۰۷ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۹:۴۷
کد خبر: ۲۴۹۰۷۳

جغرافیای سیاسی جدید جهان

خبرگزاری رسا ـ جنگ عراق چشم انداز جغرافیای سیاسی جهان را از جنبه‌های زیادی تغییر داده است, برخی از این جنبه‌ها تا چند دهه‌ی بعد هم آشکار نخواهند شد. این جنگ قطعا روابط آمریکا با اروپا و خاورمیانه را دیگرگون کرده، اما آثار آن بسیار فراتر از این چیزها است.
جغرافياي سياسي

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، در وهله اول به نظر می‌رسد که اصطلاح جغرافیای سیاسی از یک حوزه دیگر و از اواخر قرن نوزدهم ابداع شده است. منظور من از جغرافیای سیاسی یا رقابت جغرافیای سیاسی تضاد میان قدرت‌های بزرگ و اشتیاق آن‌ها برای کنترل سرزمین‌ها، منابع و موقعیت‌های جغرافیایی مهم مثل لنگرگاه‌ها و بندرها، کانال‌ها، سیستم‌های رودخانه ای، ایستگاه‌ها، و سایر منابع ثروت و نفوذ است. اگر به گذشته بنگرید، در خواهید یافت که این گونه تضادها نیروی پیش برنده در جهان سیاست و مخصوصاً مناقشات جهانی در قرن‌های پیشین بوده است.

 

جغرافیای سیاسی به عنوان یک روش تحلیل از اواخر قرن نوزدهم تا بخش آغازین قرن بیستم بسیار رایج بوده است. آنچه امروز به عنوان روابط بین الملل در دانشگاه می‌خوانید، همان چیزی است که در گذشته تحت عنوان جغرافیای سیاسی مطالعه می‌شد.

 

در دوره‌ی جنگ سرد، جغرافیای سیاسی به عنوان یک روش خود آگاه تحلیل از بین رفت و بخشی از این پیشامد حاصل ایدئولوژی منفور هیتلری لبنسرام بود. اما، بخش دیگری از این رویداد به این دلیل اتفاق افتاد که میان تفکر جغرافیای سیاسی کلاسیک (که از جناح محافظه کار دانشگاه منتج شده بود) و روش تفکر مارکسیستی و لنینیستی ای که با جلوه‌های ایدئولوژیک عالمان جنگ سرد سر ناسازگاری داشتند، همپوشانی‌هایی ایجاد شد. بنابراین امروزه دیگر نمی‌بیند که این رشته به عنوان یک شکل تحلیل در دانشگاه‌های آمریکا تدریس شود.

 

جغرافیای سیاسی در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم ایدئولوژی و یک مجموعه ای خود آگاه از باورها بود که رهبران و نخبگان قدرت‌های بزرگ بر اساس آن عمل می‌کردند. این مبحث همچنین تفکر پنهان در پس امپریالیسم آن زمان و منطق کسب مستعمرات تازه با جغرافیاهای خاص هم محسوب می‌شد. حوادثی مثل حادثه فاشودا در سر حدات رود نیل که نزدیک بود جنگی همه جانبه میان جمهوری سوم فرانسه و بریتانیای اواخر عصر ویکتوریا به راه اندازد و در نهایت به جنگ جهانی اول انجامید از این روش تفکر سر بر آورد.

 

در زمان تدی روزولت جغرافیای سیاسی در ایالات متحده به روش مسلط تفکر تبدیل و باعث شد که روزولت و دار و دسته‌اش به صورت کاملاً آگاهانه تصمیم بگیرند که آمریکا را تبدیل به یک امپراتوری کنند. این یک پروژه کاملاً حساب شده و غیر اتفاقی بود. جنگ آمریکا و اسپانیا یک ابزار بین المللی بود که آمریکا به وسیله‌ی آن به یک امپراتوری تبدیل شد. جنگ آمریکا و اسپانیا و اشغال فیلیپین به سرعت با اشغال پاناما ادامه یافت و آشکارا با ایدئولوژی مبتنی بر جغرافیای سیاسی توجیه شد. به شما توصیه می‌کنم برای اینکه ببینید این فرایند تا چه حد آگاهانه انجام شده، اولین پیروزی بزرگ از زیمرمن را بخوانید. شباهت‌هایی که محتوای این کتاب با وضعیت کنونی دارد، شگفت انگیز است.

