عکسی که جای سنگ قبر را گرفت
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، آمنه خانم چادر رنگىاش را سر كرد و زنبيل به دست سمت بازار مىرفت كه آقاى محمدجانى سر راهش قرار گرفت اينپا آنپا مىكرد براى رفتن سر اصل مطلب، از حال اصغرآقا پرسيد و يكىيكى از بچهها سراغ گرفت تا رسيد به محمد.
- ازش خبر دارى؟
آمنه خانم چادرش را زير بغل جمع كرد و جواب داد: چندروز پيش زنگ زد. مىخواست برهِ خط. ديگه خبر ندارم.
آقاى محمدجانى خبرهايى داشت انگار، آمنه دسته زنبيل را محكم توى دستهايش فشار داد و راه رفته را برگشت خانه.
پس بالاخره وقتش رسيده بود، چادر را از سرش درآورد و همانجا روى طناب حياط رها كرد، چقدر كار ريخته بود روى سرش. اول از همه بايد دو ركعت نماز مىخواند، سخت بود سرپا ايستادن، ولى خواسته محمدش بود كه وقتى خبر شهادتش را شنيد، دو ركعت نماز شكر بخواند، داشت با خودش مرور مىكرد آقاى محمدجانى دقيقاً چه گفت؛ والفجر هشت، فاو، رودخانۀ اروند.
محمد هيجده سالهاش چه سفارشها كه نكرده بود. شب اول قبر، كِى مىشود براى شهيد؟ بايد از حاج آقاى مسجد مىپرسيد. محمد گفته بود حضرت زهرا با آنكه معصوم بود، مىترسيد از تنهايى شب اول قبر و از امام على خواسته بود تنهايش نگذارد و قرآن بخواند بالاى سر قبرش.
بايد امشب قرآن مىخواند. از امشب، تا كِى؟ ياد روضه حضرت زهرا افتاد كه محمد برايش مىخواند. حضرت زهرا را مادر خطاب مىكرد و گفته بود توى مراسم ختمش مصيبت مادر بخوانند؛ بايد يادش مىماند به روضهخوان سفارش كند.
صداىِ در آمد، اصغرآقا همينكه وارد اتاق شد و چشمش افتاد به آمنه خانم، پرسيد: گريه كردى؟! حالا چطور بايد به او مىگفت. اصغرآقا كارش را راحت كرد.
- وقتى مىرفت، مىدونستيم يا شهيد مىشه يا اسير و يا زخمى. مگه نمىدونستيم؟ از همه بهتر نصيبش شد.
اينطور گفت، ولى بغضِ هردو بالاخره پاره شد. آنقدر قابل پيشبينى بود شهادت محمد كه صدبار قبلش گريههايشان را كرده بودند؛ از همان روز كه آمنه خانم دست محمد را گرفته و برده بود تكيه براى عزادارى، يك وجب بچه نبود كه دستش را گرفته باشد؛ مردى بود براى خودش. آمنه خانم همانجا نذر كرد كه اگر محمدش از جبهه سالم برگردد، گوسفند نذر تكيه كند. محمدش اما لبخند مىزد رو به صاحب تكيه كه حاجت دل او را بدهند، نه نذر مادر. آمنه هم خنديد آن روز، ولى ته دلش لرزيد. از همان روز بود كه خودش را آماده كرد؛ يا اصلاً از همان اولِ اول؛ همان روزهايى كه محمد صبح تا شب گريه مىكرد تا پدرش اجازه بدهد برود جبهه. اصغرآقا قبول نمىكرد؛ نمىتوانست اجازه بدهد. چند سالش بود مگر اين بچه؟
دل آمنه خانم به رحم آمده بود از اشكهاى پسرش.
استكان چاى را داد دست اصغرآقا و نشست رو به رويش.
ما چند تا بچه داريم شكر خدا. همه اينها براى تو، محمد براى من. بگذار برود. دل اين بچه آنجاست.
اصغرآقا چاى را كمكم خورد و با خودش يكى - دوتا كرد؛ محمد تا نظر پدر را فهميد، مثل فشنگ از خانه زد بيرون. مادر پشت سرش ذكر «فَاللّهُ خَيرٌ حَافِظاً» را خواند. بعد به دلش افتاد كه: محمدم مىشود سرباز آقا.
ياد مرحوم كافى افتاد. شيرخواره بود محمد كه او آمده بودند بابل. آمنه خانم و اصغرآقا هم مثل خيلىهاى ديگر رفته بودند براى شنيدن نفسِ حق ايشان. آن روز گفته بودند چطور مىشود.
