سیدی که «یا بنی، انت مقتول» شد
آقامیرعلی خواب عجیبی دید؛ کنار حوض حیاط خانه به وقت وضو ساختن مردی سبزپوش ظاهر و همراه او مشغول وضو گرفتن میشود، مرد با چهره نورانی رو به آقامیرعلی میگوید: «در انتظار فرزندی هستی و این نوزاد از ذریه ماست و اسلام از او خدمت بسیاری خواهد دید، پس در تربیتش بکوش».
خواب آقامیرعلی فصلالخطاب شد و نوزادی با نام جدش «اسدالله» در سال ۱۳۳۲ ه.ق برابر با ۱۲۹۳ه.ش متولد شد. اسداللهی که در چهار سالگی مادر و ۱۶ سالگی پدر را از دست میدهد و ساز جدیدی از زندگی او نواختن میگیرد.
اسدالله جوان به رغم مشکلات ریز و درشتِ ناشی از فقدان پدر و مادر در استبداد عصر رضاخانی سرپرستی خانوادهاش را تمام و کمال به دوش میگیرد و تمام کارها را عین مردی پخته راست و ریس میکند.
اسدالله در بحبوحه مسئولیت روی دوشش، با انکار اطرافیان و اصرار خودش بار و بنه میبندد و توشه مختصری برمیدارد، قرارش عزیمت به قم است هجرتی که گویی ملایی و واعظی و حضور در کلاس درس امام خمینی را در پی داشت.
این آغاز فصل نویی در زندگی اسدالله میشود چنانچه که پلههای ترقی را با سرعتی مطابق سرعت نور از سر میگذراند، این بار به نجف اشرف هجرت میکند و القصه نوزاد نوید داده شده در زمانی کوتاه به مسلک استادان حوزه علمیه وارد میشود و اجازه اجتهاد میگیرد.
اسدالله جوان جانانه در رکاب دودمان آلالله پا میگذارد و کولهبار جهاد و مبارزه را از دوران جوانی به دوش میگیرد از نجف و کربلا تا آذرشهر، همدان، خرمآباد و نورآباد میرود و با شهامت و شجاعت حتی با اخلاص بینظیرش علیه طاغوت و طاغوتیان قیام میکند.
گویی اسدالله با فریادش سکوت مرگبار ناشی از استبداد ستمشاهی را در هم میشکند و بذر انقلاب میپاشد، انگار او پیام رهبر انقلاب را به گوش همگان میرساند و جنبش و قیام بزرگ را فراخوان میدهد.
سید یکهتاز حرف و کلامش همیشه یکی بوده «من نه از تبعید هراس دارم نه از اعدام، سرم را از تنم جدا کنید من از امام دست بر نمیدارم، از ولایت فقیه دست بر نمیدارم، بدانید از این انقلاب اسلامی هم دست بر نمیدارم.»
پاک سازی آذرشهر از شر بهائیت
تبعید سید از آذرشهر به همدان از مبارزه با بهائیان آب میخورد، چراکه سرمایهداران بهائی در آذربایجان بر بعضی مراکز همچون کارخانههای برق مسلط شده بودند و سید با تحریم مصرف برق آن کارخانه و تحریم خرید و فروش با این فرقه گمراه، جو مبارزات ضد بهائیت را تشدید میکند و دست آخر همین سبب میشود شهر مذهبی آذرشهر از شر این فرقه استعماری پاک شود.
شهربانی اما ساکت نمیماند و سید را به همدان تبعید میکند و فصل دیگری در مبارزات سید نمایان میشود، پس از طی دوران تبعید در سال ۱۳۳۱ سید اسدالله به زادگاهش بازمیگردد. بدو ورود به آذرشهر در سخنرانیهای خود میگوید، از من پرسیدند: «اهل کجا هستی؟» گفتم «آذرشهر» گفتند «آذرشهر، شراب خوبی دارد که در ایران مشهور است.»
