۲۶ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۵:۱۰
کد خبر: ۱۳۸۸۵۱
خاطرات حجت الاسلام رضوانی پور (10)؛

من به رزمنده‌ها روحیه نمی‌دادم، روحیه می‌گرفتم

یکی از روحانیان رزمی تبلیغی در خاطراتش نوشت: بچه‌ها وقتی می‌فهمیدند روحانی هستم بسیار خوشحال می‌شدند، البته نه اینکه من به آن‌ها روحیه بدهم بلکه روحیه می‌گرفتم، روحیه و ایمان آن‌ها به مراتب بالاتر و محکم‌تر از من بود.
روحانيت و دفاع مقدس

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، متن زیر خاطرات حجت الاسلام محمدرضا رضوانی پور مدیر مدرسه امام حسن عسکری تهران از حضور در جزیره مجنون، در سال 64 است.

وی که بیش از 20 ماه در جبهه‌های حق علیه باطل به مبارزه نظامی و فرهنگی علیه استکبار پرداخته است و به قول خودش چند تکه یادگار از آن دوران در بدنش دارد در دفتر خاطراتش نوشت:

ماه رمضان سال 64 بود که به جبهه اعزام می‌شدم. معمولاً در ماه‌ها و ایام تعطیلی حوزه، رفتن به جبهه را بر هر جا مقدم می‌شمردم و آنجا هم طبق معمول حضور در خطوط مقدم را بر هر جای دیگر ترجیح می‌دادم. من راضی نبودم که برادران من در زیر شدیدترین آتش دشمن باشند و من در جای امن صرفاً به امر تبلیغ و ارشاد بپردازم.

این بار نیز به لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) مأموریت دادند- که بخشی از نیروهایش در جزیره مجنون بود- و من هم از خدا می‌خواستم که به جزیره بروم و در پادگان نمانم.

تا به حال این‌گونه خط پدافندی ندیده بودم

بعد از مأموریت دادن به جزیره، به آنجا رهسپار شدم. چند روزی در ترابری سنگین این لشکر مشغول امر تبلیغ شدم گر چه به خطوط مقدم هم می‌رفتم اما آنجا را برای خود جای مناسبی نیافتم و لذا مرا به واحد مهندسی لشکر مأموریت دادند.

نیروهای زیادی داشت و من هم در مقر واحد بودم و روزها و احیاناً شب‌ها هم به خط مقدم می‌رفتم. خط پدافندی بود اما من تا به حال آن گونه خط پدافندی ندیده بودم؛ زیرا که آنقدر آتش دشمن سنگین بود که اجازه بیرون آمدن از سنگر نمی‌داد. دوشکا و خمپاره 60 دشمن همواره روی سر بچه‌ها بود، روزی نبود که چند شهید و چند کشته نداشته باشد.

نیمه های شب به سنگر تیربار یا دوشکا و سنگرهای دیگر می‌رفتم. بچه‌ها وقتی می‌فهمیدند روحانی هستم بسیار خوشحال می‌شدند. البته نه اینکه من به آن‌ها روحیه بدهم بلکه روحیه می‌گرفتم، روحیه و ایمان آن‌ها به مراتب بالاتر و محکم‌تر از من بود.

هر کس به کمین چهار و پنج برود حتماً شهید می‌شود

 شب‌ها که همه سنگرها دارای نگهبان بود و به حالت آماده باش بودند من هم در کنار آن‌ها می‌رفتم و از جریان جنگ و نگهبانی و غیره و احیاناً مسائل شرعی سؤال می‌کردند.

روزها که در خطوط مقدم بودم، بچه‌ها در سنگرهای محکم‌تری جمع می‌شدند و برایشان صحبت می‌کردم. محور بحث‌های من آیاتی بود که در مورد معاد نازل شده بود.

این در حالی بود که چندین سنگر کمین جلوتر از خط مقدم وجود داشت. کمین چهار و پنج معروف بود که هر کس به آنجا برود حتماً شهید می‌شود و واقعیت هم همین بود.

سنگری بود به نام سنگر صفر، در امتداد آن کمین‌ها قرار گرفته بودند. یک کانال کم ارتفاعی به طرف کمین‌ها می‌رفت اما نمی‌توانست انسان را از گلوله های دشمن مصون نگه دارد.

تا خط مقدم و سنگر صفر برو اما جلوتر از آن خیر

تصمیم گرفتم که به کمین‌ها بروم اما نه بدون اجازه از فرمانده. وقتی جریان امر را با فرمانده در میان گذاشتم او گفت که تا خط مقدم و سنگر صفر برو اما جلوتر از آن خیر.

بالاخره به مقر واحد برگشتم. از آنجا هر شب تعدادی از بچه‌ها به کمین‌ها می‌رفتند و هر شب تعدادی شهید و مجروح داشتیم. درست به یاد دارم که حدود پنج نفر دانشجو به واحد ما آمدند.

همان شب اول گفتند که ما باید به کمین‌ها برویم. بچه‌ها اصرار کردند که امشب نه بعداً بروید، عجله نکنید بالاخره شما هم می‌روید. اما آن‌ها قبول نکردند و همه با هم رفتند لکن فقط یک نفر از این‌ها برگشت و بقیه شهید و مجروح شدند و آن یک نفر هم روز بعد ساک‌های همه را برداشت و به قم آمد.

