۲۴ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۸:۰۳
کد خبر: ۷۱۲۲۰۴
ردای سرخ(۱۴)؛

روحانی شهیدی که عاشق کار جهادی و خدمت به مردم بود

روحانی شهیدی که عاشق کار جهادی و خدمت به مردم بود
صمد خودش مى‌گفت از همان اول آرزو داشت روحانى بشود، سرش درد مى‌كرد براى اين‌كه كارى براى مردم انجام دهد و به تمام معنا مردم دار بود.

به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، براساس آمار رسمی بنیاد شهید و حوزه علمیه این نهاد مقدس دینی 4 هزار شهید در راه دفاع از انقلاب اسلامی تقدیم آستان الهی کرده است اما قطعاً آمار شهدای روحانیت بیش از این چیزی است که به صورت رسمی اعلام شده است اما چون خاطرات و مطالبی از آن ها بیان نشده کمتر کسی آن ها را می شناسد از همین رو یاد این شهدا را بر خود فریضه می دانیم، در چهاردهمین شماره از ردای سرخ نوبت به روحانی شهید صمد حسن زاده بناکار رسیده است.

صمد متولد فروردین سال 1338 هجری شمسی در شهر ارومیه است، همانند هم سن و سال های خودش عشق به امام خمینی (ره) او را به عرصه سیاست و دفاع از انقلاب و اسلام کشانده بود و با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان روحانی رزمی تبلیغی عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و سال 1364 در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

به روایت کتاب کنگره 4000 شهدای روحانی برشی از زندگی این شهید را روایت می کنیم.

داداش صمد بيست و پنج سالش بود؛ مردى شده بود براى خودش، من و مامان بين دخترهاى محل مى‌گشتيم برايش دنبال همسر، اصرار كرد اين بار هم بگذاريم برود. مادر دلش به سختى راضى شد. بعد از پدر، طاقت دورى هيچ‌كدام از پسرهايش را نداشت. اما بالاخره راضى شد.

وقتى داداش مى‌رفت، چشمش كه به من افتاد و قرآنى كه براى بدرقه‌اش دست گرفته بودم، باز همان حرف هميشگى را زد: آبجى خانم! برو كلاس قرآن ثبت‌نام كن حيفه نتونى از روى قرآن بخونى.

نگاهم خيره ماند به قرآن دلم گرفت كه آوردمش تا صمد را از زيرش رد كنم، اما يك كلمه هم نمى‌توانم از رويش بخوانم. قرآن را بالا بردم تا صمد از زيرش رد شود و رو كردم طرف او: اين‌بار ديگه قول مى‌دم داداش مى‌رم كلاس قرآن. وقتى از جبهه برگشتى، برات از روى يكى از اين قرآن‌هاى درشت‌خط مى‌خونم. لبخند رضايت نشست روى لبش و رد شد از زير قرآن و آن را بوسيد.

بين شش تا برادرم، صمدمان طلبه شد. راهنمايى و دبيرستان را تمام كرد توى اروميه و ديپلم گرفت. كنكور داد و قبول هم شد، ولى نرفت. سال شصت و دو بود كه رفت حوزه علميه تبريز، مامان مى‌گفت از همان ده - دوازده سالگى نماز مى‌خواند و روزه مى‌گرفت. روزه مستحبى هم مى‌گرفت؛ مى‌گفت كفاره گناهانم! مامان از همان وقت فهميد اين پسرش روحانى مى‌شود. يادم مى‌آيد آن قديم‌ها بچه‌هاى محل را جمع مى‌كرد دور خودش. مى‌نشست يك جاى بلند و شروع مى‌كرد به حرف زدن. مى‌گفت من روضه مى‌خوانم شما هم گريه كنيد. حالا همه داداش‌ها توى كوچه بودند و فوتبال بازى مى‌كردند، صمد و دوستانش روضه بازى مى‌كردند. عشق روضه بود از همان اول. على‌الخصوص روضه اباعبدالله. من ولى آن موقع متوجه نشدم كه اين صمد يك چيزى مى‌شود.

بزرگ‌تر كه شد، خودش مى‌گفت از همان اول آرزو داشت روحانى بشود. سرش درد مى‌كرد براى اين‌كه كارى براى مردم انجام بدهد. مردم‌دار بود؛ به آقاى خدا بيامرزم رفته بود، گمانم. مثلاً بعد از ديپلم كه رفته بود سربازى، همان چند روزى كه مى‌آمد مرخصى، به كل فاميل سر مى‌زد. حالا همه توى مرخصى، مى‌رفتند سراغ دوست و رفيق و تفريح.