آدم يكى از بچههايش را سرباز آقا كند. آمنه همان وقت اين حرف نشسته بود به دلش. محمد توى بغلش داشت شير مىخورد. محكم او را به سينهاش فشار داد و توى دلش خواست تا اين پسر سرباز امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف شود.
دبيرستان محمد كه تمام شد و رفت براى ثبتنام حوزه، نورى توى دل آمنه خانم روشن شد كه خدا جواب دلش را داده، محمد رفت پيش آقاى فاضل، استادش، كه همه مىشناختندش توى بابل؛ تا اجازه بگيرد براى جبهه. آقاى فاضل گفته بودند كه جبهه برود، ديگر نمىتواند درس بخواند و اختيار با خودش است. محمد دلدل كرد، ولى آخر تصميمش را گرفت؛ براى درس خواندن هميشه وقت هست؛ براى مكه رفتن هم حتى؛ پدر و مادر ثبتنام كرده بودند و محمد هم اصرار اصرار كه من هم مىآيم. آخر سر هم رفت از شوهر خواهرش پول قرض گرفت و اسم نوشت.
آمنه خانم همانطور كه لباسهاى سياه را از بقچه در مىآورد، ياد نوبت مكه محمد افتاد كه آخر هم قسمتش نشد؛ بلكه برادرش به نيابت او برود. آمنه خانم از خرجى خانه، به عنوان خمس پول مىگذاشت كنار و مىبرد مىداد حاج آقاى مسجد، تا مالشان پاك شود.
محمد اصلاً به خود او رفته بود. آن همه دختر داشت، اين پسر مىنشست پاى حرف دلش.
از جبهه كه برمىگشت، هردفعه با يك لباس و مدل مو مىآمد. آمنه خانم تعجب مىكرد. جبهه مگر جاى اين ادا - اطوارها بود؟! چه كار مىكرد مگر او؟ محمد مىگفت: نمىتوانم برايت توضيح بدهم. فقط دعا كن اينجا نميرم و توى جبهه شهيد شوم.
بعد از هر عمليات، يكىيكى دوستهايى كه شهيد شده بودند را نام مىبرد براى مادر و حسرت مىخورد. مادر مىگفت لابد مصلحتى در كار است.
- براى دفاع برو عزيزِ مادر، نه فقط شهادت!
محمد اما بالاتر از اينها را مىخواست. روضه حضرت زهرا مىخواند و مىگفت مىخواهد او هم مثل مادر، بىمزار باشد، بند دل آمنه خانم پاره مىشد اين وقتها، محمد قسم مىداد كه براى برگشتن جنازهاش دعا نكند.
- شما اگر دعا كنيد، برمىگردم. دعا نكن جانِ محمد!
چه بايد مىكرد؟ بايد به خواستۀ خودش نگاه مىكرد يا به دل محمدش؟
محمد برنگشت؛ جنازهاش ماند. پدر بىتابى مىكرد، مادر نه! سفارش كرده بود به محمدش كه مىروى، شهيد برگرد. طاقت چشم انتظارى نداشت. مطمئن بود به شهادت پسرش.
توى كوچه عكس محمد را آويز كردند به ديوار، همسايهها صبح به صبح سلام مىكردند به محمد، او ديگر فقط براى آمنه نبود. مَحرَم همه شده بود و حاجت مىداد به اهل محل. پدر كه مريض شد، آمنه به محمد گفت كه به پدرش سر بزند. همينكه چشمش به اصغرآقا افتاد، ديد خوشحال نشسته منتظر، «محمد را ديدم. نفهميدم خواب بودم يا بيدار. بغلم كرد و حالم را پرسيد.
عادت كرده بودند جاى سنگ قبر، عكس او را ببينند روى ديوار كوچه، وقت دل تنگى. يكوقت از سپاه آمدند، خواستندشان براى آزمايش DNA. نشست اما آزمايش نداد یعنی اجازه نداشت محمدش راضى به برگشتن نبود دلش كه مىلرزيد و دودل مىشد در تصميمش، ياد حرف حاج آقا بهشتى مىافتاد، امام حسين توى قتلگاه شهيد شد و همانجا هم دفن شد، سرّ عجيبى است دفن شدن توى محل شهادت. پسرش مىخواست راه حسين را برود؛ حالا او چرا بايد دريغ كند آرزوى محمدش را؟
برداشتی از کتاب کتاب کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