فاجعه ۲۵ اسفند ۶۶ حلبچه به روایت «آقای کاف میم»
اما یکی از مواردی که موجب رسوایی رزیم بعث در جریان این اتفاق و توجه جهان به بمباران شیمیایی حلبچه شد، حضور عکاسان ایرانی در این شهر و انعکاس تصاویر آنان از جنایت صدام حسین بود.
حسن کمالیان از جمله مستندسازان و عکاسانی بوده است که در سالهای دفاع مقدس در جبههها حضور داشته و آن روزها را برای تاریخ ثبت کرده است. کمالیان از ابتدای انقلاب با عضویت در واحد سمعی بصری حزب جمهوری اسلامی عکاسی را شروع میکند. یکی از فعالیتهای او در سال ۵۸ رفتن به روستاهای دور و نزدیک استان خراسان و پخش فیلم برای مردم بوده است. کمالیان از سال ۵۹ عضو واحد تبلیغات سپاه شده و بهعنوان عکاس، فیلمبردار و بیسیمچی به مناطق جنگی اعزام میشود. او در سالهای جنگ چند مستند و مجموعه تلویزیونی در مورد وقایع مرتبط با دفاع مقدس ساخته است.
در سالهای بعد از دفاع مقدس نیز او به فعالیتهایش در قالب تلهتئاتر، مستند و فیلم کوتاه و بلند در مجموعههایی چون سپاه، صداوسیما و روایت فتح ادامه میدهد. از جمله افتخارات او کسب دیپلم افتخار بهترین کارگردانی فیلم نیمه بلند برای فیلم «یلدای نرگس» در دهمین جشنواره فیلم دفاع مقدس است.
«آقای کاف میم» عنوان کتاب خاطرات شفاهی حسن کمالیان است که مدتی پیش و به همت انتشارات راهیار منتشر شد. او در بخشهایی از این کتاب، خاطرات حضورش در حلبچه بعد از بمباران شیمیایی را بیان کرده است که در ادامه قسمتهایی از آن را در سالگرد این فاجعه میخوانید:
«رفتیم سمت ساختمان شبکه یک، دوربین و تجهیزات را تحویل گرفتیم و سمت حلبچه راه افتادیم. از مسیر پیرانشهر سمت حلبچه حرکت کردیم. آن قدر سربالاییها و گردنههای ناهموار داشت که وقتی به منطقه رسیدیم، صفحه کلاج ماشین صاف شده بود.
در مسیر حلبچه به روستایی رسیدیم. آن قدر وحوش و دامهای اهلی این روستا تلف شده بود که شمردنی نبود. یک تریلی آن اطراف بود که مردم سوارش شده بودند تا سمت منطقه «زُور» فرار کنند، ولی جنازههایشان روی هم تلنبار شده بود. قبل از اینکه وارد منطقه شویم، فکر میکردیم با جنگ شهری روبهرو هستیم که تعدادی نیروی نظامی کشته شدهاند، ولی وقتی عمق فاجعه را از نزدیک دیدیم، تصوراتمان کلاً به هم ریخت.
حلبچه قرنطینه بود و به کسی اجازه نمیدادند وارد این شهر شود. قرارگاه بچههای لشکر 5نصر روی تپههای منطقه زُور بود که چند کیلومتری با حلبچه فاصله داشت. ما هم شب را داخل قرارگاه مستقر شدیم. هاشم جلالی، مسئول تبلیغات لشکر را در قرارگاه دیدم.
با مجوزی که داشتیم، روز بعد با راهنمایی جلالی سمت حلبچه راه افتادیم. او توصیه کرد سمت مناطقی که آلوده است، نرویم. ماسک شیمیایی هم همراهمان بود.
چشممان که به جنازههای مردم بیگناه افتاد، مسخ شدیم و مثل آدمهای گیجومنگ فقط راه میرفتیم. حتی دستمان به دوربین هم نمیرفت. حلبچه، سالن نمایش کوچکی داشت. دَر سالن را که باز کردیم، مردمی را دیدیم که حین تماشای فیلم خفه شده بودند. در همان اطراف، داخل خانهای شدیم، در حال و هوای مجلس عروسی بود. ماشین تویوتای کریسیدای سُرمهای جلوی در خانه بود. داماد پشت فرمان جان داده بود. شناسنامهاش هم دستش بود عروس سوار ماشین تویوتا بود، یک پایش را از ماشین بیرون گذاشته بود و در همان حالت فوت کرده بود. آن قدر مواد شیمیایی روی ماشین دیده میشد که مثل گچ سفید شده بود؛ مثل اینکه روی ماشین، پودر لباسشویی بپاشند. جمعیت زیادی از مردم به زیرزمین خانههایشان پناه برده بودند، غافل از اینکه موادشیمیایی تهنشین می شود و به بالا نمیرود و در زیرزمین خفه میشوند... حلبچه پر بود از این صحنههای وحشتناک...
