نجواهای زائران امام رضا(ع)/بخش نخست
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا در مشهد، از درب ورودی که داخل شد، وقتی چشمش به گنبد افتاد، ناخودآگاه اشک گونه هایش را خیس کرد؛ زیر لب زمزمه می کرد؛ انگار دل پردری داشت و به دنبال گوش شنوایی بود تا با او سخن بگوید و از او مدد جوید. قدم هایم را با او یکی کردم، کم کم به او نزدیک شدم و از او پرسیدم زائری یا مجاور؟ گفت مگر فرقی می کند؟ مهم این است که دلداده این صاحبخانه هستم و به امید روا شدن حاجتم مهمانش شده ام؛ بغض هنوز هم در گلویش بود. به آرامی به او گفتم راحت باش بگذار بغض گلویت بترکد که ناگهان سیلاب اشک همه صورتش را پرکرد و صدایش گویی صدای اعتراض به دردی بی درمان بود.
به آرامی از او پرسیدم چه شده است که این گونه در محضر میزبان رئوفی مثل امام رضا(ع) اشک می ریزی؟ از من پرسید مادر دارید؟ گفتم آری و خودم هم مادر هستم. دوباره از من پرسید بچه هایت را چقدر دوست داری؟ گفتم آن قدر که در تعداد کلمات و آفرینش اسباب نمی گنجد. با همان چشمان اشکبار به من گفت من هم به همان اندازه مادرم را دوست دارم. گفتم مادرتان بیمار است؟ گفت آری یکسالی است که در بستر بیماری است و حالا دیگر بدنش ضعیف شده است و توان مقابله با این بیماری سخت را ندارد؛ امروز من به خاطر دردها و ناله های مادرم اشک می ریزم و از طرفی هم می دانم که زمان جدایی و فراق از او کم کم نزدیک می شود و قرار است مادرم مسافر دیار ابدی بشود؛ هم دلم برای او می سوزد که این همه به دلیل این بیماری اذیت شد و از طرفی هم نگران تنهایی خودم هستم!
گفتم ازدواج نکردی؟ گفت تاکنون قسمت نشده است و من فرزند آخر خانواده هستم و خواهران و برادرانم همه ازدواج کرده اند و ساکن مشهد هستند و من در شهر دیگری غریب و تنها می شوم. پدرم هست، اما مادر، مادر، که دوباره گلویش را بغض گرفت و گفت: مادر همه کس من است.
نمی دانستم با او از تقدیر و قضا و قدر بگویم و یا به صبر و شکیبایی دعوتش کنم؛ به همین دلیل به آرامی به او گفتم برای درد دل به مکان درستی آمده ای، بدان که او التیام بخش زخم ها و دردهای بی درمان است و شفا بخش حیات دوباره برای آنانی که تصور می کنند به انتها رسیده اند!
همنوائی با ناله های زائران
روبروی پنجره ضریح نشسته بود؛ به ضریح خیره خیره بود، متوجه نشستن من در کنارش نشد، در دنیای خودش غوطه ور بود که با نگاهم او را متوجه خودم ساختم، چشمانش برق امید و حیات بود؛ اما انگار معمایی داشت که پاسخش را تا به آن زمان پیدا نکرده بود. با چشمانش به من خیره شد، از من پرسید جای نامناسبی نشسته ام، بلند شوم؟ گفتم نه، دیدم در خودت غوطه ور شدی و به پنجره ضریح خیره، کنجکاو شدم تا علت این گونه خیره شدنت را بدانم؟ با نگاه، سوال ذهنش را به من گفت: تو چه کاره ای که جویای حالات من شده ای؟ فضولی یا داروغه محل؟ به آرامی به چشمانش نگاه کردم و گفتم، خبرنگارم، در حال و هوای میلاد امام هشتم(ع) به حرم آمده ام تا این احوالات را منعکس کنم تا هم خودم جان تازه ای از این همه ارادت بگیرم و هم این که درس آموزی در محضر آقا داشته باشم و از سویی با دردها و ناله ها و نجواهای زائرانش همنوا شوم.
