اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۶۲
سربازی را میشناختم که از جبهه فرار کرده بود. اسم او علی حسین عبیدنور بود. شبانه نیروهای امن عراقی به خانهاش ریختند و او را دستگیر کردند. و فردا شب جسدش را تحویل خانوادهاش دادند و گفتند به هیچوجه اجازه برگزاری مجالس عزاداری ندارند.
آقای خبرنگار، عراق کشوریست که حیوانات آن هم از دست حزب بعث و سازمان امنیت آسوده نیستند، چه رسد به ملت مظلوم و مسلمان ـ که واقعاً اسیر حزب بعث و دستگاه جبار صدام حسین تکریتیاند.
بعد از چند ماه توقف نیروهای ما در منطقه الدیر، دستور جابهجایی آمد و واحد ما به طرف شرق بصره که منطقه عملیاتی رمضان بود حرکت کرد. در منطقه پاسگاه زید مستقر شدیم. همان شب نیروهای شما حمله را آغاز کردند. من در خط اول بودم. ساعت ده شب حمله شما آغاز شد. حمله بسیار سنگینی بود ـ طوری که هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم و زمینگیر شده بودیم. هنوز نیم ساعتی از حمله نگذشته بود که نیروهای شما خاکریز ما را عبور کردند و رفتند جلو. یک فرمانده دسته داشتیم به نام ستوان جاسم که با او به داخل سنگر برگشتیم و او به ما گفت: «تصمیم خودتان را بگیرید. اگر میخواهید اسیر شوید همینجا بمانید، زیر امن تصمیم خودم را گرفتهام و میخواهم به عقب برگردم. هر کس دلش میخواهد با من بیاید.»
کسی با ستوان جاسم نرفت و او به تنهایی به طرف نیروهای خودی فرار کرد و من دیگر نمیدانم چه بلایی سرش آمد.
ما تا ساعت دوازده شب داخل سنگر ماندیم. حدود سی و پنج نفر سرباز و درجهدار در انتظار رسیدن نیروهای شما بودیم که بیایند تا تمام آن فلاکتها و بیچارگیها که صدام و حزب بعث او به ما تحمیل کرده بودند خاتمه پیدا کند. ساعت دوازده بود که صدای لودر شنیدیم. یکی از سربازها که اهل نجف بود چراغقوهای داشت. آن را برداشت و با ترس و لرز بالای خاکریز آمد. (این سرباز هم اسیر و در اردوگاه داودیه است.) او با روشن و خاموش کردن چراغ قوه علامت داد. چند دقیقه بعد لودر به طرف ما آمد و رانندهاش پیاده شد. زبان عربی نمیدانست و ما هم هیچ کدام فارسی بلد نبودیم. با زحمت زیاد و با اشاره دست به او فهماندیم که میخواهیم اسیر بشویم. او به ما اطمینان داد و گفت «همین جا باشید تا من چند نفر را برای بردن شما بفرستم.» و دوباره سوار شد و رفت. ترس و دلهره دوباره وجود ما را گرفت. ترسیدیم که لودر شهید شود و کسی نفهمد ما اینجا هستیم و دوباره نیروهای خودمان برسند و ما را با خودشان ببرند و باز هم در جبهه، سرگردان بیابانها، قرین یک زندگی یکنواخت توأم با ترس از مرگ شویم. پشیمان شدیم و گفتیم ای کاش با راننده لودر میرفتیم و خیالمان راحت میشد. یک ربع گذشته بود که صدای لودر را در تاریکی شنیدیم و خوشحال شدیم. دو سرباز همراه راننده بودند. سربازها جوان بودند و اسلحه ژـ3 داشتند. راننده ما را تحویل آن دو سرباز داد و به سرعت از منطقه دور شد.
دو سرباز جوان، ما را داخل سنگری آوردند و گفتند «تا صبح همینجا میمانیم.» اصرار کردیم هر چه زودتر از این مخمصه نجاتمان دهند مبادا گلولهای بیاید و کشته شویم. زیرا تا همینجا هزار خطر را از سر گذرانده بودیم و حیف بود اگر در این لحظات کشته میشدیم.
سربازهای مراقب گفتند که نمیتوانند و باید تا روشنی هوا صبر کنند تا تعداد اسرا بیشتر بشود و همگی را یکجا ببرند. به آنها التماس کردیم هر چه زودتر ما را به پشت جبهه ببرند ولی اثر نداشت و ماندیم تا پنج صبح. در همین چند ساعت هزار بار مردیم و زنده شدیم. هوا که روشن شد چند نفر از سربازهای خودمان به اطراف خاکریز پراکنده شدند و تمام افرادی را که داخل سنگرها مانده بودند صدا کردند. آنها فریاد میزدند «بیایید بیرون. ایرانیها آمدند. ما اسیر شدهایم. بیایید بیرون تا به پشت جبهه برویم.»