سید ادامه میدهد: «وجود کارخانه مشروبسازی چه معنا دارد؟ اگر از اول به آنها جنس نمیفروختید، آنها ماندنی نمیشدند.» نوبت بعدی سخنرانی از سفارش کلاه پوستین میگوید: «سفارش کلاه پوستین دادم و زین پس اگر باز هم کلاه پهلوی بگذارید، برای نماز جماعت به مسجد نیایید.»
منع مشروبفروشی و کلاه پهلوی بس بود تا مردم به سمت کارخانه مشروبسازی حرکت کنند و غائله سر بگیرد و دادستان وارد معرکه شود و به سید قول دهد ظرف ۱۵ روز بساط کارخانه مشروب برچیده میشود.
البته که باز هم مبارزاتش را تاب نیاوردند و نسخه «اینجا نمان» برای سید پیچیدند؛ سید راهی نجف میشود و دست مبارزاتش باز هم تا دل آسمان میرود و بار دیگر از نجف به همدان میآید.
مردم همدان مرید و سید مراد میشود
و تقویم بخت سید، هدایت مبارزات مردم همدان را تقدیرش میکند و استقرارش در روستای دره مرادبیگ رقم میخورد. کرامات و مبارزات و راهبریهای سید، مردم همدانا را مرید و سید را مراد میکند گویی که حرفش، حرف اول و آخر میشود.
سید اسدالله آن روزهای همدان را این طور نَقل میکند: «دیدم باید همدان را حرکت بدهم، از یک دِه کار را شروع کردم تا مردم ببینند و بدانند بعد گرایش پیدا کنند»، سید مقتدرانه میگفت: «کسی حق ندارد بدون حجاب اسلامی وارد شود، فروختن و خوردن مشروبات هم ممنوع است» القصه دره مرادبیگ، یک دِه نمونه میشود و همین کافی بود تا علاقه مردم متدین همدان به او بیحد و حصر شود.
شمار دگرگونیهای سید در همدان از شمارش به در رفته، نمونه آن میشود سال ۱۳۴۱، زمانی که رژیم شاه با تبلیغات گسترده خود بنا داشت، رفراندوم و به اصطلاح انقلاب سفید برگزار کند، سید به تاریخ ۹ آذر در مسجد جامع همدان، سخنرانی تندی علیه انتخابات رفراندوم به پا میکند و مردم را آگاه میسازد. او در این سخنرانی گفته بود: «مردم، شما چقدر بیحس هستید! اگر این انتخابات ملغی نشود، آن دنیا مسئولید، با علمای قم همکاری و از آقایان پشتیبانی کنید.»
سید مبارزه میکرد و ایادی ساواک کنترل و مراقبت را شدت میبخشیدند، از ساعت و تاریخ رفت و آمد گرفته تا ملاقاتها و سخنرانیها واو به واو گزارش میشد اما سید از آن بیدها نبود که با این بادها بلرزد و فضا را رها کند.
روز و ماه و سال چرخید و ۱۵ خرداد رخ نشان داد و سید کرکره اخلاص را با قوت هر چه بیشتر بالا کشید، کسبه و مردم و مسجدیان را آگاهی داد، رژیم ستمشاهی را هم برحذر کرد از ظلمت بیحد و حصر گویی تاریخ دلخوش شد به سخنرانی و مبارزات علنی و دست فریادش.
عقبنشینی طاغوت از کشتار با دستور سید
شجاعتها و پدرانههای سید که دهه ۴۰ و ۵۰ زندگی را سپری میکرد به حد اعلا رسید، از همین بابت خاطراتی به قدر یک کتاب از او باقی مانده که مثالش میشود، در یکی از شهرهای استان همدان تعدادی از کماندوهای رژیم شاه کشتاری به راه انداخته بودند به سید انقلاب خبر رسید که بله! سید به مسجد آمد و اخطار داد از این ساعت به بعد اگر یکی از مأموران کوچکترین تیراندازی به سوی مردم کند حکم جهاد صادر میکنم و اگر حکم صادر کنم، خواهید دید که مردم ظرف یک ساعت چهها که نمیکنند به محض رسیدنش به منزل رئیس شهربانی آمد و به التماس افتاد و قول داد تیراندازی در بین نباشد.
