در باب جمعه و مخلفات
روزهای جمعه نماز ظهر نداریم. نماز صبح که خواندیم قرار شد جواد بیاید دنبالم برای نماز جمعه. قانون نانوشتهای است که روحانی مستقر در یک شهر یا حتی روستا که باید در نماز جمعه آنجا حاضر باشد. حوالی هشت صبح خوابیدم و یک ربع به دوازده بیدار شدم. یک آمد دنبالم و رفتیم به مسجد جامع زیدآباد. شهری که در آن هستم.
بالاجبار همان ردیفهای وسط نشستیم. درست توی نافِ چشمهای امام جمعه. اواسط خطبه یک بود و نمیدانم از کجا بحث را به ناخنگرفتن کشاند. باورم نمیشد. درباره تفاوت ناخنگرفتن زنان و مردان صحبت میکرد. که زنها ناخنشان را اشکال ندارد بلند کنند و خوب هم هست ولی مردان کوتاه کنند. با حرکات سر و چشم و تُن صدا سعی در تأکید و تشویق و تحذیر داشت.
در ادامه حاشیهای هم به بحث شیرین مانیکور زد و با تفصیلی درباره خاراندن؛ خطبه یک را تمام کرد. خطبه دو را هم با ترجمه قسمتهایی از سوره کهف شروع کرد و از کمبود اعتماد به نفس حتی ترجمه آیات را هم به آقای فلانی و بیساری منتسب میکرد که آنها هم این نکته را گفتهاند. چشمهاش مضطرب و دستهاش لرزان بود.
امام جمعه پیرمرد شصت هفتاد سالهای است با ریشی سراسر سپید؛ سبیلی تراشیده و سری طاس. بعد از نماز سلام و علیکی کردیم و جواد رساندم خانه. توی مسیر برگشت مجبور بودم به روضه قتلگاهی که از ضبط ماشینش پخش میشد گوش کنم و اشکی بریزم. بعد از آن بحثهای نماز جمعه حوصله شنیدن روضه و گریهی بعدش را نداشتم. توفیق اجباری. جلویِ خانه پیاده شدم و کلید را توی قفل چرخاندم. دستم زخم بود و تعادل روی بالانس کلید و قفل نداشتم. کلید توی قفل شکست.
فکر کردم چه قازوراتی خوردم که به این دومینوی مصیبت گرفتار شدهام. زنگ زدم جواد که برگردد. با جواد کوبیدیم به در. با پیچ گوشیِ توی ماشینش به قفل وٙر رفتیم. با لگد و مشت و چوب به جان در افتادیم. توفیری نداشت. بخاطر لپتاب و به توصیه صابر در را دو قفله کرده بودم. زنگ زد به رفیق کلیدسازش که بیاید. من؟ تکیه به در دادم که یکهو عقب رفتم و عمامه از سرم افتاد و به زحمت خودم را کنترل کردم نخورم زمین. در باز شد. بی هیچ دلیل عقلی. من میخندیدم و جواد بغض کرد.
اسم امامهایی که توی ذهنش میآمد را چندبار گفت و همه چیز را به روضهای که توی ماشین شنیده بودیم ربط داد. پیشانیام را بوسید و قربان صدقه خودم و جدم رفت. سوار ماشینش نشده بود که گفت بعد افطار با کلیدساز میآید برای تعویض قفل و درآوردن کلید. لباس را درنیاورده نشستم روی زمین بی هیچ دلیلی شروع کردم به گریه کردن. روزهای جمعه نماز ظهر نداریم. روزهای جمعه همهش غروب جمعه است.
سید احمد بطحایی
/۱۳۲۳/د۱۰۲/ج۱