روایت هایی واقعی و مستند از زندگی یک طلبه در تیلیغ
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، مؤسسه انتشارات نشر معارف وابسته به نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها کتاب سی و ده نوشته سید احمد بطحایی را منتشر کرده است.
« وَ واعَدْنا مُوسي ثَلاثينَ لَيْلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ ميقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعينَ لَيْلَةً»
و وعده دادیم موسی زا سی شبانروز مر آمدن طور را، و فرستادن کتاب مسطور را، و تمام کردیم به ده شبانروز دیگر، از مدت، تمام شد به چهل شبانروز مدت آن مواعدت.
وقتی شیخ (ابوالحسن خرقانی) در صومعه نشسته بود با چهل دوریش و هفت روز طعامی نیافته بودند. یکی بر در صومعه آمد با خرواری آرد و گوسپندی؛ گفت: «این صوفیان را آوردهام» چون شیخ بشنوید، گفت: «از شما هر که نسبت به تصوف درست میتواند کرد. بستاند. من باری زهره ندارم که لاف تصوف زنم.» همه دم درکشیدند تا مرد آن آرد و آن گوسپند بازگردانید.
ساختار کتاب
سی و ده چهل روایت داستانی از یک روحانی در محیط تبلیغی خود است. سی روایت در شهر انار استان کرمان و ده روایت از روستایی ییلاقی در ورامین. یکی در جنوب و دیگری در بالای کشور. اولی در ماه رمضان و آن دیگر ده روز اول محرم.
سید احمد بطحایی به عنوان نویسنده؛ راوی تمام داستان هاست و به عبارتی داستان حول محور چالش های ذهنی و عینی او با خود، مردم و محیط پیرامونش؛ میباشد. روایت هایی واقعی و مستند از زندگی یک طلبه و حضور او در فرهنگی متفاوت. یکی فرهنگ گرم و کویری جنوب کشور. با ساختاری نرم و ساکت. و دیگری در روستایی نزدیک به پایتخت و بالطبع با فرهنگی متمدن تر و ساختارمند. لیک هر کدام در انتهای تفاوت با یکدیگر هستند.
نویسنده در این اثر تلاش می کند با قلمی صمیمی احساسات خود را در مواقع گوناگون با خواننده در میان نهد همین صمیمیت سبب خواندنی شدن اثر او شده به گونه ای که مخاطب می تواند با کتاب که در واقع روزنوشته های مولف است به راحتی ارتباط برقرار کند.
برشی از کتاب
خواجا به مثابه کوفه
به علی میگویم: حالا این مسجد خواجا دقیقاً کجاست؟ میگوید: حاجیآقا! شما یه ماه رفتین، اون وقت از من میپرسین؟ خودم میبرمتون.
نیم ساعت بعد مغرب، زنگ میزند و میآید سراغم. هنوز مسیر رسیدن به مسجد، حاکی و سنگلاخی است. میگویم: مگه اینجا روحانی نداره؟ میگوید: مردم اینجا باغ پسته و خانه عالم ندارند؛ بهزور خودشان را اداره میکنند و نمیتوانند کسی را دعوت کنند.
انار شهر عجیبی است، مردمش مانند سنت سیستم ارباب، رعیتی پیشتر، یا ثروتمندند و یا فقیر، طبقه متوسطش، برخلاف شهرهای بزرگ کم است و نادر و معیارشان در فقر و غنا، پسته است. یا باغ پسته داری و اوضاعت خوب است یا نداری. نه کشاورزی دیگری در این بیآبی و خاک شور کویری جواب میدهد و نه دامداری و باغداری.
جلوی در مسجد که میرسد، میگویم: تو برو من خودم میروم. میگوید: پس برای اموات هم دعا کن.
از هفته پیش که عمهاش از دنیا رفته، دیگر نه میخندد و شوخی میکند به بین حرفهایم تکه و پارازیت میاندازد. میگویم: اولاً دعای من از سقف مسجدم رد نمیشه و ثانیاً، زندهها محتاج ترن، ولی چشم!
درش را رنگ قهوهای زدهاند. از حوض کاشیکاری شدهاش میگذرم. هیچ فرقی نکرده، مثل ده سال پیش خشک است و خالی. طاقهای ضربیاش فرسودهتر شده. دیوار خشتیاش را انگار با یکلایه گچ و خاک پوشاندهاند. مسجد خالی است. تنها خادم مسجد که زنی حدود شصتساله است، میکروفون را تنظیم میکند. بهش میگفتند: خانمبزرگ. تقریباً تمام اهالی مسجد محرم بود. یا عمه و خاله خودشان بودند یا پدر و مادرشان. همه اهالی مسجد از یک طایفه و با هم بزرگ شده بودند. همه فامیل و پسرعمو و پسردایی. خانمهاشان هم لابد به همین ترتیب. مسجد رقتن برایشان یک حرکت فامیلی و دید و بازدید بود. لابد با خدا. مثل یک مهمان و دورهمی اوجش هم ماه رمضان بود و محرم. وقتی هم بالای منبر میرفتم، خانمها از پشت پرده یا صدای رسا و آقایان چشم دز چشم من و در گوشی پچپچکنان، مشغول صحبت میشدند. هر چه صلوات خرج میکردم و در محاسن گوش دادن به حرفهایم میگفتم توفیری نداشت.
دست میکشم به دیوار مسجد. انگار هزار سال پیش بوده. از نیامدنشان استفاده میکنم و موبایلم را از جیب قبا درآورده و از محراب و وضوخانه و جامهریاش عکس میگیرم. تکان نخورده. نمیدانم به دلیل شکلهای رواقهاست یا محراب و دیوارش که یاد مسجد کوفه میافتم.