خانه نه، قوطی کبریت
به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، خسته و بیحوصله جلو میآید و میگوید: بابا، بیا با هم بازی کنیم، نگاهم را از روی کیبورد بالا میآورم و به صورت معصوم و چشمان پر از خواهشش میدوزم (به خودم میگویم: عمراً اگر بگذارد یادداشت را تکمیل کنی، خب البته، تقصیری هم ندارد، این قرنطینه همه را بیحوصله کرده است.)
بی حرف پیش، میپذیرم. از خوشحالی جیغ میکشد و بالا و پایین میپرد. مادرش اعتراض میکند که «هیس! همسایه اذیت میشه دخترم.» [مستحضر هستید که، دیوارهای خانههای آپارتمانی خیلی نازک است؛ به راحتی صدا از آنها رد میشود، شبیه به ماسکهای معمولی که ویروس کرونا از آن ها رد میشود.]
لپ تاپ را روی عسلی مبل گذاشته و با دخترم به اتاق میرویم. میگوید: بابا توپ بازی کنیم؟ کلمه توپ بازی را با سرعتی آهسته بر زبانم تکرار میکنم که برای اندیشیدن چارهای، فرصت خریده باشم. چارهای که هم دخترم را به توپبازی برساند و هم همسایه طبقه پایین را اذیت نکرده باشیم. به ذهنم میرسد، سبدی از آشپزخانه بیاورم و با کمی فاصله توپ ها را به درون آن بیندازیم.
دخترم اول از ایده شاید خلاقانهام استقبال میکند اما دو سه باری که تقلب میکند و باز هم موفق نمیشود تا توپ را به درون سبد بیاندازد، دبه کرده و میکشد زیر میز مذاکره که نه بابا این بازی خوب نیست، بیا بپر بپر کنیم. این بار اما صریح میگویم: نه بابا جون همسایه طبقه پایین اذیت میشه.
ذوق در چهرهاش میخشکد. غمگین میگوید: ای بابا! کاش ما همسایه نداشتیم. میگویم: نه بابایی همسایههامون که خیلی مهربونن؟ یادت رفته برای تولدت برات هدیه خریدن؟ با لحنی مملو از پشمانی میگوید: خب آخه من چه بازی بکنم که همسایهها اذیت نشن؟
میگویم: بیا عروسکهات رو کنار هم بچینیم، اتل متل توتوله بازی کنیم. زمان زیادی نمیگذرد که این بازی هم در نظرش رنگ میبازد. میز تحریر کوچکم را از کنار قفسه کتابخانه برمیدارم، بصورت شیبدار در دست گرفته و میگویم: بیا اون سبد رو بگیر زیر این میز، من توپها رو روی میز قل میدم شما با سبد بگیرشون. این ایده هم خیلی دوام نمیآورد. بیتوجه به اذیت شدن همسایه طبقه پایین، میگوید: بابا یه بازی بکنیم که توش بدو بدو داشته باشه.
به یادش میآورم که بدو بدو همسایه را اذیت میکند. میگوید: خب پس قایم موشک بازی کنیم. میگویم: باشه، فقط بدو بدو نداریم. من چشم میذارم شما برو قایم شو. اما مگر در یک آپارتمان 80-90 متری چقدر جا برای قایم شدن هست؟ چندباری که هر کداممان به نوبت، سوراخ و سمبههای خانه را میکاویم به این نتیجه میرسیم که عمر این ایده هم به سر آمده است. میگویم: بیا نقاشی بکشیم (میدانم عاشق نقاشی کشیدن است) بی معطلی جواب میدهد: خیلی نقاشی کشیدم دفترم دیگه جا نداره. گوشیتو میدی بازی... قاطعانه میگویم: نه دخترم گوشی بازی خوب نیست. هنوز حرفم تمام نشده، صورتش درهم میشود.
به ناچار، چار دست و پا میشوم و میگویم: بیا اسب سواری! آخ جونی میگوید و با زحمت روی کمرم سوار میشود. او این بازی را خیلی دوست دارد اما من نه! راستش را بخواهید احساس میکنم نقش اسب برای زانوهایم خوب نیست. ده پانزده دوری که خانه را بالا و پایین میکنم؛ مرا به این اطمینان میرساند که انسان بودن خیلی بهتر از اسب بودن است؛ اما میدانم تا ایده جذاب تری نداشته باشم بیخیال اسب سواری نمیشود. در لابلای فایلهای خلاقیتم به دنبال ایدهای میگردم که، همسرم نجاتم میدهد؛
- حوصله ام سر رفته، بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
+ کجا بریم تو این مریضی؟
- با ماشین بریم طوری نمیشه که
+ حوصلهات سر رفته خب تلوزیون ببین
- هیچی نداره
+ فیلم ببین، کتاب بخون، چه میدونم اسم فامیل بازی کن، خیاطی کن...
- ده روزه دارم همین کارها رو انجام میدم، خسته شدم، میخوام برم بیرون، رنگ آسمون داره یادم میره. تازه یکم هم خرید دارم
+ واقعا چرا ما بلد نیستیم توی خونه تفریح کنیم؟
- خونه نه قوطی کبریت
دخترم هم که خوب بلد است وسط دعوا نرخ تعیین کند و از آب گل آلود ماهی بگیرد، میگوید: مامان راست میگه بابا، پاشو بریم بیرون برای منم یه دفتر نقاشی بخر.
من که کاملا خلع سلاح شده ام میگویم: باشه فقط به شرطی که از ماشین پیاده نشید، خودم میرم هرچی خواستید میخرم!
همسرم میگوید: نمیشه که! خودم باید باشم.
میگویم: آخه مریضی! حرفم را قطع میکند: ماسک و دستکش میپوشیم، بعدش هم که اومدیم دستهامون رو با آب و صابون میشوریم.
در حالی که به سمت جالباسی پشت درب اتاق میروم، میگویم: ای خدا بگم چیکار نکنه اونی رو که خونههای حیاط دار رو از مردم گرفت و به جاش این آپارتمانها را به ملت غالب کرد. اگه خونه حیاط داشت نه این بچه حوصلهاش سر میرفت و نه شما دلت برای رنگ آسمون تنگ میشد.
صدای همسرم را میشنوم که از اتاق آن طرف هال میگوید: به جای این حرفا پاشو آماده شو.
حسین رحیمی، طلبه سطح عالی حوزه علمیه قم