فرار از پادگان

به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب«فرار از پادگان» تدوین شده از سوی معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، دربردارنده سیزده موضوع از خاطرات تبلیغی در محیطهای نظامی است.
با توجه به اهمیت آشنایی مبلغان دینی با اوضاع محیطهای نظامی و چگونگی برخورد با اتفاقات روزمره در آن فضای خاص، خبرگزاری رسا اقدام به انتشار بخشی از محتوای این کتاب کرده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
یک روز در دفتر کارم در عقیدتی سیاسی پدافند هوایی اهواز بودم و به کارهای روزمره اداری خود سر و سامان میدادم که صدای در اتاقم نگاه مرا به طرف در برگرداند، آجودان وارد شد و گفت: حاج آقا، سرباز جدید عقیدتی آمده، میخواهید او را ببینید؟
من عادتم این بود که هر سربازی که از بدنه فرماندهی جذب میشد را قبل از هر چیز با مأموریتهای عقیدتی سیاسی و اهمیت و جایگاه سربازی در این نهاد حساس آشنا میکردم و با حدود یک ساعت گفتوگوی دوستانه و البته همراه با جواب دادن به سؤالات آن سرباز از تذکرات بعدی در طی خدمت تقریباً دو ساله بی نیاز میشدم و با این کار به امور فرهنگی و مذهبی و برگزاری جلسات تأثیرگذار با فرماندهی و نیروهای شاغل در ع.ص توفیق بیشتری پیدا میکردم.
البته یک سری مسائل جزئی هم به وجود میآمد که با درایت معاون نظامی معمولاً حل و فصل میشد و در مواقع ضروری برای دخالت بنده، ورود من بسیار تعیین کننده و مؤثر واقع میشد و به جرأت میتوانم بگویم که ما در رابطه با مسائل مربوط به سربازان هیچ مشکلی نداشتیم و بیشتر سربازان ما مورد عنایت و محبت فرماندهی و مردم بودند و سیل تشکر و رضایتمندی به سوی ما گسیل میشد.
فرماندهی گاهی اشاره میکرد که سربازان ع.س گذشته وضعیت مطلوب و همسو با مأموریتهای عقیدتی نداشتند. خلاصه، من به آجودان گفتم به آن سرباز اجازه ورود بدهد، سرباز وارد شد، پوتین خود را از پا درآورد و من با اشاره به دست به او گفتم که روی صندلی نزدیک من بنشیند، ناگفته نماند که من اصلاً به احترام نظامی گذاشتن سربازان و پرسنل برای خود اهمیت نمیدادم، میگذاشتند یا نه، برایم مهم نبود؛ اما احترام عرفی و رعایت سلسله مراتب برایم بسیار مهم بود و اجازه نمیدادم کسی آن را زیر سؤال ببرد.
پس از احوالپرسی فهمیدم که اسمش محمد طاهری و اهل تهران است؛ چهرهای معصومانه و با وقار داشت، شروع کردم از او سؤال کردن که چه مهارتی دارد و چرا ع.س را برای خدمت انتخاب کرده و وضع خانوادگیاش چطوره و اینکه چقدر با مأموریتهای ع.س آشناست و خلاصه از همه چیز گفتم و شنیدم، در نهایت با توجه به اینکه این سرباز رانندگی بلد بود و گواهینامه داشت و ما کمبود راننده داشتیم و با توجه به اطلاعاتی که از او گرفتم، تصمیم گرفتم که او را به سربازان دیگر ع.س معرفی کنم و راننده ماشین خودم باشد.
او بعد از یک هفته رسماً راننده من شد و در مأموریتهای زیادی همراه من بود، چندین بار رازداریاش را امتحان کردم، خوب از آب درآمد.
بعدها توس ماشین به من گفت که مادری با مریضی سخت به نام صرع دارد و او تنها پسر خانواده است و قبل از خدمت، کمک کار مادرش بود.
روزها و ماهها گذشت و این سرباز بدون هیچ مشکلی به خدمت خود ادامه میداد و انصافاً من هم خیلی با او مهربان و گرم گرفتم و او را چون برادر در دل دوست میداشتم و البته او هم نشان داد، اهل کار و خدمت است، تا اینکه روزی اتفاق عجیبی افتاد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.
یک روز من برای رایزنی با حوزه علمیه اهواز و همچنین شرکت در درس خارج حضرت آیتالله موسوی جزایری که نماینده ولی فقیه در استان خوزستان بودند، از گروه به همراه این سرباز خارج شدم و راهی شهر و حوزه علمیه شدم.
در راه مثل همیشه، با راننده خود صحبتهای مختلفی میکردم، بعداً فهمیدم سربازان از اینکه مسؤولی در حین رانندگی با آنان حرف میزند، خوشحال میشوند و احساس میکنند، به قول خودشان آنها را آدم حساب میکند، در هر صورت او مرا به حوزه رساند و به او گفتم یک ساعت بعد، دنبالم بیاید، او هم چشم گفت و رفت.
