از موج آر پی جی تا مژده شهادت
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، روحانی شهید حجت الاسلام سیدمسیح الله محمودی فرزند سیدعلی دوازدهم آذر ماه 1346 در شهرستان کلور خلخال به دنیا آمد، ابتدایی و راهنمایی را در همین شهر خواند و سال 1361 بعد از سوم راهنمایی به حوزه علمیه خلخال رفت و بعد از مدتی راهی مدرسه دینی مروی تهران شد.
از بسیج کلور به جبهه اعزام شد و در نهایت بیست و دوم اسفند 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید و بعد از مدتی جاویدالاثر بودن در سال 1374 پیکر مبارکش به وطن بازگشت.
قرآن
پنج ساله بود که او را به مکتب خانه مرحوم استاد محمودی بردم، گاهی در خانه صدایش را می شنیدم که قرآن می خواند.
تابستان سالی که پنجم ابتدایی را می خواند، شنیدیم به پیرمردی که فرزندی نداشت برای جمع آوری علوفه و حمل شان به کوه های «پلنگا » کمک کرده است، به پیرزن همسایه سر می زد و برایش خرید می رفت.
دوچرخه سواری
مسیح را از بچگی می شناختم؛ یک بار که تازه دوچرخه خریده بود با هم مسابقه دادیم، مسیح روی زین دوچرخه نشست و من کنارش دویدم، از من به سرعت رد شد و در مسیر ناهمواری چرخ جلوی دوچرخه درآمد و خودش کله معلق افتاد زمین، دوچرخه را انداختم روی کولم و به باغمان بردیم.
با کلنگ، تایر را کمی به شکل قبلی اش درآورد، باز سوار شد و رکاب زد، دیگر آرام تر دویدم، پایین باغ رودخانه ای بود، لب آب چاله هایی می کندیم و چاله که پر آب می شد تویش شنا می کردیم.
برای رسیدن به چاله ها مسابقه می دادیم، بین راه پیراهنش را درمی آورد و تا می رسیدیم، می پریدیم داخل آب، سیب و گردوهای باغمان هم از دست ما در امان نبودند و هر وقت دلمان می خواست می چیدیم، سه ماه تابستان گوسفندها را می بردیم کوه و غروب برمی گرداندیم، هر سال تا سوم و چهارم مهر کارمان همین بود.
در مسیر راهپیمایی
زمان انقلاب سیزده ساله بودم که معلم مان «کارنگ» سر کلاس گفت: بروید کوچه و بگویید جاوید شاه، آمدیم بیرون و شعار دادیم: جاوید شاه... جاوید شاه... وسط راه سیدمحمد اکبری و غفار محمودی ما را دیدند و سیدمحمد گفت: این چه شعاریه می دهید؟
از صف بیرون آمدیم و خودمان را جا کردیم داخل صفی که از روبرو می آمد، سیدمحمد شعار داد: مرگ بر شاه، ما هم جواب دادیم: مرگ بر شاه...
دسته شاه پرستها هم جاوید شاه گفتند، با مسیح رفتیم پشت بام یکی از خانه ها و روی سرشان خاکروبه ریختیم، با این کار انگار به لانه زنبور چوب زده باشیم، شاه پرستها خودشان را به بام رساندند، ریختند سر ما دو نفر و تا می خوردیم ما را کتک زدند، بعدها فهمیدیم کارنگ ساواکی بوده!
برای آن که زهرمان را به شاه پرستها ریخته باشیم با مسیح روباهی را گرفتیم و کشتیم، در مسیر راهپیمایی از درختی آویزانش کردیم و روی صورتش هم عکس شاه را زدیم، آن ها به روباه که رسیدند زود زدیم به چاک و هر وقت تنها گیرشان می آوردیم به شاه فحش می دادیم و بِر و بِر تو چشم هایشان زل می زدیم.
موج آر پی جی
آذر ماه 1360 خودمان را به تبریز و دشت آزادگان رساندیم، هوایی آرام و صاف با نیروهایی در دشت، یک دفعه طوفان شد و در شیارها پناه گرفتیم، اتوبوسها که از منطقه بیرون رفتند طوفان هم خوابید.
صبح ها سیدمسیح با بلندگوی دستی ما را بیدار می کرد، اذان می گفت و نماز می خواندیم، سر کمربندبازی با بچه های شهرستان گرمی سیدمسیح از قبل چندشلوار از روی هم پوشید تا کمربندها سیاه و کبودش نکند، بار اول در میدان تیر، بعدِ شلیک با آرپی جی، موج، چند متر آن طرف ترش انداخت، مسیح بلند شد و پا به فرار گذاشت، گفتم: خوبه دیگر، صدام اگر تو را ببیند می خندد.
مژده شهادت
به تشییع جنازه شهدا می رفت، شنیده ام در تشییع جنازه یکی از شهیدان به دوستانش گفته بوده به زودی جنازه مرا همین طوری روی شانه هایتان می برید.
یکی از دوستانش می گفت: مسیح همیشه مرا یاد ابوذر غفاری می اندازد، چون همه دارایی اش آن قدر هست که می تواند هر جا خواست با خودش ببرد.
انتظار
در دورانی که منتظر پیکر سیدمسیح بودیم هر وقت اسم شهدا را می گفتند گوش می خواباندم و می گفتم: خدایا کاش اسم مسیح هم بین شان باشد، مرداد ماه 1369 که آزاده ها برگشتند سراغ چند نفر از آن ها رفتیم. اشک ریختم و به یکی از آن ها گفتم: شما آمدی پس مسیح من کجاست؟
گریه های طولانی جوابم بود، می گفتند جسمش لابلای نیزارهای هورالعظیم مانده است، بالاخره سال 1374 نشانه هایش توسط گروه تفحص پیدا شد، با شنیدن خبر، خدا را شکر کردیم./1330/ت303/ی