صلابتش یکی دو مورد نیست، یک شب ساعت ۱۲ نیمه شب سید در راه منزل و در خیابان خلوت و سوت و کور، دقیقا حول و حوش آرامگاه بوعلی، منافقین را دید که ساختمان بزرگی را تصرف و آن را مقر خودشان کرده بودند.
سید گفت توقف کنید و با صلابتی مثالزدنی و شجاعت خاصی به طرف ساختمان رفت و تنهایی داخل ساختمان شد و تهدید کرد که تا صبح نشده بساطتان را جمع کنید و از اینجا بروید، همین برخورد قاطع سبب شد منافقین نیمه شب ساختمان را تخلیه کنند.
قصه کانون جوانان همدان که مبارزات تندی با حکومت داشتند و ساواک کانون را به تعطیل کشاند هم خواندنی است، ساواک کانون جوانان را مهر و موم کرد و این خبر به گوش سید رسید، نَقلی از امام صادق(ع) گفت: «مؤمن مثل شیشه نیست که با شکستن از بین برود، مثل الماس است که اگر بشکند، برندهتر میشود» بعد هم تاکید کرد کلیدساز بیاورید و در را باز کنید، باز کردن در همانا و دو سال بعد از آن ماجرا که کانون باز ماند همانا.
از تامین آذوقه تا احداث کتابخانه
مودت و اخلاص سید از دل برمیآمد و بر دل مینشست، مهری که مردمی بود، نمونهاش خلاصهای است از حکایت ایام اوایل انقلاب، روزی سید مشغول میل ناهار و خیلی هم خسته بود، همراهان سید به مراجعهکنندگان میگفتند آقا خسته است و غذا میخورد، او شنید و تذکر داد که چرا مانع مردم میشوید؟ مردم کار دارند، در خانهام به روی مردم بسته نیست.
نمونه دیگر هم دارد، سید همیشه آهسته رفتن ورد دست و زبانش بود، به راننده میگفت آهسته برود تا اگر کسی کاری داشت سریع نگه دارد و او بتواند حرفش را بزند؛ از آن طرف هم با توجه کامل به حرفهای مردم گوش میکرد، روش و منشی که مختص مردان خداست.
دست خیر سید که دیگر هیچ، شهره شهر شده بود؛ گروههایی داشت که شبانه و مخفیانه برای فقرا غذا میبردند و پشت در خانهها میگذاشتند، چنان در خفا عملیات به ثمر مینشست که کسی نمیدانست توشه رسیده از طرف کیست، گاهی سید عبایی بر سر و رویش میکشید و خودش ناشناس ارزاق به فقرا میرساند.
آثار ماندگارش سوای مبارزاتش، احداث مسجد مهدیه، راهاندازی صندوق قرضالحسنه مهدیه، تشویق در شکلگیری موسسه دارالایتام مهدیه، احداث درمانگاه مهدیه و ساختن مدرسه ملی تحت عنوان مدرسه دینی در روستای دره مرادبیگ، نگفته نگذرم رد پای سید در مدرسه علمیه در همدان و احداث حسینیه و مسجد دره مرادبیگ، حتی تشکیل کتابخانه در این دِه حسابی مشهود است.
سیدی که فرشتهها بیدارش میکنند
حال و حالات سید وصفنشدنی بود و زبان از بیانش قاصر تا جایی که اطرافیان سید مادام اذعان میکردند: «وقتی ما حالات سید را میدیدیم خیال میکردیم روحلتی و ملکوتی است، چنان هم بود.»
مرحوم آقامیرزا جواد ملکی هم در کتاب اسرارالصلاه میگوید: «از مجتهدین و شب زندهداران کسی را میشناسم که هنگام شب فرشتهای او را بیدار و به لفظ آقا خطاب میکند، آن شخص بیدار میشود و به نماز شب میایستد.»