از دنیای خیالی اش خارج شده بود، حالا دیگر در همین دنیا زندگی می کرد. گفت زائر هستم و از کرمانشاه به مشهد آمده ام؛ اردویی و به صورت دانشجویی آمده ام اینجا؛ به یاد پدر و مادرم هم افتادم و به امید این که آنها هم بتوانند روزی در مقابل این ضریح بنشینند و با آقا صحبت کنند. غرق در مناجات شده بودم و از طرفی هم احساس گناه می کردم؟ گفتم چرا گناه؟ با نگاهش سعی کرد به درونم راه پیدا کند؛ مکثی کرد و سپس بدون هیچ ابایی گفت من هنوز جوان هستم و 22 سال عمرم است و امروز به مهمانی آقا آمده ام؛ اما پدر و مادرم هفتاد سال از عمرشان گذشته، ولی هنوز نتوانسته اند به حرم امام هشتم(ع) بیایند! انگار می دانست که سوالم چیست و از گفتن آن حیا و شرم دارم؟ به صورتم خیره شد و گفت، امکانات مالی برای آمدن فراهم نیست؛ پدرم کشاورز زمین گیر است و مادرم هم خانه دار است؛ این بار که قرار شد به مشهد بیایم، مادر و پدرم خیلی خوشحال بودند و از من خواستند که جای آنها را هم خالی کنم؛ اما خالی کردن جای آنها برایم آسان نیست و من امروز شرمنده خودم شدم که چرا زودتر از آنها به این سفر آمده ام و رعایت حق فرزندی را به جا نیاورده ام!
در دلش انقلابی برپا بود که حتی نمی توانست به زبان بیاورد؛ تنها چیزی که به ذهنم آمد و در آن لحظه به او گفتم، حالا که دلت شکسته است، به طور یقین در سفر بعدی پدر و مادرت هم به همراه تو خواهند بود. گفت من از امام رضا(ع) تنها خواسته ام همین است؛ امیدوارم که شرمنده پدر و مادرم نشود و به زودی مقدمات این سفر فراهم شود.
هق هق گریه کودک در فضای حرم
دوباره نگاهی به گنبد کردم و لحظه ای من هم دلم خواست که با امام رضا(ع) خلوتی داشته باشم؛ به دنبال کنجی برای نشستن و ابراز ارادت بودم که چشمم به کودکی هشت یا نه ساله افتاد؛ با دستان کوچکش رو به ضریح دعا می کرد، گونه هایش خیس خیس بود و صدای هق هق گریه اش هر عابری را به خود جلب می کرد. تکانه هایش قلبش مرا متعجب کرد! چه چیزی باعث شده بود که کودکی به این سن و سال این گونه با تضرع و زاری با امام رضا(ع) درددل کند؟ نمی خواستم خلوتش را به هم بزنم به همین دلیل آرام و آهسته به او نزدیک شدم، کمی به او نگاه کردم و با لبخندی مادرانه به او گفتم من هم دو تا دختر گل مثل شما دارم؛ دخترهای من هم وقتی برای زیارت به حرم می آیند، مثل شما دست های کوچکشان را بلند می کنند و با همان زبانه کودکانه با امام رضا(ع) صحبت می کنند. با دیدن شما من به یاد دخترهای خودم افتادم. اشک های گونه هایش را پاک کرد و سعی کرد زبان به صحبت باز کند؛ اما بغض گلویش را گرفته بود و انگار لال شده بود! کمی صبر کردم و پرسیدم مامانت کجاست؟ حالا که آرام تر شده بود، با انگشت رو به پنجره ضریح نگاه کرد و گفت مادرم با برادرم پشت پنجره هستند؛ برادرم را دخیل کرده اند! گفتم برادرت بیمار است؟ گفت، آری، پزشکان دیگر نمی توانند برای او کاری انجام دهند! ما از نیشابور برای شفای برادرم آمده ایم. با دلی اندوهگین و غمی که سعی می کردم در پشت نگاهم پنهان کنم به او گفتم، برادرت رو خیلی دوست داری؟ گفت آری، مادر و پدرم را هم خیلی دوست دارم؛ آنها برای خوب شدن برادرم همه کار کرده اند، مادرم طلاهاشو فروخته، پدرم ماشینشو، اما بازم برادرم بیماره، مادرم میگه شفای واقعی دست امام رضاست، حالا همگی مون آمدیم اینجا تا از امام رضا(ع) شفای برادرم را بخواهیم...! نمی دانستم چه بگویم، تنها چیزی که به ذهنم آمد، این بود که همان چیزی رو بگم که همیشه به بچه های خودم می گویم و آن این بود: «امام رضا(ع) رئوفه و دعای بچه ها رو حتما قبول می کنه...».
