اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۲۶
من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانهروز هیچ غذا و جیرهای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دستهدسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرتآور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.
من جزو تیپ 33 بودم. با عبور از پل خرمشهر توانستیم با زحمت و تلفات زیاد وارد شهر شویم. آن روز در مقابل ما نیروی چندانی نبود که مانعی ایجاد کند. معدودی از جوانان خرمشهری توانستند تلفات و ضایعاتی به ما وارد کنند.
یکی این مقاومتها توسط یک جوان خرمشهری صورت گرفت که زیر اتومبیل شخصی در کوچهای کمین کرده بود. او توانست با ژـ3 چند نفر از افراد را به تنهایی از بین ببرد. عدهای از نیروهای ما متوجه این جوان شدند. به طرف کوچه هجوم بردند و از هر طرف به او شلیک کردند. جوان زخمی شد. افسری به نام ستوان نصر برای اسیر کردن جوان خواست جلوتر برود که نتوانست، زیرا هنوز از زیر ماشین شلیک میشد. تیری به دهان ستوان نصر خورد ولی او مصر بود هر طور هست آن جوان را اسیر کند یا از بین ببرد. بالاخره چند نفر از نیروهای طرف دیگر کوچه جوان را اسیر کردند و خود ستوان نصر با شلیک چند گلوله به شکم جوان او را شهید کرد. ستوان نصر را به بیمارستان اعزام کردند اما در بین راه تلف شد ـ در صورتی که جراحت دهان او آنقدر نبود که او را بکشد. من جنازه جوان را دیدم. یک کفش قرمز رنگ ورزشی داشت و شلوار جین پوشیده بود. در یکی از خانههای نزدیک کوچه عدهای زن و بچه بیتابی میکردند. ما از آنجا عبور کردیم و به طرف بندر رفتیم. دیگر نمیدانم آن زنها و بچهها چه شدند.
حدود یک هفته در بندر ماندیم. فرمانده گروهان، فالح صالح با یک کامیون تمام اموال یکی از انبارها را که تلویزوین و سایر لوازم بود به پادگان جبیله بصره میبدر و خودش هم هر چه دلش میخواست برمیداشت. این فرمانده روزی روی یکی از سکوهای بندر نشسته بود که خمپارهای درست جلو پایش افتاد و او را تکهتکه کرد و چیزی از پیکر کثیفش باقی نگذاشت.
ستوانیار غاوی تمام آجرها و تیرآهنهای خرمشهر با به پادگان جبیله برد و در آنجا ساختمانی ساخت که یک گردان در آن مستقر شد.
در جادهای که به بندر میرفت یک دکان کوچک قنادی بود که پیرمردی در آن مینشست. این برای ما خیلی عجیب بود. در آن اوضاع و احوال پیرمرد در آنجا چه میکرد. روزی به اتفاق گروهبانی از آنجا میگذشتیم او گفت «پیرمرد حتماً جاسوس است، چون دلیل ندارد او مغازهاش را باز کند و در آن بنشیند.» بعد به دکان رفت و به پیرمرد گفت «بیا بیرون، بیا بیرون.» ولی پیرمرد کر بود و نمیشنید و همانطور نگاه میکرد. گروهبان داخل دکان رفت و پیرمرد بیچاره را کشانکشان بیرون آورد و شروع کرد به کتک زدنِ او. او را آنچنان با مشت و لگد میزد که من گفتم دیگر این پیرمرد زنده نمیماند. بعد از اینکه کتک مفصلی به پیرمرد زد او را به محله حیالبعث برد. عده زیادی از اهالی خرمشهر را در این محله جمع کرده بود. بیشتر آنان زن و پیر و کودک بودند. یک روز پسر بچهای از خانهای بیرون آمد که نمیدانست چه کار کند. فقط گریه میکرد. حدود هفت سال داشت و تنها بود. نمیدانم پدر و مادرش کجا بودند. او را گرفتیم و پیش فرمانده گردان، سرگرد حسین، بردیم. پسرک را به محله حیالبعث فرستاد. ناگفته نگذارم که اهالی حیالبعث کارتهای مخصوصی داشتند که میتوانستند بین بصره و حیالبعث رفت و آمد کنند و هر چه لازم دارند از این شهر تهیه کنند.
با دیدن این همه ویرانی و جنایت بیشتر از بیست روز نتوانستم در این شهر طاقت بیاورم. پس فرار کردم. حدود نه ماه فراری بودم. میخواستم به اتفاق یکی از مجاهدین مسلمان عراقی به ایران فرار کنم ولی موفق نشدم. این مجاهد هم بعد از سه ماه که با من بود توسط مأموران امنیتی عراق دستگیر شد و به زندان رفت. به بصره آمدم و به شغل بنّایی مشغول شدم. روزانه به پول شما شصت تومان مزد میگرفتم.
ادامه دارد...