دیگر طاقتمان تمام شده بود و گوشهای نشستیم، بیست دقیقهای فقط گریه کردیم. آنقدر روز اول شوک به ما وارد شد که بالکُل فراموش کردیم اینجا برای فیلمبرداری آمدهایم.
روز دوم، تازه دوزاریمان افتاد که ما برای چه کاری اینجا هستیم. عرفانیان در فیلمبرادری کمکم میکرد. زارع هم عکس میگرفت... اولین تصویر را از جنازه بچهای گرفتم که هنوز شیشه شیر گوشه دهنش بود. شیشه شیرش را برداشتم و گوشهای گذاشتم. ناخودآگاه دستم را به یکی از چشمهایم زدم. چشمم سوزش عجیبی پیدا کرد. هرچه شستم افاقهای نکرد و مشکل چشمم برطرف نشد.
... ده روز برای فیلمبرداری در حلبچه بودیم. روزها از ساعت ده صبح تا سه بعد از ظهر برای تصویربرداری میرفتیم، چون برای فیلمبرداری به نور کافی نیاز داشتیم. از طرف دیگر، زیاد اجازه نمیدادند در شهر بمانیم. مسیرمان تا قرارگاه هم طولانی بود و سریع برمیگشتیم. بعد هم چند روز به اردوگاه آوارگان کُرد، پایین کوههای منطقه زُور در داخل خاک ایران رفتیم. با چند نفر از کُردهایی که به ایران پناه آورده بودند، مصاحبه کردیم.
وقتی اتفاقات حلبچه را دیدم، احساس کردم میشود از وضعیت حلبچه مستندی ساخت؛ طوری که تصاویرمان فقط آرشیوی نباشد. برای همین از موقعیت فرهنگی و اجتماعی حلبچه اطلاعاتی جمع آوری کردم.
حلبچه، از توابع منطقه زُور عراق بود. زور در کُردی به معنای گل است. به این نتیجه نتیجه رسیدم که می شود با توجه به این معنی کار را جلو برد. از کودکانی که در اردوگاه بودند، تصویر گرفتم. با یکی از شاعران کرد در کمپ پناهندگان حلبچه در خاک ایران مصاحبه مفصلی کردم. ترانهای کردی را جلوی دوربین خواند. مفهوم اصلیاش این بود که صدام با ظلم و ستمی که در حق مردم حلبچه کرد، منطقهای پر از گل را از ریشه کَند و از بین برد.
مشکل اصلی ما در حلبچه، کمبود امکانات بود و برای همین خیلی از صحنهها را از دست دادیم. حلقه فیلم دوربین قیمت زیادی داشت و سپاه مشهد، فاکتور خریدش را قبول نمیکرد. برای فیلمبرداری در حلبچه، بیست حلقه فیلم ده دقیقهای را از واحد تلویزیونی سپاه تهران گرفتیم. از هر ده دقیقه، حدود سه دقیقه بدرد بخور نبود و در مونتاژ و تدوین حذف میشد. کارمان وقتی سخت میشد که می خواستیم با کسی مصاحبه بگیریم که جلوی دوربین استرس داشت. چند بار مجبور بودیم مصاحبه را ضبط کنیم تا مصاحبه خوبی از آب دربیاید. ما هم از درون حرص میخوردیم که فیلم دوربین الان تمام میشود.
... بیشتر از هر فیلم دیگری برای تدوین فیلمهای حلبچه وقت گذاشتم... در مدت تدوین این مستند، برای هر پلانش اشک ریختم تا نهایتاً در ۴۵ روز کارش تمام شد... سعیمان این بود که کمتر از نریشن استفاده کنیم و بیشتر کارمان بر تصاویری که از حلبچه گرفتیم متمرکز باشد.
نامش را «تصویر واقعه» گذاشتم. مدت فیلم ابتدا ۱۱۰ دقیقه بود.... وقتی خیالم راحت شد که تصویر واقعه در مخاطب تأثیر میگذارد، فیلم را به تلویزیون دادم پخش کند. مسئولان شبکه یک، اداواطوار روشنفکری درآوردند و گفتند: «فیلم صحنههای تلخی داره و نمیشه پخش کنیم.» مجبور شدیم دوباره فیلم را تدوین کنیم. نسخه جدید، ۴۵ دقیقه شد و شبکه سحر پخش کرد./998/