بعد از یک ساعت من از حوزه بیرون آمدم و منتظر او شدم تا برسد، حدود نیم ساعتی دیر آمد، سوار ماشین شدم و به طرف گروه پدافند حرکت کردیم، فاصله گروه تا حوزه علمیه در خلوتی خیابانها 10 الی 15 دقیقه بود.
در مسیر من نگاهی به چهره سرباز انداختم، اندوه عمیقی در چهره او احساس کردم، فوری سؤال کردم، آقای طاهری چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه برای مادرت اتفاقی افتاده؟ گفت: نه حاج آقا یک اتفاقی افتاده؛ اما نه برای مادرم، بلکه برای خودم.
من با تعجب پرسیدم، چه اتفاقی؟ بگو. گفت: من بیشتر از نیم ساعته که از گروه برای آوردن شما بیرون آمدم؛ ولی متأسفانه با ماشین تصادف کردم، کلی خسارت دیده، گفتم خوب مقصر کی بود؟ گفت: متأسفانه من، گفتم خوب چقدر خسارت دیده؟! گفت زیاد نیست، گفتم خوب، خدا را شکر این که ناراحتی ندارد، خودت خوبی؟ صدمه ندیدی؟ گفت: نه خدا را شکر مشکلی از این لحاظ ندارم، اما حاج آقا یگان 5 روز اضافه خدمت برایم در نظر میگیرد و بدتر از آن خسارت ماشین را باید بدهم؛ چون مقصر خودمم، من هم وضع خوبی از لحاظ مادی ندارم، نمیدانم چه کار کنم؟
گفتم نگران نباش، اضافه خدمت را در هر صورت باید کشید پنج روز هم چیزی نیست؛ اما خسارت ماشین را من صحبت میکنم که از تو نگیرند، نگران نباش حتی برای اضافه خدمتت هم قول میدهم با فرماندهی صحبت کنم که در صورت امکان تو را ببخشند، حالا ناراحت نباش و از آن لبخندهای تهرونی برای ما بزن و گاز ماشین را فشار بده که وقت نماز است و دیرم شد.
او سرعت ماشین را زیاد کرد و ما کمی بعد از اذان ظهر وارد یگان شدیم، مرا مستقیم به طرف مسجد گروه برد و من بلافاصله وارد مسجد شدم و نماز جماعت ظهر را شروع کردم.
نماز اول تمام شد که دیدم معاون نظامی به طرفم آمد و آهسته گفت: حاج آقا، شما به سرباز طاهری چیزی گفتید؟ گفتم یعنی چه؟ مگر چی شده؟ گفت: این بچه ساکش را برداشته و میخواسته از یگان فرار کند. من با تعجب گفتم: چی، محمد طاهری میخواسته فرار کنه؟ گفت: بله حاج آقا، ظاهراً هر چی بوده در ارتباط با شما بوده.
گفتم: یعنی چه؟ من نمیفهمم، او از دست من میخواسته فرار کنه، خیلی عجیب است. حالا کجاست؟ جناب سروان گفت: دژبانی او را گرفته و حالا در آسایشگاه سربازان ع.س است.
گفتم خوب اجازه بدهید نماز دوم را بخوانم، بعد بیشتر حرف میزنیم. من نماز جماعت عصر را خواندم و پرسنل برای صرف ناهار به طرف سالن غذاخوری حرکت کردند. جناب سروان دوباره پیش من آمد و این بار سؤال کرد: حاج آقا توی ماشین ظاهراً حرفهایی بین شما و طاهری رد و بدل شده، گفتم بله، او کمی دیر دنبالم آمد و من علتش را پرسیدم،گفت با ماشین تصادف کرده و کلی ماشین خسارت دیده و او از این بابت و عواقب آن نگران بود. من به او دلداری دادم و قول کمک به او دادم.
معاون نظامی گفت که اینطور، گفتم چطور؟ گفت: حاج آقا او به شما دروغ گفته و از ترس اینکه مبادا شما اصل قضیه را بعداً متوجه شوید، خجالت کشیده و از ترس اینکه مبادا شما اصل قضیه را بعداً متوجه شود، خجالت کشیده و از مواجهه با شما شرم دارد.
