"مسابقه دو" همراه با عملیات انتحاری در عراق
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا | سید محیط حسینی کوهساری
عملیات انتحاری در عراق
اربعین دو سال قبل، چون پدرم تصمیم گرفت در پیاده روی اربعین شرکت کند و باید حتما یک نفر او را همراهی میکرد من ویزا نداشتم و چند روز بیشتر به اربعین نمانده بود برای تسریع در ویزا گرفتن به تهران، سفارت عراق رفتم هر چند صف آنجا هم طولانی بود، ولی چون زمان برای من خیلی کم بود چارهای نبود و به هر زحمتی بود به درب ورودی سفارت رسیدیم و مدارک تحویل دادیم گفتند برای دو روز دیگه ویزا آماده میشود.
من رفتم به جوانی که داخل سفارت بود گفتم یک صحبت خصوصی دارم و رفتم گوشهای گفتم پدرم با هواپیما فردا راهی نجف است من حتما باید فردا ویزا دستم باشد تا پسفردا نجف با هم شروع به پیاده روی کنیم و تا من نروم او نمیتواند برود؛ بلافاصله گفت فردا اول وقت بیا ویزا آماده است.
همسفرهایی خاص
فردا صبح که ویزا را گرفتم بیرون سفارت به دو نفر بهطور اتفاقی بر خوردم که میخواستند راهی کربلا بشوند و همسفر میخواستند.
یکی که سنش از من بیشتر بود، اما یک مقدار از نظر عقلی ناقص بود و دومی هم نوجوانی هفده ساله که بیماری سختی را پشت سر گذاشته بود و البته هنوز هم کمی بیمار بود. با خودم گفتم حتما رزق همسفری حداقل تا نجف با این دو عزیز هست.
به ترمینال جنوب رفتیم و خانواده این نوجوان هم آمده بودند سفارش این فرزندشان را به من کردند من به شوخی گفتم یکی باید مراقب من باشد. در نهایت شب بلیط برای چذابه گرفتیم، چون مرز مهران شلوغ بود و باید زودتر به نجف میرسیدیم.
فردا ظهر بود که به مرز چذابه رسیدیم، خیلی خلوت بود و از مرز رد شدیم و سوار یک ون عراقی شدیم به مقصد نجف.
راننده عراقی بسیار باحال بود و خوش صحبت، غروب شده بود که به شوخی گفتم برای شام جای خوبی نگه دار. گفت اتفاقا یک امامزاده در مسیرمان هست، هم خیلی زیباست و هم شام و پذیرایی خوبی دارند. ما هم گفتیم خیلی هم خوب میشود چون به زیارت امامزاده هم میرویم.
ساعتی از شب گذشته بود که به امامزاده رسیدیم البته جایی که ماشین پارک شده بود تقریبا صد متر با امامزاده فاصله داشت، پیاده که شدیم هم برای شوخی و هم این که چند ساعت داخل ماشین بودیم و پاهایمان گرفته بود به این نوجوان همراهمان گفتم اگر مایلید تا خود امامزاده مسابقه دو بدهیم، هر کسی زودتر به درب ورودی امامزاده رسید برنده باشد.
با تمام سرعتی که داشتیم این مسیر را دویدیم و، چون جاده خاکی هم بود با هر قدم ما کلی خاک به هوا بر میخواست و در زمان بسیار کم، به درب ورودی امامزاده رسیدیم، اما سه مأمور مسلح آماده شلیک رو به روی خودمان مشاهده کردیم و به محض دیدن اسلحهها این نوجوان روی زمین خوابید و دستش را بالای سرش گذاشت من هم نیم خیز شدم و دستم بالای سر و چند لحظه به هم نگاه میکردیم و هر لحظه منتظر شلیک بودیم تا این که صدای یک افسر مافوق آمد که دست نگه دارید. آرام آمد جلو؛ من گفتم نحن ایرانی!
گفت پاسپورت و ما هم پاسپورت نشان دادیم و گفت بلند بشوید. و بعد پرسید برای چه با این سرعت تا این جا آمدید؟ نیروهای امنیتی امامزاده گمان بردند شما نیروهای انتحاری داعش هستید و خدا خیلی شما را میخواست که شلیک نکردند.
ما هم با حالت نیمه گریان گفتیم بهخدا دویدن ما فقط برای مسابقه بود. رفتیم از تک تک این نیروهای نظامی عراقی معذرت خواهی کردیم و حتی یکی از نیروها حالش بد شده بود و با خودش میگفت اگر شلیک میکردم چه میشد؟ و بسیار ناراحت بود و هر چه تلاش کردیم عذر ما را نپذیرفت.
امامزاده زیارت کردیم و برگشتیم داخل ون، اما تا خود نجف حرفی نزدیم و سراپا سکوت بودیم. گفتم اگر این نوجوان اتفاقی برایش میافتاد جواب پدر و مادرش چه میدادم؟ خدا عمری دوباره به ما داد؛ یا نه، ارباب واسطه شد تا به سلامت به پیاده روی اربعین مان برسیم./918/ی704/س