چند خاطره خواندنی استاد خسروشاهی از آیت الله کاشانی
به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب «یادنامه آیتالله کاشانی»، خاطرات استاد سیدهادی خسروشاهی از آیتالله کاشانی است که در آیندهای نزدیک از سوی مرکز بررسیهای اسلامی منتشر میشود.
آنچه در پی میآید برشهایی از این کتاب است؛
مقدمه
.... پس از کودتای 28 مرداد 32 بود که به علت فوت پدرم آیتالله سید مرتضی خسروشاهی، برای ادامه تحصیل به قم آمدم. هنوز دروس «سطح» را به اصطلاح حوزوی، شروع نکرده بودم، حدود پانزده سال داشتم... با اندیشههای سیاسی! روز آشنا بودم. استقرار در «قم» مرا (که از راه دور هوادار اندیشههای «فدائیان اسلام» بودم) با بسیاری از مسائل، آشنا ساخت... به ویژه که در «تبریز» محیط خانه، خانواده و جامعه! با مسائل سیاسی روی خوش نشان نمیدادند!.. قم هم البته دست کمی از تبریز نداشت... حتی خواندن روزنامه، با تمسخر و استهزا و گاهی نصیحت مشفقانه بعضی از دوستان و آشنایان ـ بعدها انقلابی! ـ همراه بود!...
.... آشنایی با «شهید نواب صفوی» مانع از آیتالله کاشانی ـ که دیگر خانهنشین شده بودـ نگردید... آیتالله طالقانی را هم از همان اوان میشناختم... و اتحادیه مسلمین ایران به رهبری آیتالله حاج سراج انصاری را و انجمن تبلیغات اسلامی را به مدیریت مرحوم عطاءالله شهابپور و انجمنهای مهندسین را به ارشاد آقای مهندس بازرگان و... و در اینجا فقط چند خاطره از چند دیدار با آیتالله کاشانی را، به طور اختصار میآورم...
شاید نخستین بار بود که با جناب علی حجتی کرمانی، در پامنار به دیدار آیتالله کاشانی رفتم. آقای حجتی مرا معرفی کرد و طبعاً با ذکر نام پدرم...
آیتالله کاشانی نام پدرم را که شنید، گفت: خدا رحمتش کند، مرد ملاّ و با تقوایی بود، امّا مجتهد عصر ما نبود. با انتخابات مخالف بود... ما را هم در کارها تأیید نکرد. از تبریز، علمای درجه یک، کمتر در مسائل وارد شدند و یکی از دلایل شکست نهضت هم عدم همکاری علماء بلاد بود...
گفتم: آقا! من از تبریز به شما ارادت داشتم. با پدرم هم بحث میکردم ولی ایشان میگفتند: بزرگتر شدی میفهمی، و من هر چه بزرگتر شدم، بیشتر فهمیدم که چه باید کرد. سکوت و کنارهگیری ما(!) کارها را اصلاح نمیکند که هیچ، بلکه میدان را برای دشمنان باز میگذارد و...
آیتالله کاشانی خندید و گفت: «حرفهای خوبی میزنی، امّا این حرفها به درد تبریز و قم نمیخورد! بیسواد! از حالا کلهات بوی قورمه سبزی میدهد. کار دست خودت میدهی، آخرش هم مثل من، و مانند جدمان خانهنشین میشوی و متهم به این که جاسوس بود و نماز نمیخواند و پول گرفته؟...»
گفتم: «آقا! تاریخ قضاوت خود را درباره علی(ع) کرده است درباره شما هم خواهد کرد...» آیتالله گفت: «بیسوات! آدم زنده را، به دست دوستان نادان زنده به گور کنند و نگذارند نفس بکشد و حرف بزند که تاریخ بعدها قضاوت خواهد کرد؟ تازه تاریخ را چه کسی خواهد نوشت؟ ما یا آنها؟ ماها که به این فکرها نیستیم. آن را هم همینها خواهند نوشت؛ جعلیاتی بیشتر، بالاخص که خود آدم دیگر زنده نیست که لااقل دفاعی بکند، گرچه حالا هم میدان دفاع باز نیست یک کلمه حقی که زدم، شدم «سید کاشی»! در دوره مصدقالسلطنه هم که دیدید روزنامههای این آقایان چه چیزیهایی بر من بستند...»
