حاج قاسم خودش را نوکر اهالی این کوچه میدانست
بهمناسبت سالروز وفات حضرت امالبنین (س)؛ روز تکریم مادران و همسران شهدا دعوت شدهایم تا با مهدی بخشی دادستان مرکز استان کرمان به منزل شهید «رمضان شریفزادهماهانی» برویم، شهیدی که دختر بزرگش همکار آقای دادستان در دادسراست.
عکس و نام شهید «شریفزادهماهانی» را که روی تابلوی سر کوچه میبینم، متوجه میشوم تا اینجای مسیر را درست آمدهام، میپیچم توی کوچه شرقی یک، اما پلاک ۴۰ را پیدا نمیکنم. فاطمه هم میآید، با هم تا انتهای کوچه بالابُلند شرقی یک را میرویم، اما پلاک ۴۰ را نمیبینیم، درب یکی از خانهها را میزنیم، پسر جوانی از خانه بیرون میآید و نشانی دقیق خانه شهید را میگذارد کف دستمان.
دقایقی صبر میکنیم تا دادستان کرمان، مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان و تعدادی از خبرنگاران هم از راه برسند و بعد با هم وارد خانه شهید میشویم.
مژگان خانم و مریم خانم از ما بهگرمی استقبال میکنند تا وارد خانه پدریشان شویم، فوزیه خانم رئیسی هم با روی خوش در داخل خانهاش پذیرای ما میشود.
یک پای مصنوعی؛ یادگاری از پدری که نیست
خانواده شهید شریفزادهماهانی آنقدر صمیمی و خونگرم هستند که انگار سالهای سال است، همدیگر را میشناسیم.
مژگان خانم بر روی مبل در کنار مادر مینشیند و از پدر شهیدش تعریف میکند: «بابا تکفرزند بود، بچههای پدربزرگ و مادربزرگم زنده نمیماندند، فقط همین پسر برایشان مانده بود.
بابا؛ سال ۶۸ در سومار راننده تانک بود، همان سال دچار سوختگی میشود، دفعه بعد هم شیمایی شده است و سال ۷۷ بهعلت شدت جراحت ناشی از شیمیایی به شهادت رسید».
مژگان خانم خنده تلخی میکند؛ «هنوز پای مصنوعی بابا را برای یادگاری نگه داشتهایم، ۵ ساله بودم که بابا شهید شد، چیز زیادی یادم نمیآید، درباره بابا از این و آن شنیدهایم».
وقتی دل شهید پیش دختر کُرد گیر کرد
حالا نوبت فوزیه خانم میشود تا از همسر شهیدش برایمان بگوید. «اهل کرمانشاهم، خدا چهار تا بچه به ما داد، سه تا دختر و یک پسر».
فاطمه از همسر شهید شریفزادهماهانی میخواهد از خاطرات آشنایی با همسرش بگوید، فوزیه خانم تعریف میکند: «اوایل انقلاب بود، همسرم که ارتشی و راننده تانک بود در کردستان حضور داشت، یک روز که مردم راهپیمایی میکردند و شعار مرگ بر شاه میدادند، من هم در خیابان بودم، همسرم همراه با پسرخالهام که فرمانده او بود، من را دیدند، پسرخالهام با من صحبت کرد و گفت به خانه برو، همسرم، همانجا از من خوشش آمده بود، به پسرخالهام هم گفته بود که زن کُرد میخواهم، اما جواب شنیده بود: کُردها به فارسها دختر نمیدهند، خیلی اصرار کرد و آخرش هم قسمتش شدم.
نمیدانستم کرمان کجاست، وقتی ازدواج کردیم و به کرمان آمدیم، پشیمان شده بودم که عروسِ راه دور شدهام».
خاک کرمان باز هم دامنگیر شد و این بار دامن فوزیه خانم را گرفت، حالا او آنقدر به کرمان علاقه دارد که به دادستان کرمان و مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان وصیت میکند دور از جانش هر موقع که بهرحمت خدا رفت، یک جای خوب آن بالا بالاهای مسجد صاحبالزمان (عج) برایش جور کنند.
از فوزیه خانم میخواهم درباره ویژگیهای اخلاقی شهید برای ما تعریف کند. «خیلی خوب بود، بدی نداشت، با خدا بود، نماز را به وقت خودش میخواند، گریه میکرد و همیشه میگفت: پدر و مادرم هیچ کسی را به غیر از ما ندارند، مراقبشان باشید.خودش هم کمکرسان همه بود».
با شیطنت میپرسم، حاج خانم! شهید توی کارهای خانه به شما کمک میکرد، پاسخ میدهد: «من اینجا غریب بودم، کسی را نداشتم، کمکدستِ من بود، خیلی زحمتکش بود».
فوزیه خانم ۱۵ سال از مادر همسر شهیدش به خوبی پرستاری و نگهداری کرده است، میگوید: «مادرشوهرم بلوچ بود، او هم مثل خودم اینجا غریب بود، خیلی از ما راضی بود».
همسران شهدا، اسوه صبر و وفاداری
آقای دادستان رشته کلام را بهدست میگیرد و میگوید: «همسران شهدا خیلی صبر کردند، همسر شهید شریفزادهماهانی هم که با چهار فرزند کوچک بعد از شهادت همسرش صبوری کرده و از مادر شهید نیز مراقبت کرده است، انشاءالله مورد شفاعت شهید قرار میگیرد».
