وقتی متوقف شدن خودرو سبب نجات آیتالله شد

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام محمود یادگاری فرزند محمدحسین سال 1337 در«نصیر کندی» بخش رَضِی به دنیا آمده است؛ از سال 1353 وارد حوزه علمیه اردبیل شده؛ دو سال دیگر به قم رفته و 10 سالی هم آنجا به درسش ادامه داده؛ وی که پنج ماه و نیم در جبهه حضور داشته، اولین بار فروردین ماه سال 1363 عازم جبهه شده است؛ یادگاری در سال 1392 از سپاه حضرت عباس بازنشسته شده است.
پای درد دل سربازها
اولین بار فروردین ماه سال 1363 در شهر قم برای اعزام اسم نوشتم؛ یک نفر آمد و نحوه حرکت و موارد دیگری را توضیح داد و گفت: از فرماندهان به ما گفته اند شما روحانیها وقتی که وارد منطقه جنگی می شوید اصرار می کنید حتماً شما را به خط مقدم ببرند.
نفس تازه کرد و ادامه داد: در حالی که در پشت خط برای برپایی نماز جماعت، تشکیل کلاس و توضیح مسایل به شما احتیاج بیشتری دارند؛ برادران، طبق تقسیم در هر گروهان و گردانی به دستورات فرمانده تان گوش کنید و خارج از دستور از آنها چیزی نخواهید.
طبق تقسیم؛ اسمم برای کردستان درآمد و سوار ماشین شدم، ما را بردند شهر پسوه و در پادگان نیروی ویژه ارتش مستقر شدیم، یکی دو روزی که گذشت زیاد در پادگان نماندم و به پایگاهها سر زدم، برای سربازها کلاس اخلاق می گذاشتم و به سؤالات شرعیشان جواب می دادم، گاهی هم همراهشان نان می پختم و دو ساعت نگهبانی را پای درد دلهایشان مینشستم.
شما از میدان مین گذشته اید
روزی یک روحانی مشهدی به پادگان نیروی ویژه ارتش آمد و گفت برمی گردم مشهد، لازم است به جایم روحانی دیگری به بانه بفرستید، فرمانده و مسؤول عقیدتی گفتند: روحانی نداریم.
گفتم: چرا من می روم، آن دو باز مخالف بودند و مجبورشان کرد و رفتم بانه، شب را در پادگان شهر خوابیدم و فردایش به پاسگاه «سیاهوما» رفتم، همان روز گفتم مرا به یکی از پایگا هها برسانند، یک درجه دار و چهار سرباز همراهم آمدند و با تویوتای دو کابینه راه افتادیم.
بین راه تایر ماشین لای گِل گیر کرد، تا خواستیم ماشین را دربیاوریم، یک دفعه از جای نامعلومی به سمت ما تیراندازی شد، به زور ماشین را درآوردیم و چون دیر شده بود برگشتیم پاسگاه؛ برگشتنی، در همان حوالی دره، درختان اطراف و نیز روستایی را تشخیص دادم، وقتی به پاسگاه رسیدیم، توی حیاط، رییس پاسگاه پرسید: چی شد نرفتید؟ یکی از سربازها ماجرا را گفت درجه دار همراهم کنارم ایستاده بود.
رییس به سرباز گفت دوباره ماجرا را شرح بدهد؛ سرباز داشت میگفت که رییس سیلی محکمی خواباند بغل گوش درجه دار، خواستم واسطه شوم جلوی رییس را گرفتم و گفت: حاج آقا نمی دانی از چه خطری جان سالم به در برده اید؛ شما از میدان مین گذشته اید؛ این فرد باید توضیح بدهد چطور از آن نقطه سر درآورده اید و چگونه برگشته اید؛ اینجا همه می دانند حتی بردن گاو و گوسفند اهالی روستاهای دور و بر به آنجا ممنوع است.
شنیدم دره، جنگل و همان روستا پاک سازی نشده و در اختیار کومله و دموکرات است؛ رییس دستور داد درجه دار را بردند بازداشتگاه؛ شب رفتم پیش آنها تا وساطتی بکنم؛ گفت اگر کمی هم آن طرفتر می رفتید همه شما را میبردند اسارت و تو بوق و کرنا هم میکردند که آیتالله دستگیر کردهایم! صبح درجه دار را تحت الحفظ فرستاد مرکز./978/ت303/ی