 

بعدها هیتلر، موسولینی و نظامیان ژاپنی از ایدئولوژی جغرافیای سیاسی برای تبیین و توجیه رفتارهای توسعه طلبانه ی خود استفاده کردند. آنچه باعث وقوع جنگ جهانی دوم شد، نه سیاست‌های داخلی ژاپن، ایتالیا و آلمان، که همین رفتار توسعه طلبانه ای بود که باعث تهدید منافع مبتنی بر جغرافیای سیاسی قدرت‌های بزرگ شده بود.

 

در دوره‌ی جنگ سرد این ایدئولوژی تا حدودی جای خود را به رقابت ایدئولوژیک داد. یعنی، ایدئولوژی مبتنی بر جغرافیای سیاسی دیگر نمی‌توانست توجیهات قابل قبولی (که در آن‌ها از اصطلاحات «دموکراسی» و «آزادی» به صورت گسترده استفاده می‌شد) برای مداخله در جهان سوم ارائه کنند.

 

اما درواقع، اگر تاریخ جنگ سرد را مطالعه کنید در گیری‌های آشکاری که در این دوره روی داد به صورت آگاهانه با جهت گیری‌های مبتنی بر جغرافیای سیاسی از منظر آمریکایی شکل گرفنتد. ایالات متحده باید خاورمیانه و نفت آن را کنترل می‌کرد. این اساس دکترین ترومن، آیزنهاور و کارتر را تشکیل می‌داد. آمریکا باید بخش‌هایی از افریقا را به خاطر ثروت معدنی و ذخائر مس، کبالت و پلاتین آن کنترل می‌کرد. به همین دلیل است که ایالات متحده از رژیم آپارتاید در افریقای جنوبی پشتیبانی می‌کرد. از نظر بیشتر مردم دلیل جنگ در کره و ویتنام هم منافع آمریکا در کنترل کشورهای حوزه‌ی اقیانوس آرام بود.

 

امروزه شاهد ظهور دوباره و بی شرمانه ایدئولوژی مبتنی بر جغرافیای سیاسی در میان کادرهای رهبری قدرت‌های بزرگ و در رأس آن‌ها آمریکا هستیم. در واقع، بهترین راه برای دیدن آنچه امروز در عراق و دیگر مناطق می‌گذرد این است که با منشور جغرافیای سیاسی به آن‌ها نگاه کنیم. رهبران آمریکا دوباره به پروژه‌های مهم مبتنی بر جغرافیای سیاسی خود روی آورده‌اند تا سلطه‌ی آمریکا بر مهم‌ترین حوزه‌های منابع و به تبع آن منابع قدرت و ثروت را فراهم کنند. یک انسجام ایدئولوژیک در همه‌ی کارهایی که آن‌ها می‌کنند، وجود دارد و به آن روش اندیشیدن مبتنی بر جغرافیای سیاسی می گویند.

 

احتمالاً تردیدهایی در مورد میزان آگاهانه بودن این فرایند مطرح می‌شود اما می‌توانید این روش اندیشیدن را در گفتمان آشکار بیشتر رهبران معاصر ببینید. دیک چنی و برخی نومحافظه کاران برجسته به طور خاص، و حتی دموکراتیک‌هایی مثل زبیگنیو برژینسکی به این زبان صحبت می‌کنند. آن‌ها آشکارا می گویند که آمریکا در یک درگیری برای حفظ قدرت خود در برابر سایر ابرقدرت‌های معارض وارد شده و باید برنده شود.

 

اکنون ممکن است بپرسید این ابرقدرت‌های معارض کدامند؟ از نظر ما، به نظر نمی‌رسد که چنین قدرت‌هایی وجود داشته باشند. اما اگر آنچه بسیاری از افرادی می‌نویسند یا می گویند را بخوانید و بشنوید، در خواهید یافت که آن‌ها عمیقاً نگران پدیدار شدن قدرت‌های بزرگ رقیب هستند؛ روسیه، چین، از برخی جنبه‌ها یک اتحاد اروپایی، ژاپن و حتی هند می‌توانند رقبای بالقوه باشند.