 گفتم که این ساک من است، من رفتم و شاید برنگشتم

 کار به جایی رسید که دیگر برای رفتن به کمین‌ها کمتر داوطلب پیدا می‌شد. یک روز من تصمیم گرفتم که به هر قیمتی شده باید به کمین‌ها بروم از فرماندهی اجازه گرفتم و بعد از نماز مغرب و عشا و دعای توسل همراه برادرانی عازم آنجا شدیم.

قبل از حرکت چون احتمال زیاد می‌دادم که یا شهید و یا مجروح شوم وسایل خود را جمع کردم و ساکم را بستم و و به رفقایم گفتم که این ساک من است، من رفتم و شاید برنگشتم.

بالاخره رفتیم کنار سنگر صفر از ماشین پیاده شدیم. عراقی‌ها شدیداً در حال کوبیدن بودند. با نفرات ستون یک از کانال کم ارتفاع خیلی سریع به طرف کمین‌ها حرکت کردیم.

رگبار گلوله مثل باران می‌آمد. اما باید برویم. به کمین یک رسیدیم و دیدیم برادرانی چند در حال نگهبانی هستند. اما سنگر خیلی معمولی داشتند که اصلاً به سنگر کمین شباهت نداشت.

حفر چاله مواد منفجره زیر آتش مستقیم

باز به حرکت ادامه دادیم تا به سنگر چهارم رسیدیم. آنجا قرار بود جاهای مخصوصی کنده شود جهت گذاشتن مواد منفجره تا جاده کم عرض خشکی بین ما و عراقی‌ها منفجر گردد و آن‌ها نتوانند به سادگی حمله کنند.

شاید پنج دقیقه نبود که مشغول کار شدیم که ناگهان حملات خمپاره و دوشکای دشمن آنقدر شدت گرفت که توان کار کردن را از ما گرفتند. کمی دست از کار کشیدیم تا آتش دشمن سبک‌تر شود اما فرق نمی‌کرد.

مشغول کار شدیم اما بچه‌ها در حال مجروح شدن بودند. چون گرای کانال دست عراق بود لذا با خمپاره 60 تمام کانال را می‌زد. جایی برای پناه گرفتن وجود نداشت و بچه‌ها زیادی صدمه دیدند.

چند قدمی ما صدای ناله شنیدیم. مرد بزرگواری گفت من می‌روم ببینم چه شده است. او رفت اما در کنار رفیقش به شهادت رسید.

 مجروحی را دیدم که با صورت داخل کانال افتاده است و ناله می‌کند

گرچه از سویی آتش دشمن و از سوی دیگر شدت تشنگی توان کار کردن را از همه ما گرفته بود اما کم و بیش به کارمان ادامه می‌دادیم، تا اینکه ساعت حدود چهار صبح شد.

موقع برگشتن به طرف عقب، همین طور که می‌آمدیم داخل کانال برادران مجروح افتاده بودند، ناله می‌کردند، اما کسی توانایی حمل آن‌ها را نداشت.

مجروحی را دیدم که با صورت داخل کانال افتاده است و ناله می‌کند. آنقدر از او خون رفته بود که دیگر نفس نداشت و بچه‌ها هم خیال می‌کردند شهید شده است لذا از روی کمر او عبور می‌کردند.

مرد چاقی بود اهل قم که بالاخره من و برادر محمدی -که در بانک تعاونی اسلامی قم کار می‌کند و بسیار متدین و مؤمن شجاعی است- او را بر پشت گرفتیم و از کانال به نزدیک قایق رساندیم ، سوار بر قایق کردیم که ببرد.

 خون مثل فواره بیرون می‌پاشید

 وقتی به نزدیک سنگر صفر رسیدیم تا سوار ماشین شدیم ناگهان خمپاره ای در کنار من منفجر شد و بر زمین افتادم. احساس کردم که پایم قطع شده است، اما نگاه کردم دیدم مجروح شدم و خون مثل فواره بیرون می‌پاشید.

توان ایستادن نداشتم. برادر محمدی من را بر کول خود گرفت و به داخل سنگر صفر آورد، آنجا مواضع زخمی‌ام را بست و بار دیگر بر دوش خود گرفت و کنار آب برد و سوار بر قایق کرد.

آنها مرا به پشت جبهه یعنی بیمارستان امام رضا (ع) که در جزیره بود رساندند. از آنجا به بیمارستان اهواز و سپس به شیراز و تهران بردند.

 نترسید سرم است، پاک است

 وقتی همه مجروحان را با اتوبوس از جزیره به اهواز می‌آوردند من در کنار مجروح دیگری خوابیده بودم. وقتی درد به من غلبه می‌کرد بی اختیار با مشت به شکم او می‌زدم و آن برادر هم چون جریان را می‌دانست نگران نمی‌شد و می‌گفت صبر کن چیزی به اهواز نمانده است.

از طرف دیگر در همان حال در فشار شدید ادرار بودم. نمی‌دانستم چه بکنم. بالاخره به مسئول سِرُم گذاری – که از بیمارستان امام رضا (ع) همراه مجروحین آمده بود تا بیمارستان اهواز- جریان را گفتم.

او یک پلاستیک خالی که جای سرم بود به من داد، من پر کردم و به او دادم. از آنجا که این پلاستیک با تزریق آمپول سوراخ بوده شروع به ریختن کرد به روی سر و صورت مجروحین، من دیدم مجروحین به یکدیگر می‌گویند نترسید سرم است، پاک است./995/ت302/ن

ارسال نظرات