مهدی بخشی از اعتقاد قلبی خودش نسبت به شهیدان و خانواده معظم شهدا هم سخن میگوید و ادامه میدهد: «اگر صبوری خانواده شهدا و فداکاری و جانفدایی شهدا را نداشتیم، امروز وضعیت کشور ما از برخی کشورهای همسایه بدتر بود. اما الان امنیت و اقتدار داریم و کسی جرات نمیکند، برنامهای بر علیه ما داشته باشد. ما تا ابد مدیون شهدا هستیم».
فوزیه خانم با شنیدن صحبتهای آقای دادستان دلش میلرزد، بغض میکند و برای ما یکی از خوابهایش را تعریف میکند: «یک شب خیلی ناراحت بودم، قبل از خواب به شهیدم گفتم، من را با این بچهها و گرفتاریهایشان تنها گذاشتی و رفتی، شهید همان شب آمدم توی خوابم، دست میکشید روی سرم و میگفت: من شبانهروز پیش تو هستم. آنقدر این خواب برایم واقعی بود که وقتی بیدار شدم، احساس میکردم، زنده است و منتظر بودم از پادگان به خانه بیاید».
من حاج قاسم سلیمانی؛ نوکر شما خانواده شهدا هستم
یک لحظه حواسم پرت میشود و متوجه نمیشوم چه میشود که صحبتهای فوزیه خانم میرسد به کوچه بُلندبالای شرقی یک در سالهای دور، به بازی بچهها در کوچه و به آن دو مرد غریبه که در کوچه بودند و یکی از آنها دست میکشید روی سر بچههای شهدا و از توی جیبش به آنها شکلات میداد.
«رفتم به بچهها سر بزنم که توی کوچه بازی میکردند، دیدم دو تا آقا که مثل سربازها بودند در کنار بچهها هستند، یکی از آنها دست میکشید روی سر بچههای شهدا و به آنها شکلات میداد، پرسیدم، شما کی هستید؟، گفت: نوکر شما، گفتم: خداوکیلی کی هستید، دوستانه جواب داد: من نوکرتان، «حاج قاسم» هستم، نوکر شما خانواده شهدا. اگر کاری دارید به من بگویید.
گفتم: ما ۳۶ خانواده شهید هستیم که در این کوچه زندگی میکنیم، بچههایمان کوچک هستند و شبها میترسیم. حاج قاسم گفت: از همین امشب دو تا سرباز در دو طرف کوچه برایتان میگذاریم که دیگر نترسید، شمارهاش را هم با ما داد. با بچههای شهدا عکس گرفت، بعد رو کرد به آن آقایی که همراهش بود و گفت: بیا با بچهها فوتبال بازی کنیم. حاجی میگفت: دخترهای شما مثل پسرها خیلی خوب، فوتبال بازی میکنند».
دادستان کرمان به خانواده شهید شریفزادهماهانی میگوید: «من هم نوکر شما هستم، هر زمان و در هر موقع از شبانهروز که کاری داشته باشید به سر میدوم و در خدمت شما هستم».
بخشی همچنین از علاقه بعضی از وکلای متعهد استان کرمان برای خدمترسانی به خانواده معزز شهدا شهدا خبر میدهد و میگوید: «وکلا میتوانند مسائل مربوط به پرونده قضایی خانواده شهدا و بهویژه فرزندان شهیدان را بدون حضور آنها در دستگاه قضایی پیگیری کنند و و ما هم با تمام وجود کارهای مربوط به این عزیزان را انجام میدهیم».
فوزیه خانم تشکر میکند، بغضِ گلویش را فرو میدهد و آرام میگوید: «جوانیمان را به پیری دادیم، ۲۷ ساله بودم که همسرم شهید شد و حالا حدود ۶۰ سال دارم». دخترهای شهید، مادر را دلداری میدهند.
وصیت شهید شرفزادهماهانی به همسرش: با خدا باش ...
میخواهم فوزیه خانم را از این حال و هوا بیرون بیاورم، از او درباره وصیتهای شهید شریفزادهماهانی میپرسم. با آن لهجه کُردی قشنگش، «دخترکم» صدایم میزند که خیلی خوشم میآید، او میگوید: «هر زمان میخواست به جبهه برود، میگفتم: مرد! کی میآیی؟، میگفت: زن! تو با خدا باش. بچهها را بزرگ کن. البته همسرم، بچه آخریاش را ندید، وقتی فرشته بهدنیا آمد، او شهید شده بود.
وصیت میکرد، پدر و مادرش پیش من باشند، میگفت: اگر میخواهی به شهر خودت بروی، برو، اما پدر و مادرم را هم با خودت ببر.
میگفت: برای رضای خدا، اسلام و میهن به جبهه میروم». فوزیه خانم آنقدر شیرین صحبت میکند و آنقدر مهماننواز است که دلمان میخواهد، ساعتها در خانهاش بمانیم و حرفهایش را بشنویم، اما وقت خداحافظی میرسد و ما با خاطرهای خوش از این همسر باوفای شهید شریفزادهماهانی خداحافظی میکنیم و فوزیهخانم میماند و یک شب دیگر با تنهایی و بیقراریهای ناتمام.