 

این جوهره‌ی دکترین وولفوویتس است که برای اولین بار در سند راهنمای برنامه ریزی دفاعی پنتاگون برای سال‌های 1999 -1994 معرفی شد و برای اولین بار در سال 1992 به مطبوعات درز کرد. این سند خواستار مداخله‌ی نظامی پیشگیرانه آمریکا برای بازداشتن و جلوگیری از بر آمدن یک رقیب هم قد و قواره می‌شود و اعلام می‌کند که آمریکا باید از هر ابزار لازم برای جلوگیری از چنین اتفاقی استفاده کند. در آن زمان این بیانیه با اعتراض و خشم از سوی متحدان آمریکا پاسخ داده شد و به همین دلیل رئیس جمهور بوش با بازنگری سند و تغییر لحن آن مسئله را خاتمه داد.

 

اما این دکترین در اسناد بنیادین دهه‌ی 1990 باقی ماند و به عنوان سیاست جهانی نظامی دولت بوش دوم به کار گرفته شد. این دکترین اکنون دیگر به عنوان اصل بنیادین سندی مورد استفاده قرار گرفته که آن را به نام راهبرد امنیت ملی ایالات متحده آمریکا (10) در سال 1992 می‌شناسند و متن کامل آن را می‌توان از وب سایت کاخ سفید دانلود کرد. این سند آشکارا اعلام می‌کند که هدف نهایی قدرت آمریکا این است که از بر آمدن قدرت‌های رقابت کننده‌ی بزرگ جلوگیری کند و ایالات متحده نه تنها از هر ابزار لازم، از جمله نیروی نظامی پیشگیرانه در زمان لازم، برای پیشگیری از این اتفاق استفاده خواهد کرد، بلکه این کار را از طریق سرمایه گذاری مالی سنگین در امور دفاعی خود به نحوی که برای رقبا ممکن نباشد انجام خواهد داد.

 

بدین ترتیب، دیگر مشخص است که جنگ در عراق در واقع ترسیم دوباره‌ی نقشه‌ی جغرافیای سیاسی اوراسیا به صورتی است که قدرت و سلطه‌ی آمریکا در این منطقه در مقابل سایر رقبای بالقوه قرار گیرد.

 

اکنون اجازه بدهید لحظاتی به دوره‌ی اندیشه کلاسیک مبتنی بر جغرافیای سیاسی در بخش اول قرن پیشین، و مخصوصاً دیدگاه‌های سر هالفورد مکیندر در بریتانیای کبیر بازگردیم. این دیدگاه بر آن است که اوراسیا مهم‌ترین بخش «سرزمین اصلی» جهان متمدن است و هر کس این سرزمین اصلی را کنترل کند، به دلیل تمرکز جمعیت، منابع و قدرت صنعتی موجود در این منطقه، خود به خود بقیه‌ی جهان را هم کنترل می‌کند. در اندیشه‌ی جغرافیای سیاسی کلاسیک، سیاست جهان اساساً تضادی برای کنترل سرزمین اصلی اوراسیاست. استراتژیست های اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دو راه برای بر آمدن سلطه‌ی جهانی متصور بودند. یکی از راه‌ها از طریق ظهور قدرت قاره ای (یا ترکیبی از قدرت‌های قاره ای) بود که اوراسیا را کنترل می‌کرد و بنابراین ارباب جهان بود. در جنگ جهانی دوم دقیقاً همین ترس از اروپا و روسیه تحت کنترل آلمان و چین و آسیای جنوب شرقی تحت سلطه‌ی ژاپن، و به تبع آن تبدیل آمریکا به یک قدرت حاشیه ای بود که رهبران آمریکا را تحریک به مداخله کرد. فرانکلین دی روزولت عمیقاً تحت تأثیر این شکل از تحلیل قرار داشت و همین نگاه راهبردی مبتنی بر جغرافیای سیاسی بود که باعث ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم شد.

 

رویکرد دیگر به سلطه‌ی جهانی در راهبردهای مبتنی بر جغرافیای سیاسی در اوایل قرن بیستم، کنترل «سرزمین‌های پیرامون» اوراسیا یعنی اروپای غربی، کشورهای اقیانوس آرام و خاورمیانه بود که بدین وسیله می‌شد از ظهور قدرتی در «سرزمین اصلی» جلوگیری کرد. بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا اعلام کرد که از این پس در همه‌ی سرزمین‌های پیرامونی اوراسیا حضور نظامی دائمی خواهد داشت. این همان چیزی است که ما آن را به نام راهبرد «مهار» می‌شناسیم. بر مبنای این نگاه بود که ناتو، برنامه‌ی مارشال، سیتو، سنتو، و اتحاد نظامی آمریکا با ژاپن و تایوان شکل گرفتند. در بیشتر دوره‌ی پس از جنگ جهانی دوم، تمرکز بر سرحدات شرقی و غربی ارواسیا - اروپا و شرق دوره بوده است.

