۱۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۴۷
کد خبر: ۱۴۱۵۰۰
لحظه‌های ماندگار (33)؛

تلخ و شیرین جنگ

خبرگزاری رسا ـ نزدیکی‌های طلوع آفتاب دوست عزیزم ابراهیم رجایی را دیدم که کنار خاکریز افتاده، لحظات آخرش بود، از ناحیه سر تیر خورده بود، رفیق بودیم، در گردان باهم بودیم، من قبله را خیلی نمی‌شناختم، آن طور که تشخیص دادم بدنش را روبه قبله کشیدم و کنارش نشستم، او کنار من به شهادت رسید.
روحانيت و دفاع مقدس

حجت الاسلام محمدرضا رضوانی پور، از روحانیان رزمی تبلیغی در گفت‌و‌گو با خبرنگار خبرگزاری رسا به بیان خاطرات خود پرداخت و گفت:  

خاطره‌ای از شهادت یک دوست

 شهید ابراهیم رجایی از اهالی روستای انجدان اراک بود، ما باهم در یک گردان بودیم، وقتی که عملیات شروع شد، به گردان ما اعلام کردند که این خاکریز روبرو که دست عراق است و منطقه خرمشهر باید گرفته شود و نیروهای دیگر هم از جاهای دیگر حمله می‌کنند بعد محاصره خرمشهر کامل میشود.

 ما وقتی که وارد درگیری تن به تن شدیم شب شده بود، رسیدیم به خاک عراق، درگیری تن‌به‌تن بسیار جدی بود و مشخص نبود که چه کسی ایرانی و کدام عراقی است

 بالاخره نیروهای عراق بسیاری‌شان کشته شدند، خودم چند نفر از نیروهای عراقی را اسیر کردم، خاکریز توسط نیروهای دلاور اسلام که بسیاری از آن‌ها بسیجی بودند فتح شد.

 وقتی که خاکریز فتح شد، ماشین‌های تویوتای سپاه برای جمع آوری شهدا آمدند، شهدا با عراقی‌ها تشخیص داده نمی‌شدند، افرادی بودند که نه سر داشتند نه دست، هیچ نشانه ای نبود که بفهمیم این بدن مال عراقی‌ها است یا ایران‌ها، شهید است یا از نیروهای بعثی است.

برخی از آنان که پشت لباسشان نوشته بودند من مسافر کربلا هستم یا نوشته بودند یا زهرا و یا اباعبدالله الحسین قابل تشخیص بودند.

 نزدیکی‌های طلوع آفتاب دوست عزیزم ابراهیم رجایی را دیدم که کنار خاکریز افتاده، لحظات آخرش بود، از ناحیه سر تیر خورده بود، رفیق بودیم، در گردان باهم بودیم، من قبله را خیلی نمی‌شناختم، آن طور که تشخیص دادم بدنش را روبه قبله کشیدم و کنارش نشستم، او کنار من به شهادت رسید.

 

اگر چه برای خدا می‌جنگیدیم، اما جان دادن دوستانمان برایمان خیلی سخت‌ بود.

لطفا جوشن کبیر هم بخوانید

جبهه همه‌اش خاطره بود، هم خاطرات خوش و شیرین و هم خاطرات تلخ و درد‌ناک؛ وقتی انسان وارد جبهه می‌شد احساس می‌کرد دارد تکلیفش را انجام می‌دهد، اما وقتی پشت جبهه می‌آمدیم و در درس شرکت می‌کردیم؛ حتی درس تفسیر آیت‌الله جوادی آملی که بهتر از آن برایمان قابل تصور نبود، اما باز هم آن احساس رانداشتیم، انگار وظیفه‌مان این نبود که سر درس باشیم؛ دوباره مأموریت می‌گرفتیم و روانه جبهه می‌شدیم.

 رفیقی داشتم به نام آقای غفاری، مکبر نماز جمعه اراک بود، هنوز هم هست. خیلی مرد متدین و خوش‌برخوردی است، آن موقع جوان خیلی پر شوری بود

 ایشان صبحگاه را خیلی طولانی اجرا می‌کرد، تعقیبات نماز صبح، زیارت عاشورا و ......

 یک روز به آقای غفاری گفتم: آقای غفاری یک کار دیگر بکن.

 گفت: چکار کنم؟

گفتم: وقتی صبحگاه را اجرا میکنی یک لطفی کن بعد از اجرای صبحگاه دعای جوشن کبیر را هم بخوان که رزمنده‌ها حسابی فیض ببرند./995/ت302/ن

ارسال نظرات