بن بست بیکاری یا ثروت توسل و توکل
دست هایش را گره زده بود و سرش را هم روی دو زانوی نشسته اش گذاشته بود؛ پسر جوانی بیست و چند ساله ای بود، سلام کردم، دستش را از روی زانویش برداشت، جواب سلامم را داد. هنوز با چشمانش از من سوال داشت که چی شده؟ گفتم خبرنگار هستم در این حال و هوای نجوا با توجه به ایام میلاد امام هشتم(ع) من هم می خواهم در این مسیر با شما باشم؛ گویی متوجه شد که سوالم چیست؛ خودش گفت، مجاورم، سربازی رفتم و لیسانس هستم، یکسال است که به دنبال کار هستم تا بتوانم به زندگی ام سرو سامانی بدهم، اما هنوز کار دلخواهم متناسب با رشته تحصیلی ام را پیدا نکرده ام؛ احساس می کنم عمرم را به هدر داده ام و تحصیلات نمی تواند به تنهایی چراغی برای آینده ام باشد، فکر می کنم هیچ راهی نیست و به همین دلیل شکایت به امام رضا(ع) آورده ام که من تا به حال فقط رو به سوی شما اهل بیت(ع) بودم و سعی ام این بوده است که در مسیر درست قدم بردارم؛ پس چرا حالا این طور به بن بست خورده ام؟ با همان حس کنجکاوانه به او گفتم، به نظر شما این موضوع بن بسته؟ گفت بیکاری بن بسته! نمی دانستم باید حرفش را تایید کنم یا تکذیب؛ اما برای ادامه گفت و گویمان به او گفتم، به نظر من ناتوانی بن بسته، ولی وقتی شما برای خواستن و طلب عافیت به زیارت امام رضا(ع) آمده اید، دیگر ناتوان نیستند و در اوج قدرت می باشید؛ چرا که به کسی ماورای طبیعی دل بسته اید و این امام رئوف را وابسته خودتان با حق تعالی کرده اید تا گره تان بازشود؛ پس این اعتقاد و عقیده همان نقطه قدرت شماست که سبب ترقی تان نیز خواهد شد و آنچه که امروز به عنوان بن بست از آن یاد می کنید، در واقع عرصه ای برای بزرگ شدن شماست تا در آینده قدر و ارزش های لحظه های نعمت را بهتر بدانید. با شنیدن این حرف ها، برق از چشمانش درخشید و انگار روزنه جدیدی به رویش باز شد. با گفتن این جمله از سوی او که نداشتن ها هم مسیر رشد و تعالی است، متوجه شدم که حرف هایم را متوجه شده است؛ از او خداحافظی کردم و در حالی که به گنبد امام رضا(ع) نگاه می کردم، لحظه ای به این شمس الشموس طوس غبطه خوردم که میزبان مهمانان رنگ به رنگ و با زبان ها و ملیت های مختلف است و گویی همه آنها زبان این امام رئوف را نیز می دانند که این گونه مشتاقانه با او از دردهایشان می گویند؛ آن هم از دردهای بی درمان و درمان دار و به راستی که او شفابخش دل ها و نیازها است.
/934/503/ر
فاطمه ترزفان