آیتالله راستیکاشانی هم از عبادتهای سید نَقل خوبی دارد: «یادم هست که چنان به نماز اول وقت اهمیت میداد که روزی در حوزه به او اطلاع دادند طلبهای صبحها دیر از خواب برمیخیزد؛ سید چهل روز صبحها به دیدارش میرود و او را از خواب بیدار میکند و با او نماز میخواند تا آن عادت ناپسند از سرش بیفتد، خوب است که بدانید موفق هم میشود.»
دختر سید گریزی به عبادتهای پدر میزند و میگوید: «پدرم در انتخاب دعا بسیار دقیق بود و دعاهایی که در آن ذکر دنیا و بهشت کمتر بود و دعاهایی که قرب و رضایت به حق بود را میخواند و عمل میکرد.»
ارادت به ائمه هم عجایب دیگر بود، سید با پای برهنه در ایام زیارتی از نجف راه میافتاد و مسیر ۱۶ فرسخی را عاشقانه طی طریق میکرد با حال و حالتی روحانی چنانچه که با وجود درد و ورم پا ذکر لبش در تمام میسر شُکر، شُکر و شُکر بود.
پیرو راستین امام
گفتنیها از سید تمامی ندارد و اگر یکی دو قلم را فاکتور بگیری مدیون میشوی، مدیون مرام و معرفتی خداگونه. مرام و مردانگی که بر تارک تاریخ این کهنه دیار درخشیده، منشی که در خاموشی بخاری در زمهریر زمستان همدان خلاصه میشود.
داستان از این قرار است، سید دستور داد بخاری را خاموش کنید و در پی پرس و جو و کندوکاو دوستان میگوید: «امام در پاریس شنیدهاند در ایران نفت نیست و فرمودهاند من از وسایل گرمایشی استفاده نمیکنم پس ما هم استفاده نمیکنیم، فیالفور هم شال و عبا دور خودش پیچید و سرما را تحمل کرد چون پیرو راستین امام بود.
روزگاران جنگ هم سید را به تلاطم انداخته و سودای سرش دفاع شده بود؛ از سیدآقا نَقل میکنند: «عدهای بنای عزم به جبهه داشتند، جوانان غیور همگتانه، بعد از اعزام سید غمبرک زده و سخت ناراحت میشود و گویی اشک در دو چشمانش خانه میکند.
از پی ماجرا برآمدیم و لابد میدانید که رسیدیم به اینکه سید گفت: «تلفن بزنید به دفتر امام و اجازه بگیرید من هم با این بچهها به جبهه بروم. آخر نمیتوانم ببینم این جوانان میروند و میجنگند، چرا من نروم بجنگم؟ درست پیر شدهام ولی اگر گذشت و ایثار این بچهها در چون منی نباشد وای بر من»، عشق به ایثار در وجود سید سالخورده جولان میداد و عزم جبهه رفتنش نشانهاش بود.
یا بنی، انت مقتول
سید این مقال، آیتالله سیداسدالله مدنی، شور عاشقانه داشت به خدمت و شجاعت و شوقی زایدالوصف بیقدر و اندازه به شهادت تا جایی که در یکی از جلسات درس به شاگردان خود گفته بود: «من در دو موضوع نسبت به خود شک کردم، اول اینکه آیا من سید اسدالله هستم؟ دیگر این که آیا شهید میشوم یا نه؟ تا یک شب امام حسین(ع) را در خواب دیدم، بالای سرم آمد و دستی به سرم کشید و این جمله را فرمود: «یا بنی، انت مقتول، پسرم! تو شهید میشوی» این خواب جواب دو سؤالم بود.
در آخر هم بیستم شهریور ۱۳۶۰ پس از پایان مراسم نماز جمعه منافق کوردلی با یورش به سمت سید ضامن نارنجک را میکشد و با انفجار سید اسدالله در محراب جام به دست آسمانی میشود.
بلاشک قطرات خون سید اسدالله تاریخ، امروز سیدها و اسداللهها ساخته برای خدمت به اسلام.