 

به نظر من آنچه امروز روی می‌دهد این است که نخبگان آمریکا به این نتیجه رسیده‌اند که سرزمین‌های پیرامونی اروپایی و آسیای شرقی در اوراسیا کاملاً در دستان آمریکایی‌ها هستند، یا اهمیتی ندارند، یا هر دو. از نگاه آن‌ها مرکز جدید رقابت مبتنی بر جغرافیای سیاسی مرکز جنوبی اوراسیا متشکل از حوزه‌ی خلیج فارس که دارای دو سوم نفت جهان، دریای مازندران به عنوان آخرین شقه‌ی بزرگ از گوشت قربانی، و کشورهای آسیای میانه‌ی اطراف آن است. این مرکز جدید تنش‌ها و تضادهای جهانی است و دولت بوش مصمم است که آمریکا باید بر این منطقه بسیار مهم کنترل و سلطه داشته باشد.

 

تاکنون مناطق پیرامونی مورد مناقشه، پایگاه قدرت آمریکا بوده‌اند در حالی که منطقه‌ی جنوب مرکزی کمتر شاهد حضور نیروهای آمریکایی بوده است. البته از اواخر جنگ سرد صف بندی‌های اصلی نظامی ایالات متحده بر مبنای کاهش نیروها در شرق آسیا و اروپا و همین طور افزایش نیروها در منطقه‌ی جنوب مرکزی بوده است. پایگاه‌های آمریکا در اروپا در حال تعطیل شدن هستند در حالی که پایگاه‌های نظامی جدیدی در منطقه‌ی خلیج فارس و آسیای میانه تأسیس می‌شوند.

 

مهم است یادآوری کنم که این فرایندی است که از پیش از یازده سپتامبر آغاز شده است. یازده سپتامبر این فرایند را سرعت بخشید و به آن محبوبیت داد. اما، این استراتژیک‌های آمریکایی بودند که این رویداد را یک رویداد خجسته می‌دیدند. رئیس جمهور کلینتون روابط نظامی میان آمریکا و قزاقستان، ازبکستان، گرجستان و آذربایجان را ایجاد کرد و ظرفیت مداخله‌ی آمریکا در خلیج فارس و دریای مازندران را ایجاد کرد پیروزی آمریکا در عراق پیروزی وولفوویتس و رامسفلد نبود، بلکه کارهای کلینتون بود که این پیروزی را ممکن کرد.

 

هدف جنگ علیه عراق این بود که یک موقعیت مسلط برای آمریکا در منطقه‌ی خلیج فارس ایجاد شود و سکوی پرشی برای فتوحات و قدرت نمایی های بعدی در منطقه بسازد. هدف تا چین، روسیه، اروپا و همین طور سوریه و ایران و حتی فراتر از آن‌ها ادامه پیدا می‌کرد. این بخشی از یک فرایند بزرگ تر قدرت نمایی سلطه‌ی آمریکا در مرکز جنوبی اوراسیا در سرزمین اصلی این ابر قاره است.

 

اما چرا اختصاصاً منطقه خلیج فارس و دریای مازندران و چرا حالا؟ این تا حدودی به دلیل وجود بحش اعظم نفت باقیمانده - حدود 70 درصد از منابع نفتی شناخته شده - در این منطقه است. باید به نفت نه فقط به عنوان منبع سوخت- هر چند این جنبه بسیار مهم است- بلکه به عنوان منبع قدرت نگریست. از نظر استراتژیست های آمریکایی هر کس که نفت خلیج فارس را کنترل می‌کند، اقتصاد جهان را کنترل می‌کند و به تبع آن افسار همه‌ی قدرت‌های رقیب را در دست دارد.

