خاطره یک سرباز ارتش از شهید آیت الله آل هاشم
سرباز که باشی، غریبی؛ حالا چه برسد به اینکه در شهر غریب و اتوبان پر رفت و آمد ایستاده باشی و یک ساعتی منتظر بمانی تا یک تاکسی ترمزی بزند و سوارت کند. زیر آفتاب داغ تابستان، حس غربت تنت را میلرزاند.
سرباز بودم و از خسروشاه به تهران رفته بودم و آنجا گفتند فلان مدرکت ناقص است و باید بروی و از فلان نقطه تهران آن را بگیری و بیاوری؛ اما جایی بودم که علیرغم ازدحام خودروها در اتوبان کسی نبود که سوارم کند. مسیر هم طوری نبود که بتوانم پیاده بروم. حتی وقتی دربست میگفتم، باز توجهی نمیکردند.
یکدفعه خودرویی مقابلم ایستاد و شیشه را پایین داد و گفت: «آی سرباز... کجا میری؟» نگاهی به راننده انداختم؛ یک سید روحانی بود. گفتم حاج آقا منتظر تاکسی هستم. او با نگاه مهربانی گفت: «سوار شو.» گفتم راضی به زحمت نیستم؛ گفت: «نه سرباز ما هستی و من هم باید کمکت کنم.»
با خجالت سوار شدم. سر صحبت را باز کرد، مثل سوال های همیشگی: کجا خدمت میکنی و چقدر از خدمتت مانده و... . من هم جوابش را دقیق میدادم. مقصدم طوری بود که باید چندتا ماشین و مسیر عوض میکردم. گفتم حاج آقا هر جا که تاکسی باشد من رو پیاده کن بیشتر از این زحمت نمیدهم. مسیر رو پرسید و گفت: « چشم.»
نیمساعتی رانندگی کرد و آخر مرا مقابل ساختمانی که باید میرفتم پیاده کرد. از خجالت آب شده بودم. میدانستم بخاطر غریبی من، این زحمت را به جان خریده است. موقع پیاده شدن، گفتم حاج آقا شما ارتشی هستید؟ گفت: «بله.» گفتم میتوانم اسمتان را بپرسم؟ گفت: «آلهاشم هستم». تشکر کردم و پیاده شدم.
راستش آنموقع نمیدانستم رئیس کل عقیدتی سیاسی ارتش زحمت جابهجایی من را شخصا متحمل شده است؛ بدون اسکورت، بدون تشریفات!
بعدها یادم افتاد و از سربازی پرسیدم آلهاشم می شناسی؟ گفت: «بله، رئیس عقیدتی سیاسی کل ارتش است.» من سرجایم میخکوب شدم. هرگز یادم نمیرود که ایشان چقدر افتاده و بیمنت به یک سرباز عادی در شهری غریب کمک کرد.