنویسم و نشان دهم کودک با کودک در این دنیا برابر نیست، حتی آسمانها هم در این دنیا رنگهای متفاوتی دارند، چطور میتوانم بگویم روز جهانی کودک که چند روز دیگر است بر همه کودکان جهان مبارک و شعار صلح و دوستی و آرامش روانی سازمان ملل برای همه کودکان جهان را بر زبان بیاورم؟ کودکان غزه بهم نمیخندند؟ نمیگویند ما از همان اول جنگجو متولد شدهایم و فضای زیستمان میدان نبرد بود از اول؟
نمیگویند ما مستحق زندگی بودیم، و زیستنی بدون هراس؛ مستحق آرامش، امید، هیجان، رفاه، عشق... ولی همه اینها یعنی چی؟
وَ من امروز دیدم عاجزتر از آن هستم که بگویم در حالی که کودکان غزه میان اضطراب و هراسی در نوسان، به پیش میروند، کودکی در این سوی دنیا از الان کادوی روز تولدش و تعداد میهمانشان را هم مشخص کرده است.
خیلی ناعادلانه است که آنها رنجهایی از سر گذرانده و با آسیبهایی دست به گریبان هستند که برای مردمان سرزمینهای دیگر، قابل تصور و ادراک نیست.