روحانی شهیدی که عاشق کار جهادی و خدمت به مردم بود

سربازى‌اش كه تمام شد، رفت جهاد سازندگى. تازه انقلاب شده بود و كلى مشكل ريخته بود روى سر مملكت. رفت بارى بردارد از دوش انقلاب. توى كتاب‌فروشى جهاد كار مى‌كرد. خودش هم خيلى اهل كتاب بود. اوقات فراغت و وقت بيكارى‌اش را به كتاب خواندن مى‌گذراند. كتاب‌هاى آقاى مطهرى را يادم مى‌آيد، خيلى دستش مى‌ديدم. اين پسر توى خانواده ما عجيب كتاب‌دوست و درس‌دوست از آب درآمده بود؛ روزها براى جهاد كار مى‌كرد، شب‌ها هم مى‌رفت معلمى توى نهضت سوادآموزى. عاشق اين بود كه به مردم خواندن و نوشتن ياد بدهد؛ مخصوصاً سواد قرآنى. روزى نبود كه به من نگويد ثبت‌نام كنم براى كلاس قرآن. آقا داداشم معلم نهضت سوادآموزى بود، اما من بى‌سواد. آخر چه كار مى‌كردم‌؟ اگر مى‌رفتم پى درس و مشق، كى مى‌ماند خانه براى پخت و پز؟ بچه‌ها را كى بزرگ مى‌كرد؟

ته دلم مى‌دانستم اين‌ها بهانه است و دلم هنوز مايل نشده به باسواد شدن، وگرنه اگر مى‌خواستم شرايط را هم يك‌جورى درست مى‌كردم. آن روز كه قرآن گرفتم بالاى سر صمد، چيزى توى دلم لرزيد. شكست دلم كه نمى‌توانم از روى كلام خدا بخوانم. خدا آقام را بيامرزد. فقط صمد بود كه سرِ قبر آقاى خدابيامرزم قرآن مى‌خواند. از من كه برنمى‌آمد. اصلاً همين شد كه دلم لرزيد. گفتم فردا پس فردا لابد بچه‌هاى من هم نمى‌توانند بالاى سر قبر من فاتحه بخوانند.

اول كه صمد مى‌خواست برود حوزه، دلمان رضا نمى‌شد. تبريز بايد مى‌رفت. بالاخره به‌خاطر آرزوى چندين و چند ساله صمد براى روحانى شدن، رضايت داديم. سر جبهه رفتنش اما دلمان بزرگ شده بود ديگر به تحمل دورى‌اش. سه بار رفت جبهه و سر جمع شش ماه آن‌جا بود. مى‌گفت

بى‌سيم‌چى هستم آبجى. تعريف مى‌كرد از كارهايى كه مى‌كند و از دوستانش. كمال قاسمى، دوستش بود توى حوزه. شهيد شد آخرش. هم دوست حوزه‌اش بود، هم دوست جبهه.

گله مى‌كرديم به صمد كه: ما اين‌قدر بى‌تاب و دلتنگيم، چطور است كه تو خم به ابرو نمى‌آورى‌؟! مى‌گفت: وضع اسلام و انقلاب طورى است كه گاهى لازم مى‌شود آدم از خانواده خودش بگذرد. انقلابى كه خون ندهد، پيروز نمى‌شود. بعد هم به ما دوتا خواهر سفارش مى‌كرد مثل حضرت فاطمه زهرا و زينب كبرى باشيم و طورى بچه تربيت كنيم كه بشوند بلال و عمار و ابوذر و سلمان، مى‌گفت بايد سرباز تحويل انقلاب خمينى بدهيم. سفارش ديگرش، اول از همه به حجاب بود.

نامه فرستاده بود برايمان، براى داداش قدرت نوشته بود كه سواد داشت و مى‌توانست بخواند براى همه، گفته بود صحيح و سالم است و ان‌شاءالله بعد از عمليات سر مى‌زند به خانه، عمليات بدر بود؛ اسفند سال شصت و سه در منطقه شرق رودخانه دجله. همان نامه شد آخرين يادگارى از صمد؛ آخرين كلمات و آخرين حرف‌ها. توى جزيره شهيد شد و پيكرش همان‌جا ماند. مامان بدجور بى‌تابى مى‌كرد. پنج تا پسر ديگر داشت، ولى باز هم بى‌تابى مى‌كرد. من از وقتى كه خودم بچه‌دار شدم، فهميدم آدم ده تا - صد تا بچه هم داشته باشد، دلش براى تك‌تك‌شان مى‌تپد.

چشم مادر به در خشك شد براى برگشتن يوسفش؛ من هم همين‌طور، ماندم منتظر كه داداش صمد بيايد برايش يك صفحه قرآن بخوانم، يازده سال طول كشيد، اما بالاخره آمد، او را گذاشتند كنار رفيقش كمال كه باز هم باهم باشند. شايد صمد برگشت تا سراغ قولم را از من بگيرد تا هر هفته پنج‌شنبه‌ها عصر بنشينم توى باغ رضوان، بالاى سرش بلند و شمرده برايش قرآن بخوانم.

 

ارسال نظرات