... بقیه صحبتها را علی آقا حجتی ادامه داد. آمدیم بیرون و رفتیم منزل یکی از دوستان... با یک دنیا تأثر و تأسف... که این مرد بزرگ را دشمن چگونه خرد کرده است و ما هم زندهایم و مسلمان هم؟
البته افکار فدائیان اسلامی، مانع از تجدید دیدار با آیتالله کاشانی نشد. در دیدار بعدی، نزدیکهای ظهر بود که از قم رسیدم و یکسر رفتم به پامنار. نزدیک شمسالعماره هم بود، محل ماشینهای قراضه قم!...
آیتالله به مسجد میرفت. همراهشان به مسجد رفتم. در طول راه، کسی به «آقا» سلام نمیکرد. اهل محلّ... عینهو مردم کوفه؟ همانها که علی(ع) را و حسین(ع) را تنها گذاشتند؟ گویا : واقعاً تاریخ تکرار میشود!
در مسجد کل نمازگزاران، با من که نمازم قصر بود، پنج نفر بودیم، با خود آقا شش نفر؟ بعد از نماز خواستم بروم، البته جایی هم سر ظهر نداشتم، آیتالله کاشانی گفتند: بیسواد! ظهر برویم منزل، آبگوشتی بار است. به منزل آقا رفتیم. ناهار را خوردیم. آقا رفت به استراحت و من ماندم و یک دنیا غم و اندوه که این خانه، چند سال پیش چگونه بود؟ و اکنون چگونه؟ پس حق است که وقتی علی(ع) را در محراب شهید کردند، مردم میپرسیدند که مگر علی(ع) هم نماز میخوانده است؟... تبلیغات معاویه کار خود را کرده بود و اکنون نیز تبلیغات نظام ملّی، و سپس رژیم کودتا! و سید کاشی و باقی ماجراها! خوابم نبرد. آقا آمدند. چایی هم آوردند، نشستیم به صحبت...
گفتم: آقا شما چرا این قدر توصیه میکردید؟ فرمود: بیسواد! مردم که دسترسی به بارگاه آقایان ندارند، به منزل ما میآیند، ما هم که نمیتوانیم نام خود را ائمه(ع) بگذاریم و مردم را بیجواب رد کنیم؟ من توصیه مینوشتم که کار این فرد اصلاح شود. حالا به وزیر یا رئیس اداره یا هر کسی، اگر اصلاح میشد که خوب مؤمنی کارش اصلاح شده بود، و اگر پاسخ آنها منفی بود، این فرد نمیگفت که آقا را رد کرد و میفهمید که من مسئول نیستم، حالا این توصیهها دخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من برای اصلاح امور دولت نکنم پس کی بکند؟
گفتم: آقا، با حضرت نواب صفوی چرا وضع این طوری شد؟ او که شما را پدر خود میدانست، چرا برگشت؟
آیتالله آهی کشید و گفت: آری او فرزند من بود امّا تندرو! میخواست یک شبه حکومت اسلامی ایجاد شود. من اعتقادم آن بود که مسئله را باید گفت از ریشه اصلاح کرد. بیحجابی یا فساد و رشوهخواری و مشروبخواری معلول نفوذ انگلیسهای سگ بود، باید سگها را طرد میکردیم تا عوارض آنها را هم میتوانستیم از بین ببریم. مشکل نخستین ما نفت بود... ولی آقایان میگفتند اوّل حجاب، اوّل جمع کردن دکان مشروبخواریها... خوب من هم موافق بودم. قانونش هم در دوره ریاست من در مجلس تصویب شد، امّا دولت شش ماه برای اجرای آن مهلت خواست... بعد بعضیها گفتند که آقا شش ما مشروبخواری را حلال کرده است. خوب اینها درد است بیسواد! یا میگفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمیکنید و یا برادران ما را دولت زندانی کرده و شما آنها را آزاد نمیسازید... آخر توجه نداشتند که من قوه مجریه نیستم و هر چه آنها را میخواستم و تذکر هم میدادم، عمل نمیکردند...