گفتم پس اصل جریان چیه؟ جناب سروان گفت: او وقتی میخواست ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورد، بی احتیاطی کرده و محکم به دیوار بغلی برخورد میکند و عقب ماشین خسارت میبیند؛ ولی او وانمود کرده که تصادف بیرون یگان اتفاق افتاده است. حالا هم با گریه میگوید من به حاج آقا دروغ گفتم، من از مهربانی او میخواستم سوء استفاده کنم، من لیاقت ع.س و سربازی را ندارم، من نمیتوانم توی چشمهای حاج آقا نگاه کنم، دیگر نمیتوانم خدمت کنم و از این حرفها، حالا شما چه دستوری میدهید؟
گفتم: این چه کاری است، فعلاً یک هفتهای راننده ما نباشد، شما هم به عنوان معاون نظامی به خاطر اقدام به فرار، او را هرگونه که صلاح میدانید، تنبیه کنید.
آن سرباز بعد از یک هفته، دوباره راننده من شد. روز اول بعد از آن یک هفته، وقتی سوار ماشین شدم، با صدای آهستهای سلام کرد و سرش را به پایین انداخت. من چند ساعتی صحبت خاصی با او نکردم، احساس کردم اینطوری بهتره! بعد کم کم باب گفتوگو باز شد و من بدون اینکه وارد جزئیات موضوع بشوم، فقط گفتم: ای کاش، راستش را میگفتی! و موضوع بحث را عوض کردم.
حدود شش ماهی گذشت، یک روز صبح، معاون نظامی وارد اتاقم شد و نامهای نشانم داد که حاکی از امریه انتقال سرباز محمد طاهری به تهران بر اساس درخواست والدین او و موافقت سلسله مراتب بود.
من اولش کمی ناراحت شدم، نمیدانم چرا، شاید هم به خاطر این بود که این سرباز بعد از آن اتفاق خیلی عوض شده بود؛ ولی وقتی به یاد بیماری مادرش افتادم، خوشحال شدم که او میتوانست بیشتر به مادرش کمک کند. به معاون نظامی گفتم که با او صحبت کنند و آماده رفتن شود.
ساعتی نگذشت که دیدم آجودان (دفتر دار) در زد و خبر درخواست ملاقات محمد طاهری با بنده را به اطلاعم رساند. سرباز طاهری با چشمانی پر از اشک وارد اتاق شد، فهمیدم از خبر انتقالش به تهران خوشحال نشده است. گفتم: خوب آقا محمد، از این به بعد میتوانی در شهرت باشی و هم به کشورت خدمت کنی و هم به مادرت.
او با حالت بغض آلودی گفت: حاج آقا من قبل از این که وارد عقیدتی سیاسی بشوم، نماز نمیخواندم، آمدم اینجا نمازخوان شدم، وقتی به مرخصی میرفتم دخترهای خاله و عمویم وقتی به خانهمان میآمدند، با آنها دست میدادم و همدیگر را میبوسیدیم؛ ولی از وقتی نمازخوان شدم و فهمیدم که آنها نامحرم هستند، دیگر با آنها روبوسی نکردم و فقط دست دادم!
گفتم: آفرین پسر، ولی این دفعه که رفتی، دست هم به آنها نده؛ چون حرام است، فقط سلام کلامی و احوال پرسی کن. گفت: چشم حاج آقا و دوباره گفت: حاج آقا من نمیخواهم تهران منتقل شوم، اینجا خیلی راحتم و مشکلی ندارم. گفتم: آقا جان! انگاری مادرت یادت رفته، عزیزم او به تو احتیاج دارد، باید بروی.
گفت: آخه من اینجا... برای من اینجا... من هر دفعه حرف او را قطع میکردم و او را برای رفتن تشویق میکردم، البته ناگفته نماند که من دلم دوست داشتم او پیش ما بماند و واقعاً هنوز خیلی چیزها لازم بود که یاد بگیرد؛ ولی وقتی اصرار معاون نظامی را دیدم، احساس کردم رفتن او به سلاح است.
خلاصه با هزار زحمت راضی شد آماده رفتن شود، روز آخر بعد از اینکه تمام وسایلش را جمع کرد و با دوستانش خداحافظی کرد، اجازه گرفت و برای خداحافظی پیش من آمد، تا من را دید، گریهاش گرفت، او را دلداری دادم و سفارشهای آخری که بیشتر در ذهن انسان میماند را به او کردم.
ناگهان دیدم او به سرعت دست مرا گرفت و بوسید با اینکه این کار در محیط نظامی معمول نبود، بعد در آغوش من آمد و مثل بچهای در آغوش پدر گریه شدیدی کرد، من هم بی اختیار گریه کردم و با زحمت راضی به رفتن شد. من در اتاقم ماندم و از پنجره مشرف به بیرون با نگاههایم او را بدرقه کردم. هر کجا باشد آرزوی توفیق و سربلندی برای او دارم.
21 رمضان المبارک 1430 ه.ق 20/6/88 ه.ش
شایان ذکر است، کتاب«فرار از پادگان» ، خاطرات تبلیغی«جواد حیادر» به همت معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم تهیه و تدوین شده است./997/پ201/ن