 

در سپتامبر 1990 دیک چنی که بعدها وزیر دفاع آمریکا شد به کمیته‌ی خدمات نظامی سنا گفت که اگر صدام بتواند میدان‌های نفتی عربستان سعودی و کویت را تصرف کند یقه‌ی اقتصاد آمریکا و جهان را خواهد گرفت. او شهادت داد که به همین دلیل است که آمریکا باید نیروهایش را گسیل کند و نیروهای صدام را عقب براند. در آگوست گذشته او از همین زبان برای سخنرانی برای کهنه سربازان جنگ‌های خارجی استفاده کرد. من فکر می‌کنم در ذهن او کاملاً مشخص است که آمریکا باید بتواند با کنترل این منطقه یقه جهان را بگیرد. در نگاه دولت این مسئله به اندازه حفظ برتری آمریکا به لحاظ تکنولوژی‌های نظامی مهم است.

 

انتظار می‌رود که چین تا 10 سال آینده برای حفظ رشد اقتصادی خود کاملاً وابسته به نفت منطقه‌ی خلیج فارس و دریای مازندران باشد. اروپا، ژاپن و کره‌ی جنوبی هم تقریباً همین وضعیت را خواهند داشت. کنترل شیر نفت می‌تواند یک تصویر کاریکاتوری باشد اما این تصویری است که از زمان پایان جنگ سرد محرک سیاست آمریکا بوده و در دولت بوش چنی حتی برجستگی بیشتری پیدا کرده است.

 

این منطقه همچنین تنها منطقه ای از جهان است که در آن منافع قدرت‌های بزرگ متعارف با هم برخورد می‌کنند. در منطقه‌ی به شدت مورد مناقشه‌ی دریای مازندران، روسیه یک قدرت در حال توسعه است، چین یک قدرت در حال توسعه است و آمریکا یک قدرت در حال توسعه است. هیچ جای دیگری در جهان وضعیت این منطقه را ندارد. آن‌ها آگاهانه و فعالانه با هم کشمکش می‌کنند. دولت بوش مصمم است که بر این منطقه تسلط پیدا کند و این دو رقیب بالقوه را تحت انقیاد خود در آورد تا نتوانند یک جبهه‌ی مشترک علیه آمریکا ایجاد کنند.

 

این صف بندی دوباره راهبرد مبتنی بر جغرافیای سیاسی ایالات متحده با شکست اتحاد شوروی در جنگ سرد ممکن شد.

 

اکنون نتیجه گیری در مورد این مسئله بسیار زود است اما می‌شود چیزهایی گفت. اول، عراق تنها آغاز حرکت آمریکا در این منطقه است و ما شاهد ادامه‌ی این وضعیت و قدرت نمایی ایالات متحده در این منطقه خواهیم بود. این کار باعث ایجاد مقاومت و شکل گیری اپوزیسیون خود آگاه علیه آمریکا خواهد شد و در ترکیب با تضادهایی که مدت‌ها پیش از درگیری آمریکا در منطقه وجود داشته‌اند، قرار خواهد گرفت. برای مثال، تنش میان ارمنستان و آذربایجان و درگیری میان گرجستان و آبخازیا که تاریخ طولانی ای دارد با وابستگی آمریکا به خطوط لوله‌ی از طریق قفقاز بر امنیت آمریکا تأثیر خواهند گذاشت. در همه‌ی این مناقشات، امکان مداخله‌ی مستقیم یا غیر مستقیم، یا آشکار و نهان آمریکا و سایر قدرت‌های معارض وجود خواهد داشت. من فکر می‌کنم که ما در آغاز یک جنگ سرد جدید در جنوب مرکزی اوراسیا هستیم که به دلیل اینکه در هیچ جای دیگر جهان روسیه و چین درگیر حمایت از گروه‌ها و رژیم‌های مخالف آمریکا نیستند، در آن امکان بحران و جنگ افروزی زیاد است. حتی در اوج جنگ سرد هیچ چیز قابل مقایسه با این وضعیت نبود. نیروهای آمریکایی تا مدت زیادی در آنجا خواهند بود و خطر درگیری‌های خشونت بار و امکان بالقوه‌ی آلام بزرگ انسانی وجود خواهد داشت. بنابراین به نظر می‌رسد که آمریکا و جنبش بین المللی صلح با هم خیلی کار خواهند داشت!/998/د101/ب6

 

منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی

ارسال نظرات