یک روز با طلبه جوانی که در آن دوران سمپات فدائیان بود، و بعد شد واعظ شهیر؟! به منزل آقا رفتیم باز تنها بود. خادمی پیر، چایی آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسیدیم چرا؟ قبض تلفن را نشان داد و گفت: خوب بیسواد! پول نداشتم، تلفن را قطع کردندهاند؟! (در مجله «حوزه»، ویژهنامه آیتالله بروجردی، از قول اصحاب خاص ایشان نقل شده که سرانجام بدهی آیتالله کاشانی را مرحوم آیتالله بروجردی پرداختند...) بعد که تآثر شدید من و همراهم را دیدند فرمودند: «بیسواد! ناراحت نشوید این که شنیدهاید من پول گرفتهام، این یک دلیلش که دروغ است و تازه من پول احتیاج نداشتم که انگلیسیهای سگ پول بگیرم، اینها پول گرفتند که مرا متهم کنند و ارباب امروز نهفت ما را غارت میکند و میبرد، خیلی بدتر از دوران قبل از ملّی شدن...»
بعد آقا شوخی کرد و گفت: خوب در عوض! من شبها با طی الارض میروم لندن و کاخ ملکه انگلیس، او هم شوهر ندارد، صیغهاش میکنم و صبح برمیگردم! خوب میدانید که صیغه اهل کتاب منعی ندارد؟ با ظاهر خندیدیم...
در یکی از دیدارهای آخر، از آیتالله کاشانی خواستم که عکسی را امضا کرده و به من هدیه کنند.
فرمود: عکس چه کار میکند؟ گفتم آقا شاید روزی خدا توفیق داد تاریخ نهضت را نوشتم، عکس امضا شده شما میتواند سندی باشد بر این که «ما» از اوّل حوادث را به طرز عینی پیگیری میکردیم و همهاش شنیدهها و نوشتهها نیست!
آیتالله کاشانی خندید و گفت: بیسواد! فارسی که خوب یاد گرفتهای، ولی از تاریخنویسی چه فایده؟ «آدم زنده را زنده به گور میکنند و بعد در تاریخ از او تجلیل به عمل میآورند»!...
گفتم: آقا، مقصود انجام وظیفه است. خوب اگر ما هم سکوت کنیم قضیه همان طور میشود که خودتان در یکی از ملاقاتها فرمودید: تاریخ را هم همین عمله ظلمه مینویسند!
آیتالله خندید و گفت: پسر حاج سید مرتضی آقا، آن هم سید و... خوب حرف میزند. خدا عاقبتش را بخیر کند و بعد عکسی را از لای کتابی در آورد و فرمود من این عکس را دارم! خوبست؟ گفتم بسیار خوب است... پس قلم بدست گرفت و در ذیل عکس نوشت:
«یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه ولسانه الفاضل البارع السید هادی الخسروشاهی دام بقائه و زید تقاه ـ یوم الاثنین 14 شوال 80 هـ .
سید ابوالقاسم کاشانی
که البته نخست تاریخ نگذاشته بودند، من مجدداً خواستم تاریخ هم بگذارند، که مرقوم داشتند.
دیدارها تکرار شد... سید بزرگوار سخت آزرده خاطر بود. ملّیگراها ستم بسیار در حق او روا داشتند. پسر پهلوی هم پس از استقرار سلطه، بدتر از آنها کرد... و در دوران بیماری، برای تکمیل سناریوئی که خود تهیه دیده بودند، علی امینی، (عامل خائن قرار داد نفت ـ که خود در اواخر سال 57 در مصاحبهای گفت که آیتالله او را از امضای قرار داد تلفنی منع کرده بود ـ ) و سپس خود شاه مزدور به عنوان عیادت! در بیمارستان به دیدارشان رفتند البته آقای دکتر سنجابی در خاطرات خود (چاپ لندن) به نقل از نصرتالله امینی مینویسد که آیتالله وقتی شاه را دید، پشت خود را به او نموده اعتنائی به او کرد: «... موقعی که کاشانی مریض بود و در حال احتضار بود قائممقام رفیع واسطه میشود که شاه دیداری از کاشانی بکند... در بیمارستان همان رفیع یا کس دیگری که همراه او بود به کاشانی ندا میزند که اعلیحضرت هستند به دیدن شما آمدهاند، ولی کاشانی پشتش را به شاه و رو به دیوار میکند. شاه هم یکی دوبار صدایش میزند... ناقل آن برای من آقای نصرتالله امینی بود...» (امیدها و ناامیدیها، چاپ لندن، ص 153).
نکته: بیسواد، تکیه کلام آیتالله کاشانی در صحبتها بود./904/د101/ع