اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۳۹

واقعاً نمیدانم چرا نیروهای شما عملیات فتحالمبین را ادامه ندادند. اگر این حمله گسترده ادامه مییافت در همان روزها جنگ تمام میشد. نیروهای شما به آسانی میتوانستند نیروهای ما را از پشت با هلیکوپتر جمع کنند. فقط باید تعدادی نیرو پیاده میکردند و آن وقت شما میدیدید چطور ارتش عراق و به دنبالش صدام از بین میرفتند. زیرا هیچکس نمیدانست به کجا فرار میکند و اگر صدنفر از نیروهای شما در پشت جبهه پیاده میشدند میتوانستند چندین تیپ را به اسارت بگیرند.
ما هم عقبنشینی کردیم و به منطقهای نزدیک پل غزبله در خاک خودمان رفتیم. در این منطقه رئیس ستاد مشترک نیروهای عراق ژنرال عبدالجبار شنشل در کنار پل ایستاده بود و هر کدام از نیروهای فراری را که میدید به دست خودش اعدام میکرد. این ژنرال خونخوار ده نفر را اعدام کرد که بیشترشان سرباز بودند. بسیاری از افراد با دیدن این صحنه دوباره به جبهه برگشتند. من با کامیون از پشت جبهه برای افراد شام میآوردم. جنازه آن ده نفر را دیدم. آنها را دفن نکرده بودند. به اتفاق چند نفر یگر آنها را دفن کردیم و به خط برگشتیم.
چند روز بعد از حمله از جبهه فرار کردم و دو هفته به خانه آمدم و استراحت کردم اما دوباره مجبور شدم به جبهه برگردم.
از تیپ ما دو گردان به طور کامل منهدم شده بود و گردانهای دیگر هیچ سازمانی درستی نداشتند. به خاطر همین مسئله واحد ما را از منطقه شوش به فکه آوردند و مدتی در آنجا آموزش دادند و سازماندهی کردند.
بعد از بیست روز به جبهه طاهر آمدیم و مدتی در این منطقه بودیم که نیروهای شما حمله دیگری روی مواضع ما کردند. دامنه این حمله ساعت یازده و ربع به خط مقدم ما رسید و ساعت دوازده دستور عقبنشینی دادند. در این جبهه نتوانستیم بیشتر از سه ربع ساعت مقاومت کنیم. واحد ما عقبنشینی کرد و ساعت چهار صبح به جاده شلمچه رسیدیم. در این منطقه دستور رسید که یک ضدحمله باید روی نیروهای شما اعمال کنیم. حمله کردیم ولی باز شکست خوردیم. نفرات زیادی از ما کشته شدند و عدهای هم فرار کردند، از جمله یک سروان به نام رسول به اتفاق دو نفر از سربازها به نام سرباز فتاح عبدالرسول که کرد بود و دیگری به نام رحیم راضی اهل رومسه. اینها بعد از فرار در بین راه به یک سرتیپ که از بعثیهای بزرگ بود برخورد میکنند و سرتیپ هر سه را به اتهام خیانت و فرار اعدام میکند. ده روز بعد از حمله طاهری واحد ما به خانقین آمد و بعد از بازسازی و سازماندهی به گیلان غرب اعزام شدیم. از تیپ ما فقط دویستوپنجاه نفر زنده مانده بودند.
مدتی در گیلان غرب بودیم که من به مرخصی آمدم و بعد از تمام شدن مرخصی دوباره به جبهه برگشتم اما ماشین مخصوصی که افراد مرخصی را از پشت جبهه به خط مقدم میآورد رفته بود و من به اتفاق ستوان ابراهیم و یک سرباز احتیاط به نام قصی خلیفه و یک سرباز دیگر جا مانده بودیم که بنا شد با جیپ ستوان ابراهیم بیاییم.
وقتی حرکت کردیم دیدم ستوان ابراهیم آواز میخواند و کف میزند و اصلاً حال عادی ندارد. بعد از چند دقیقه متوجه شدم مست است. بوی گندی داخل جیپ بود. بالاخره بعد از طی مسافتی نزدیک مواضع رسیدیم و متوجه شدیم درگیری شدیدی جریان دارد. جلو آمدیم، خیلی جلوتر، تا به واحد خودمان برسیم. ستوان ابراهیم که متوجه درگیری شده بود کلت خود را بیرون کشید و آماده حادثه شد. دائم به راننده میگفت «برو جلوتر، مثل این که ایرانیها حمله کردهاند. ما هم باید زودتر برسیم و آنها را بکشیم.»
کمی که جلوتر آمدیم چند نفر از نیروهای شما به جیپ ایست دادند و ما ایستادیم. اما ستوان ابراهیم شروع به تیراندازی کرد. نیروهای شما فوراً پشت تختهسنگها سنگر گرفتند و شلیک کردند. ستوان ابراهیم و یک سرباز دیگر کشته شدند و من به اتفاق سرباز قصی خلیفه اسیر شدیم. سرباز قصی اکنون در همین اردوگاه است. البته من هم زخمی شدم. یک گلوله به دست چپم خورد و یکی به شانهام. آن رزمندگان، ما را از جیپ بیرون آوردند و صورت ما را بوسیدند. من واقعاً تعجب کردم و پیش خودم گفتم که «ما دشمن اینها هستیم چطور میشود آدم دشمن خودش را ببوسد.» آنها مهربانی کردند و مرا به بیمارستان کرمانشاه آوردند. دستم تحت عمل جراحی قرار گرفت. یک هفته در بیمارستان کرمانشاه بودم. بعد به بیمارستان دژبان مرکز منتقل شدم و دو هفته در آنجا بودم.
عده زیادی از اسرای مجروح ما در این بیمارستان بودند. از کثرت ایشان متعجب بودم. زیرا نیروهای ما به هیچوجه مجروحان شما را اسیر نمیگیرند. مگر در موارد استثنائی ولی من در بیمارستان دژبان مرکز دیدم که مسئولان و پرستاران با اسرای مجروح رفتار کاملاً انسانی دارند.
به جرئت میتوانم بگویم که مسئولان بیمارستانهای شما به اسرای مجروح بیشتر عنایت دارند تا به مجروحان خودشان. یک مورد از این عنایت و رأفت را در بیمارستان کرمانشاه دیدم. در اتاقی که من بودم یک طفل مجروح آوردند. نمیدانم چطور مجروح شده بود ولی پرستارها و دکترها به آنها دوا دادند و گفتند «این کودک را ببرید زیرا ما اسیر مجروح داریم و میخواهیم او را مداوا کنیم.» با شنیدن این حرف خیلی خجالت کشیدم. پیش خود گفتم «ایرانیها واقعاً به سفارشات انبیا و ائمه توجه میکنند.» نظیر این عمل را حضرت علیهالسلام درباره ابنملجم لعنتالله علیه اعمال کرد.
شرح حادثه دیگر از داخل عراق دارم که مربوط میشود به سال 1977 در آن موقع من سرباز وظیفه بودم و در منطقه ماوت سلیمانیه خدمت میکردم. در آن زمان نیروهای عراقی با عدهای از کردها در جنگ بودند. تیپ سیونه در این منطقه به روستایی به نام گلاوه حمله کرد. افراد به داخل خانهها هجوم بردند. هر چه میتوانستند غارت کردند و اهل قریه را به اسارت گرفتند.
ادامه دارد...