جهتیابی تبلیغی
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا، سیدحسین اکبرپور
اردوهای جهادی، یکی از هزاران هزار راهی است که مهیا است برای جهاد اکبر و ساختن خود. «جهادی» است نه به خاطر اینکه خانهای ساخته میشود یا کسی با سواد میشود- که البته آن هم هست- بلکه در اصل به این خاطر که بستری است برای مبارزه با هوای نفسها و راحتیهای بیهوده و انسان سوز.
با یکی از گروههایی که اعضای آن از فرهیختگان جامعه هستند، به راه افتادیم. مقصد روستاهای دور افتادهای در قلههای رشته کوه زاگرس که پای اتومبیل توان رسیدن به آنجاها را ندارد.
نزدیک اذان ظهر به روستا رسیدیم. من به همراه دو نفر از طلابی که سالهای ابتدایی طلبگیشان بود، عدهای از دانشجویان را همراهی میکردیم.
ساعت حول و حوش دوازده بود که رسیدیم به روستا. هیچ کجا را نمیشناختیم. هوا هم گرم بود.
خانههای ده اصلا شباهتی به ساختمان آجری و نسبتا مرتب بهداری که در ورودی ده ساخته شده بود نداشتند. همه خانهها یک شکل و فقیرانه و از تکههای سنگ و شاخههای درخت ساخته شده بود. سرویس بهداشتی نداشتند و آب را از رودخانه مجاور میآوردند. روستا جوان زیادی نداشت و اکثر جمعیت آن یا نوجوان بودند یا سالخورده. جوانترها از روستا رفته بودند.
"اعتماد مردم" گنجی که باید آن را پاس داشت
شخصی را هم که بتوان از او راهنمایی گرفت نمیدیدیم جز عدهای از بچههای کم سن و سال که برخی هایشان از روستای قبلی پا به پای ما راه افتاده بودند و برخی هم در محوطه کوچک ورودی روستا مشغول بازی بودند. ما را که دیدند دست از بازی کشیدند.
رویارویی بچهها با آدمهای جدید آن هم با لباس روحانیت برایشان جذاب بود، به طرفمان آمدند و دوست داشتند که با هم دست بدهیم. از دور دو سه نفر از بزرگترها را دیدم که متوجه ما شده بودند. صدایمان به هم نمیرسید. از همان جا دستی برایشان تکان دادم و به نشانه ادب، دست بر سینه گذاشتم.
در همان محوطه ابتدای روستا توقف کردیم. باید از جایی شروع میکردیم.
حسین یکی از دانشجوهای هم گروه گفت: حاج آقا! اینجا خونههاش کمه. جمعیت زیادی نداره. چه کار کنیم؟ بعد از کمی سکوت گفت: حاج آقا! اذان ظهر شده، میخواهید نماز بخونیم؟
چه پیشنهاد خوبی! گفتم چقدر خوب که اولین برخورد و اولین عمل ما در این روستا، نماز جماعت باشد.
مجید که این را شنید، سریع جهتیابی کرد و گفت: حاج آقا! قبله این طرفیه؛ و وقتی با نگاه پرسشگر ما روبهرو شد، ادامه داد: حاج آقا! این از برکات آموزشهای سربازیه!
همه فهمیدیم که مجید سربازی هم رفته!
در یک چشم بر هم زدن حصیر را پهن کرد و گفت: حاج آقا بسم الله.
ملکوتیترین انسانهای ده دورمان جمع شدند؛ نوجوانان ده دوازده ساله! بهشان توضیح دادیم که سجده بر سنگ هم صحیح است. بزرگترها از پنجرههای خانههایشان نگاه میکردند. بعضیهایشان هم سعی میکردند نزدیک و نزدیکتر شوند. شاید از بس که ندیده بودند برایشان غریب بود. شاید هم کسی نبوده تا به آنها یاد بدهد. بچهها هم احتمالا در مدرسه و از معلمشان آموخته بودند. مدرسهای که همه شش پایه اول را در یک کلاس جمع کرده بودند!
حصیر که پهن شد، برای همه جا نبود، به رفقا گفتم که خودتان روی زمین بنشینید تا دیگران جا شوند و برایشان خاطره خوشی باشد. بعد از نماز ظهر، از حرص و ولع برخی نوجوانان برای قرائت آیه «ان الله و ملائکته ...» و نیز قرائت دعای سلامتی امام زمان(عج) حدس میزدم این نوجوانان در عمر هر چند کوتاهشان فرصت زیادی نداشتهاند تا برخی آموختههای اجتماعی_دینیشان را انجام بدهند و چقدر وجود یک عالم دینی از جنس خود اهالی که مردم را دور هم جمع کرده و اجتماع دینی صحیحی شکل بدهد، میتوانست این خلأ را جبران کند.
خلاصه آنها میداندار شده بودند و ما هم همراهی شان میکردیم و چه دلچسب و لذتبخش بود برای همه ما.
کمی بعد، بزرگترها هم آمدند؛ به نظرم رسید که نمیدانند باید چه کار کنند. سلام و روبوسی کردیم. دعوت کردم که در نماز دوم به ما ملحق شوند.
احساس کردم که جا خورده اند. شاید انتظار نداشتند که ما همان جا و زیر سقف آسمان مستقر شویم. شاید تصور میکردند ما جزو مسئولین هستیم! و شاید تصور میکردند که در مقابل ما باید ساکت و مودب و خبردار بایستند!
بعدا که با هم همکلام شدیم، میگفتند که از شهر خیلیها اینجا آمده اند، به خصوص موقع انتخابات! و بعدش هم رفته اند و مشکلات ما هم همچنان باقی است. ولی وقتی دیدند که ما هم مثل خودشان روی زمین نشستیم و مشغول گپ زدن با آنها شدیم باورشان شد که میشود با این قشر هم صحبت کرد!
کم کم اهالی دیگر هم آمدند. ساعتها آنها گفتند و ما فقط شنیدیم، عصر کم کم آماده بازگشت به روستای محل اسکان شدیم. اهالی مهربان، ما را مشایعت کردند.
در طول راه بازگشت، به کم کاریها در حوزه فرهنگ فکر میکردم؛ کم کاری خودم؟ کم کاری مسئولان؟ شاید هم کم کاری مردم خود روستا که دنبال یادگیری نرفتهاند.../918/ی702/س